کسی که در صحرا و در ییلاق و قشلاق زیر چادر یا خیمه زندگی میکند، صحرانشین، طوایفی که زندگانی ایلی دارند و با احشام خود ییلاق و قشلاق میکنند و تمام فصول سال را در زیر چادر به سر می بردند
کسی که در صحرا و در ییلاق و قشلاق زیر چادر یا خیمه زندگی میکند، صحرانشین، طوایفی که زندگانی ایلی دارند و با احشام خود ییلاق و قشلاق میکنند و تمام فصول سال را در زیر چادر به سر می بردند
صحرانشین. بادیه نشین. اهل وبر. و بری. بدوی. مقابل شهرنشین و ده نشین. مقابل تخته قاپو، کنایه از طوایف و قبایلی که زندگی ایلی دارند و همه فصول سال را در بیابان و زیر چادر بسر میبرند و غالباً بکار گله داری و گوسفندچرانی مشغولند و در طلب آبشخور اغنام و احشام خود از نقطه ای بنقطه ای میروند و ییلاق قشلاق میکنند
صحرانشین. بادیه نشین. اهل وَبرَ. و بری. بَدَوی. مقابل شهرنشین و دِه نشین. مقابل تخته قاپو، کنایه از طوایف و قبایلی که زندگی ایلی دارند و همه فصول سال را در بیابان و زیر چادر بسر میبرند و غالباً بکار گله داری و گوسفندچرانی مشغولند و در طلب آبشخور اغنام و احشام خود از نقطه ای بنقطه ای میروند و ییلاق قشلاق میکنند
کسی که در صدر مجلس می نشیند، دارای مقام و رتبه، مقدّم، برای مثال بود که صدرنشینان بارگاه قبول / نظر کنند به بیچارگان صفّ نعال (سعدی۲ - ۶۵۷)، کنایه از مکانی در اتاق و مانند آنکه به نشستن بزرگان اختصاص می یابد، در ورزش تیمی که بیشترین امتیاز را در مسابقات کسب کرده باشد
کسی که در صدر مجلس می نشیند، دارای مقام و رتبه، مقدّم، برای مِثال بُوَد که صدرنشینان بارگاه قبول / نظر کنند به بیچارگان صفّ نعال (سعدی۲ - ۶۵۷)، کنایه از مکانی در اتاق و مانند آنکه به نشستن بزرگان اختصاص می یابد، در ورزش تیمی که بیشترین امتیاز را در مسابقات کسب کرده باشد
بالانشیننده. مقدم نشیننده. آنکه رتبت او در جلوس بالا دست همه است. آنکه بالا دست همه می نشیند: ای صدرنشین هر دو عالم محراب زمین و آسمان هم. نظامی. در نفس آباد دم نیم سوز صدرنشین گشته شه نیمروز. نظامی. بود که صدرنشینان بارگاه قبول نظر کنند به بیچارگان صف نعال. سعدی. در آن حرم که نهندش چهار بالش عزت جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را. سعدی. گر بدیوان غزل صدرنشینم چه عجب سالها بندگی صاحب دیوان کردم. حافظ. رجوع به صدر شود، وزیر. حاکم: تو آن یگانه دهری که بر وسادۀ حکم به از تو تکیه نکرده است هیچ صدرنشین. سعدی. رجوع به صدر شود، مقدم. برتر. بالاتر: صدرنشین تر ز سخن نیست کس دولت این ملک سخن راست بس. نظامی. اوست که در مجلس روحانیان گفتۀ او صدرنشین است و بس. ابن یمین. رجوع به صدر شود
بالانشیننده. مقدم نشیننده. آنکه رتبت او در جلوس بالا دست همه است. آنکه بالا دست همه می نشیند: ای صدرنشین هر دو عالم محراب زمین و آسمان هم. نظامی. در نفس آباد دم نیم سوز صدرنشین گشته شه نیمروز. نظامی. بود که صدرنشینان بارگاه قبول نظر کنند به بیچارگان صف نعال. سعدی. در آن حرم که نهندش چهار بالش عزت جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را. سعدی. گر بدیوان غزل صدرنشینم چه عجب سالها بندگی صاحب دیوان کردم. حافظ. رجوع به صدر شود، وزیر. حاکم: تو آن یگانه دهری که بر وسادۀ حکم به از تو تکیه نکرده است هیچ صدرنشین. سعدی. رجوع به صدر شود، مقدم. برتر. بالاتر: صدرنشین تر ز سخن نیست کس دولت این ملک سخن راست بس. نظامی. اوست که در مجلس روحانیان گفتۀ او صدرنشین است و بس. ابن یمین. رجوع به صدر شود