گلی است. (فرهنگ اسدی) نام گلی باشد صد برگ و بغایت رنگین. (برهان) (آنندراج). گلی باشد خوشرنگ. (جهانگیری). گل سرخ صد برگ و بغایت رنگین. (ناظم الاطباء). گلی خوشرنگ و خوشبوی. گلی باشد نیکو: همی بوستان سازی از دشت او چمنهاش پر لاله و چاوله. عنصری (از فرهنگ اسدی). ، بمعنی کجواج و ناهموار نیز آمده است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
گلی است. (فرهنگ اسدی) نام گلی باشد صد برگ و بغایت رنگین. (برهان) (آنندراج). گلی باشد خوشرنگ. (جهانگیری). گل سرخ صد برگ و بغایت رنگین. (ناظم الاطباء). گلی خوشرنگ و خوشبوی. گلی باشد نیکو: همی بوستان سازی از دشت او چمنهاش پر لاله و چاوله. عنصری (از فرهنگ اسدی). ، بمعنی کجواج و ناهموار نیز آمده است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
نام شهری در حدود افغانستان کنونی که یونانی های باختر پس از سال 126 قبل از میلاد آنجا را پایتخت خود قرار داده دولتی بنام دولت هند و یونانی تأسیس کردند و این شهر را به یونانی بنام ’اوتی دمیا’ نامیدند. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2118 و 2261 شود
نام شهری در حدود افغانستان کنونی که یونانی های باختر پس از سال 126 قبل از میلاد آنجا را پایتخت خود قرار داده دولتی بنام دولت هند و یونانی تأسیس کردند و این شهر را به یونانی بنام ’اوتی دمیا’ نامیدند. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2118 و 2261 شود
دلوگونه ای از چرم که در آن یخ ریزند و شیشه های شربت یا شیشه های شراب و دیگر مسکرات را در وی نهندتا سرد شود و خنک بماند. ظرفی دلو مانند که غالباً از چرم بلغار و گاه از چرم عادی سازند و مورد استعمالش آن است که ریزه های یخ در آن ریزند و شیشه های شربت یا مسکرات را درون وی گذارند تا سرد شوند. نوعی ظرف چرمی بزرگ بشکل دلو که در آن یخ کنند و شیشه هایی راکه محتوی انواع مشروبات هستند برای سرد شدن و سرد ماندن درون وی نهند. ظرفی چون دلوی بزرگ، از چرم بلغار یا چرم عادی مخصوص نگاه داشتن یخ، که شیشه های محتوی آشامیدنیهای مختلف را برای سرد شدن و سرد ماندن درون آن گذارند. جایخی. جای یخ. ظرف مخصوص نگه داشتن یخ. یخچال دستی، قسمی عمامه که هندیان دارند. نوعی عمامه که بعضی از مردم هند بر سر نهند
دلوگونه ای از چرم که در آن یخ ریزند و شیشه های شربت یا شیشه های شراب و دیگر مسکرات را در وی نهندتا سرد شود و خنک بماند. ظرفی دلو مانند که غالباً از چرم بلغار و گاه از چرم عادی سازند و مورد استعمالش آن است که ریزه های یخ در آن ریزند و شیشه های شربت یا مسکرات را درون وی گذارند تا سرد شوند. نوعی ظرف چرمی بزرگ بشکل دلو که در آن یخ کنند و شیشه هایی راکه محتوی انواع مشروبات هستند برای سرد شدن و سرد ماندن درون وی نهند. ظرفی چون دلوی بزرگ، از چرم بلغار یا چرم عادی مخصوص نگاه داشتن یخ، که شیشه های محتوی آشامیدنیهای مختلف را برای سرد شدن و سرد ماندن درون آن گذارند. جایخی. جای یخ. ظرف مخصوص نگه داشتن یخ. یخچال دستی، قسمی عمامه که هندیان دارند. نوعی عمامه که بعضی از مردم هند بر سر نهند
دهی از دهستان فعله گری بخش سنقر و کلیائی شهرستان کرمانشاه، که در 35هزارگزی شمال خاوری سنقر و 3هزارگزی شمال راه فرعی سنقر بخسروآباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 1250 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار، محصولش غلات، انگور، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه، پلاس و جاجیم و راهش مالرو است. قالیچۀ این محل در بخش سنقر بخوبی مشهور است و این آبادی در دو محل بفاصله 5هزارگزی به علیا و سفلی مشهور میباشد که سکنۀ علیا 610 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان فعله گری بخش سنقر و کلیائی شهرستان کرمانشاه، که در 35هزارگزی شمال خاوری سنقر و 3هزارگزی شمال راه فرعی سنقر بخسروآباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 1250 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار، محصولش غلات، انگور، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه، پلاس و جاجیم و راهش مالرو است. قالیچۀ این محل در بخش سنقر بخوبی مشهور است و این آبادی در دو محل بفاصله 5هزارگزی به علیا و سفلی مشهور میباشد که سکنۀ علیا 610 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
کفش و پای افزار چرمی. پوزار. نوعی کفش. قسمی پای افزار. مطلق پاپوش: گرفتم که جایی رسیدی ز مال که زرین کنی صندل و چاچله. عنصری. غلام ارساده رو باشد و گر نوخطبود خوشتر خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچله. عسجدی. کبر کردندی همه بر کتفشان نی گوردین صدر جستندی همه در پایشان نی چاچله. مسعودسعد. بس که کند بچشم و سر بر در درگه تو بر صاحب چاچ و کاشغر خدمت کفش و چاچله. فلکی شروانی
کفش و پای افزار چرمی. پوزار. نوعی کفش. قسمی پای افزار. مطلق پاپوش: گرفتم که جایی رسیدی ز مال که زرین کنی صندل و چاچله. عنصری. غلام ارساده رو باشد و گر نوخطبود خوشتر خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچله. عسجدی. کبر کردندی همه بر کتفشان نی گوردین صدر جستندی همه در پایشان نی چاچله. مسعودسعد. بس که کند بچشم و سر بر در درگه تو بر صاحب چاچ و کاشغر خدمت کفش و چاچله. فلکی شروانی
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. واقع در 21هزارگزی شمال خاوری دیز گران و 3هزارگزی باقله پایین. هوای آن سرد و دارای 370 تن سکنه است. آب آن جا از چشمه و زه آب رود خانه باقله تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب، توتون، میوه جات لبنیات. شغل اهالی زراعت و قالیچه، جاجیم بافی و راه آن مالرو است. تابستان از سنقر، گل سفید، خانقاه اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. واقع در 21هزارگزی شمال خاوری دیز گران و 3هزارگزی باقله پایین. هوای آن سرد و دارای 370 تن سکنه است. آب آن جا از چشمه و زه آب رود خانه باقله تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب، توتون، میوه جات لبنیات. شغل اهالی زراعت و قالیچه، جاجیم بافی و راه آن مالرو است. تابستان از سنقر، گل سفید، خانقاه اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
بمعنی مفت و رایگان باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). رایگان. (از جهانگیری) (رشیدی). مفت و رایگان و بدون زحمت. (ناظم الاطباء) : علم حق آن است زآنسو کش عنان عامه را ده جمله علم چلمله. ناصرخسرو (ازجهانگیری)
بمعنی مفت و رایگان باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). رایگان. (از جهانگیری) (رشیدی). مفت و رایگان و بدون زحمت. (ناظم الاطباء) : علم حق آن است زآنسو کش عنان عامه را ده جمله علم چلمله. ناصرخسرو (ازجهانگیری)
در تداول عامه، به معنی پارچه یا لباس یا کاغذ ناصاف و پرچین و چروک. پارچه یا کاغذ درهم مالیده و در هم فشرده. مچاله. مقابل صاف و صوف. و رجوع به مچاله و چماله کردن شود
در تداول عامه، به معنی پارچه یا لباس یا کاغذ ناصاف و پرچین و چروک. پارچه یا کاغذ درهم مالیده و در هم فشرده. مُچاله. مقابل صاف و صوف. و رجوع به مُچاله و چماله کردن شود
تأنیث حامل. برنده. حمل کننده. آنکه بار بر پشت یا بر سر دارد. (مهذب الاسماء). ج، حاملات، آبستن. باردار. حامل. زن باردار. حبلی ̍. حامله. بارور. بارگرفته. حابله: وآن نار همیدون بزنی حامله ماند واندر شکم حامله مشتی پسران است. منوچهری. بسان یکی زنگی حامله شکم کرده هنگام زادن گران. منوچهری. دهر بدگوهر به شرّ آبستنست جز بلا هرگز نزاد این حامله. ناصرخسرو. خود مادر قضا ز وفا حامله نشد ور شد بقهرش ازشکم افکند هم قضا. خاقانی. ماند کجاوه حاملۀ خوشخرام را اندر شکم دو بچه بمانده محصّرش. خاقانی. نه شکم آسمان حاملۀ بار اوست بر سر یک مشت از آن مانده چنین بی قرار. خاقانی. از جفتی غم بباد غصه دل حاملۀ گران ببینم. خاقانی. نوبر چرخ کهن نیست بجز جام می حاملۀ زآب خشک گوهر تر درشکم. خاقانی. زآن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس چون مریم است حامله تن دختر سخاش. خاقانی. دل حامله گشت و غم همی زاد زآن هر نفسش هزار درد است. خاقانی. هر دم مرا به عیسی تازه است حامله زآن هر دمی چو مریم عذرا برآورم. خاقانی. هم زحل رنگم چو آهن هم ز آتش حامله وز حریصی چون نیابم آهن و آتش خورم. خاقانی. ازحسرت کلاه تو دریای حامله چون ابر بر جواهر عذرا گریسته. خاقانی. حامله ست اقبال مادرزاد او قابله ش ناهید عشرت زای باد. خاقانی. گر ز نصرت نه حامله ست چرا نقطه نقطه ست پیکر تیغش. خاقانی. لعبت چشم بخونین بچگان حامله شد راه آن حامله را وقت سحر بگشایید. خاقانی. دختر آفتاب ده در تتق سپهرگون گشته بزهرۀ فلک حامله هم به دختری. خاقانی. تیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین. خاقانی. هر نفسی حوصلۀ ناز نیست هر شکمی حاملۀ ناز نیست. نظامی. فقیرۀ درویشی حامله بود. (گلستان). شب فراق بروز وصال حامله بود دلم خوش است به اندیشۀشفای الم. سعدی. شب حامله است تا چه زاید فردا. (جامعالتمثیل). ، شجره حامله، درخت بارور. (منتهی الارب) ، ابوالفتوح رازی در تفسیرآیۀ ’فالحاملات وقراً’ آرد: قال: ما الحاملات، گفت چیست آن بادهای گران برگرفته، گفت تلک السحاب، ابر است از باران بارگران دارد. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص 146) ، زنبیل که بدان انگور کشند بسوی خرمن. (منتهی الارب)
تأنیث حامل. برنده. حمل کننده. آنکه بار بر پشت یا بر سر دارد. (مهذب الاسماء). ج، حاملات، آبستن. باردار. حامل. زن باردار. حُبْلی ̍. حامله. بارور. بارگرفته. حابله: وآن نار همیدون بزنی حامله ماند وَاندر شکم حامله مشتی پسران است. منوچهری. بسان یکی زنگی حامله شکم کرده هنگام زادن گران. منوچهری. دهر بدگوهر به شرّ آبستنست جز بلا هرگز نزاد این حامله. ناصرخسرو. خود مادر قضا ز وفا حامله نشد ور شد بقهرش ازشکم افکنْد هم قضا. خاقانی. مانَد کجاوه حاملۀ خوشخرام را اندر شکم دو بچه بمانده محصّرش. خاقانی. نُه شکم آسمان حاملۀ بار اوست بر سر یک مشت از آن مانده چنین بی قرار. خاقانی. از جفتی غم بباد غصه دل حاملۀ گران ببینم. خاقانی. نوبر چرخ کهن نیست بجز جام می حاملۀ زآب خشک گوهر تر درشکم. خاقانی. زآن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس چون مریم است حامله تن دختر سخاش. خاقانی. دل حامله گشت و غم همی زاد زآن هر نفسش هزار درد است. خاقانی. هر دم مرا به عیسی تازه است حامله زآن هر دمی چو مریم عذرا برآورم. خاقانی. هم زحل رنگم چو آهن هم ز آتش حامله وز حریصی چون نیابم آهن و آتش خورم. خاقانی. ازحسرت کلاه تو دریای حامله چون ابر بر جواهر عذرا گریسته. خاقانی. حامله ست اقبال مادرزاد او قابله ش ناهید عشرت زای باد. خاقانی. گر ز نصرت نه حامله ست چرا نقطه نقطه ست پیکر تیغش. خاقانی. لعبت چشم بخونین بچگان حامله شد راه آن حامله را وقت سحر بگشایید. خاقانی. دختر آفتاب ده در تتق سپهرگون گشته بزهرۀ فلک حامله هم به دختری. خاقانی. تیغ تو نه ماهه بود حامله از نُه فلک لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین. خاقانی. هر نفسی حوصلۀ ناز نیست هر شکمی حاملۀ ناز نیست. نظامی. فقیرۀ درویشی حامله بود. (گلستان). شب فراق بروز وصال حامله بود دلم خوش است به اندیشۀشفای الم. سعدی. شب حامله است تا چه زاید فردا. (جامعالتمثیل). ، شجره حامله، درخت بارور. (منتهی الارب) ، ابوالفتوح رازی در تفسیرآیۀ ’فالحاملات وقراً’ آرد: قال: ما الحاملات، گفت چیست آن بادهای گران برگرفته، گفت تلک السحاب، ابر است از باران بارگران دارد. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص 146) ، زنبیل که بدان انگور کشند بسوی خرمن. (منتهی الارب)