جدول جو
جدول جو

معنی چراماندن - جستجوی لغت در جدول جو

چراماندن
(اِ زِ گِ رِ تَ)
اجازۀ چریدن دادن، بچرا واگذاشتن چارپایان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
خراش دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
چرخ دادن، گرداندن و حرکت دادن چرخ دور محور خودش
کنایه از اداره کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واماندن
تصویر واماندن
بازماندن، عقب ماندن
کنایه از خسته شدن، ناتوان و درمانده شدن از انجام کاری
کنایه از حیران و سرگردان شدن
متوقف شدن، ایستادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرامانیدن
تصویر آرامانیدن
آرام دادن، آرام کردن، آرامش دادن، آرام ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(نِ شِ کَ تَ)
ترسانیدن. هراسانیدن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هراسانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
به قی واداشتن. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِ خوا / خا تَ)
بی جنبش و حرکت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). برجای ماندن از بیم یا حیرت: همگان بترسیدند و خشک فروماند. (تاریخ بیهقی) ، عاجز گردیدن. (برهان). بازماندن. نتوانستن. درماندن:
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر بمیان شلکا.
رودکی.
به پیش اندر آورد رستم سپر
فروماند کافور پرخاشخر.
فردوسی.
فروماند از تشنگی کوهزاد
همه کام او خشک و لب پر ز باد.
فردوسی.
سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند
چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ.
فرخی.
امیر رضی اﷲ عنه از کار فروماند. (تاریخ بیهقی).
بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک
با حسرت و دریغ فروماندۀ حسیر.
ناصرخسرو.
لیکن از خدمت فرومانده ست از آنک
رنج بیماریش بر بستر کشید.
مسعودسعد.
همه عاجز شدندی و از کار فروماندندی. (قصص الانبیاء). امیر سیف الدوله در چارۀ این کار و طریق مخلص ومخرج این حادثه فروماند. (ترجمه تاریخ یمینی).
از آن سکۀ رفته رفتم ز جای
فروماندم اندر سخن سست رای.
نظامی.
فروماند دستم ز می خواستن
گران گشت پایم ز برخاستن.
نظامی.
نمیدانم دگر اینجا بناچار
چو خر در گل فروماندم بیکبار.
عطار.
اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه).
چه شیرین لب سخنگویی، که عاجز
فرومی ماند از وصفت سخنگوی.
سعدی.
کرم بجای فروماندگان چو بتوانی
مروت است نه چندانکه خود فرومانی.
سعدی.
فروماندم از کشف این ماجرا
که حیی جمادی پرستد چرا؟
سعدی.
میروی و مژگانت خون خلق میریزد
تیز میروی جانا ترسمت فرومانی.
حافظ.
، معزول شدن. (حاشیۀبرهان چ معین). دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان) ، تحیر. (یادداشت بخط مؤلف). متحیر گردیدن. (برهان). سرگردان شدن:
فروماند بر جای، وز بهر دل
فروشد دو پای دلاور به گل.
فردوسی.
سیاوش فروماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک یاد.
فردوسی.
شگفت و خیره فرومانده ام که چندین عشق
به یک دل اندر یارب چگونه گیرد جای ؟
فرخی.
هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فروماند عاجز و حیران.
فرخی.
عبدالله بن احمد فرومانده بود اندر حدود سیستان. (تاریخ سیستان). چو بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت. (تاریخ بیهقی).
سپهبد فروماند خیره بجای
همی گفت ای پاک و برتر خدای.
اسدی.
آن قوم از رسیدن رکاب او متحیر فرو ماندند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، در شگفت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). تعجب کردن:
بخوبی چهر و بپاکی تن
فروماند از آن شیرخوار انجمن.
اسدی.
، بزمین ماندن کار و انجام نیافتن آن: تا این خدمت فرونماند. (تاریخ بیهقی). اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها فروماند. (تاریخ بیهقی) ، باقی ماندن. برجای ماندن:
جمله برانداز به استادیی
تا تو فرومانی و آزادیی.
نظامی.
سری بود از مغز و از پی تهی
فرومانده بر تن همه فربهی.
نظامی.
، ملزم شدن. (برهان). شاهدی برای این معنی یافت نشد
لغت نامه دهخدا
(گُ وَ دَ)
بخرامان راه بردن. بخرامان بحرکت درآوردن
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ / کِ دَ)
مرکّب از: فرار + اندن، مصدر جعلی از فرار عربی. گریزاندن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ دَ)
اسکان. (زوزنی). اهداء. اضجاع. اهجاع، مطمئن کردن. (زمخشری) ، آرام کردن. آرام دادن
لغت نامه دهخدا
(گُ خوا / خا تَ)
خرامیدن کنانیدن و فرمودن. (ناظم الاطباء). به خرامیدن داشتن. (یادداشت بخط مؤلف). بخرامان راه رفتن واداشتن. بخرامان روان کردن
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ تَ)
به پیش راندن. رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ شُ دَ)
خراشیدن. خراش ایجاد کردن. احداث خراش در چیزی نمودن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رایاندن
تصویر رایاندن
راهنمایی نمودن، به بیرون هدایت کردن، روی بکاری آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراساندن
تصویر هراساندن
هراس دادن ایجادترس کردن تخویف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراشاندن
تصویر هراشاندن
به قی واداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
خراش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرامانیدن
تصویر آرامانیدن
آرامش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واماندن
تصویر واماندن
بازماندن، خسته و کوفته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در ماندن
تصویر در ماندن
بیچاره شدن عاجز گشتن فرو ماندن مضطر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
چرخانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاماندن
تصویر جاماندن
فراموش شدن چیزی از کسی، بجای ماندن چیزی از کسی عمدا یا سهوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
ناتوان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
((چَ دَ))
حرکت دادن چرخ به دور محورش، چرخانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جاماندن
تصویر جاماندن
((دَ))
فراموش شدن چیزی در جایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
((دَ دَ))
بیچاره شدن، ناتوان گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروماندن
تصویر فروماندن
((~. دَ))
بیچاره شدن، ناتوان شدن، درنگ کردن، معزول شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرامانیدن
تصویر آرامانیدن
((دَ))
آرام کردن، مطمئن کردن، سکونت دادن، اسکان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
((خَ دَ))
خراش دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروماندن
تصویر فروماندن
عاجز شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
عاجز شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
ارعاب، به وحشت انداختن، تخویف، ترساندن، ترعیب، متوحش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خراش دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تقسیم کردن آب در ملک و باغ
فرهنگ گویش مازندرانی