پیکسل (Pixel) واحد اندازه گیری است که در تصویرسازی دیجیتال استفاده می شود. این واحد معمولاً به صورت مربعی تعریف می شود و هر پیکسل یک نقطه رنگی در یک تصویر دیجیتال را نمایان می کند. ویژگی های پیکسل: 1. مکان : هر پیکسل دارای موقعیت دقیقی در صفحه تصویر (مانند صفحه نمایش کامپیوتر یا تلویزیون) است که با استفاده از مختصات x و y مشخص می شود. 2. رنگ : هر پیکسل می تواند رنگ مشخصی داشته باشد که ممکن است به صورت مستقیم (با استفاده از مدل رنگی مانند RGB یا CMYK) یا به صورت فضای رنگی (مانند رنگ های گرایشی یا هسته ای) مشخص شود. 3. کیفیت : تعداد و اندازه پیکسل های موجود در تصویر تعیین کننده کیفیت تصویر است. تصاویر با تعداد بالای پیکسل ها دارای وضوح و دقت بیشتری هستند. 4. اندازه : ابعاد تصویر به تعداد پیکسل هایی که در هر ابعاد (عرض و ارتفاع) وجود دارد، اندازه می دهد. برای مثال، یک تصویر با ابعاد 1920x1080 پیکسل دارای 1920 پیکسل در عرض و 1080 پیکسل در ارتفاع است. 5. کاربردها : پیکسل ها در انواع تصاویر دیجیتال مانند عکس، فیلم، نمایش رایانه ای، وبسایت ها و غیره استفاده می شوند و مبنای اساسی برای تشکیل و نمایش تصاویر دیجیتال می باشند. پیکسل به عنوان یک مفهوم اساسی در فناوری تصویر ویدیویی و تصویرسازی دیجیتال، از اهمیت بسیاری برخوردار است زیرا کیفیت و وضوح تصویر نهایی به طور مستقیم به تعداد و کیفیت پیکسل ها وابسته است.
پیکسل (Pixel) واحد اندازه گیری است که در تصویرسازی دیجیتال استفاده می شود. این واحد معمولاً به صورت مربعی تعریف می شود و هر پیکسل یک نقطه رنگی در یک تصویر دیجیتال را نمایان می کند. ویژگی های پیکسل: 1. مکان : هر پیکسل دارای موقعیت دقیقی در صفحه تصویر (مانند صفحه نمایش کامپیوتر یا تلویزیون) است که با استفاده از مختصات x و y مشخص می شود. 2. رنگ : هر پیکسل می تواند رنگ مشخصی داشته باشد که ممکن است به صورت مستقیم (با استفاده از مدل رنگی مانند RGB یا CMYK) یا به صورت فضای رنگی (مانند رنگ های گرایشی یا هسته ای) مشخص شود. 3. کیفیت : تعداد و اندازه پیکسل های موجود در تصویر تعیین کننده کیفیت تصویر است. تصاویر با تعداد بالای پیکسل ها دارای وضوح و دقت بیشتری هستند. 4. اندازه : ابعاد تصویر به تعداد پیکسل هایی که در هر ابعاد (عرض و ارتفاع) وجود دارد، اندازه می دهد. برای مثال، یک تصویر با ابعاد 1920x1080 پیکسل دارای 1920 پیکسل در عرض و 1080 پیکسل در ارتفاع است. 5. کاربردها : پیکسل ها در انواع تصاویر دیجیتال مانند عکس، فیلم، نمایش رایانه ای، وبسایت ها و غیره استفاده می شوند و مبنای اساسی برای تشکیل و نمایش تصاویر دیجیتال می باشند. پیکسل به عنوان یک مفهوم اساسی در فناوری تصویر ویدیویی و تصویرسازی دیجیتال، از اهمیت بسیاری برخوردار است زیرا کیفیت و وضوح تصویر نهایی به طور مستقیم به تعداد و کیفیت پیکسل ها وابسته است.
نام مؤسس سلسله ای در لهستان، وی در ابتدای کار برزگری ساده در قویاویا بود و بر اثر اقتدارو فضائل نفس هموطنانش وی را بسمت دوکی انتخاب کردندو همانطور که انتظار میبردند میهن خود را بطرف عمران و آبادی سوق داد و در اخلاق و اطوار اولی خود ثابت برقرار ماند، فلاحت و تجارت کشور را باوج ترقی رسانیدو عدالت و رعیت پروری را از دست نداد و پس از 19 سال حکمرانی بسال 861 میلادی درگذشت، (قاموس الاعلام ترکی)
نام مؤسس سلسله ای در لهستان، وی در ابتدای کار برزگری ساده در قویاویا بود و بر اثر اقتدارو فضائل نفس هموطنانش وی را بسمت دوکی انتخاب کردندو همانطور که انتظار میبردند میهن خود را بطرف عمران و آبادی سوق داد و در اخلاق و اطوار اولی خود ثابت برقرار ماند، فلاحت و تجارت کشور را باوج ترقی رسانیدو عدالت و رعیت پروری را از دست نداد و پس از 19 سال حکمرانی بسال 861 میلادی درگذشت، (قاموس الاعلام ترکی)
مخفف پیوسته. همیشه. دایم. دایماً: چون چاشت کند بخویشتن پیوست تو ساخته باش کار شامش را. ناصرخسرو. لیک رازی است در دلم پیوست روز و شب جان نهاده بر کف دست. سنائی. تو شاد بادی پیوست و دشمنت غمگین ترانشاط رفیق و ورا ندیم ندم. سوزنی. برین بود و برین بوده ست پیوست. سوزنی. ای که خواهی توانگری پیوست تا ازآن ره رسی به مهتریی. رشید وطواط. از نسیم شمایلت پیوست در خوی خجلت است آهوی چین. ظهیرالدین فاریابی. خواجه اسعد چو می خورد پیوست طرفه شکلی شود چو گردد مست. خاقانی. بنیروی تو بر بدخواه پیوست علم را پای باد و تیغ را دست. خاقانی. سلطان پیوست آن (سر ابریق باباطاهر) در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی در انگشت کردی. (راحهالصدور راوندی). ز سرگردانی تست اینکه پیوست به هر نا اهل و اهلی میزنم دست. نظامی. طبیب ارچند گیرد نبض پیوست ببیماری بدیگر کس دهد دست. نظامی. ازآن بد نقش او شوریده پیوست که نقش دیگری بر خویشتن بست. نظامی. ببزم شاهش آوردند پیوست بسان دستۀگل دست بر دست. نظامی. وزآن پس رسم شاهان شد که پیوست بود در بزمگه شان تیغ در دست. نظامی. از پی دشمنان شه پیوست میدوم جان و تیغ بر کف دست. نظامی. مرا شیرین بدان خوانند پیوست که بازیهای شیرین آرم از دست. نظامی. هر شکر پاره شمعی اندر دست شکر و شمع خوش بود پیوست. نظامی. بنیروی تو بر بدخواه پیوست علم را پای باد و تیغ را دست. نظامی. من زین دو علاقۀ قوی دست در کش مکش اوفتاده پیوست. نظامی. آنجا که خرابیست پیوست هم رسم عمارتی دراو هست. نظامی. او را بر خویش خواند پیوست هر ساعت سود بر سرش دست. نظامی. بگذار این همه را گر بتکلف شنوی نکته ای بشنو و میدار بخاطر پیوست. شمس الدین کیشی. پیوست کسی خوش نبود در عالم جز ابروی یار من که پیوسته خوش است. (از انجمن آرا). ، دائم. مدام: اگر معشوق آسان دست دادی کجا این لذت پیوست دادی. عطار (اسرارنامه). ، مرکب، مقابل بسیط. (آنندراج). در این معنی برساختۀ دساتیر است. رجوع بحاشیۀ برهان قاطع چ معین شود، با صلۀ ’باء’ بمعنی متصل. (آنندراج) : مملکت را ایمنی با عمر او پیوست بود ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر. معزی. - پیوست این نامه، بضمیمۀ آن. ، با کلماتی ترکیب شود چون: خداپیوست، ملحق بخدا. متصل بحق: پست منگر هان و هان این بست را بنگر آن فضل خداپیوست را. مولوی. ، {{فعل}} فعل ماضی از مصدر پیوستن بمعنی ملحق شدن و چسپیدن. رجوع به شواهد پیوستن شود، {{مصدر مرخم، اسم مصدر}} مصدر مرخم از پیوستن یعنی الحاق و اتصال. (فرهنگ نظام) : چندانکه شربت مرگ تجرع افتد... هر آینه بدو باید پیوست. (کلیله و دمنه).
مخفف پیوسته. همیشه. دایم. دایماً: چون چاشت کند بخویشتن پیوست تو ساخته باش کار شامش را. ناصرخسرو. لیک رازی است در دلم پیوست روز و شب جان نهاده بر کف دست. سنائی. تو شاد بادی پیوست و دشمنت غمگین ترانشاط رفیق و ورا ندیم ندم. سوزنی. برین بود و برین بوده ست پیوست. سوزنی. ای که خواهی توانگری پیوست تا ازآن ره رسی به مهتریی. رشید وطواط. از نسیم شمایلت پیوست در خوی خجلت است آهوی چین. ظهیرالدین فاریابی. خواجه اسعد چو می خورد پیوست طرفه شکلی شود چو گردد مست. خاقانی. بنیروی تو بر بدخواه پیوست علم را پای باد و تیغ را دست. خاقانی. سلطان پیوست آن (سر ابریق باباطاهر) در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی در انگشت کردی. (راحهالصدور راوندی). ز سرگردانی تست اینکه پیوست به هر نا اهل و اهلی میزنم دست. نظامی. طبیب ارچند گیرد نبض پیوست ببیماری بدیگر کس دهد دست. نظامی. ازآن بد نقش او شوریده پیوست که نقش دیگری بر خویشتن بست. نظامی. ببزم شاهش آوردند پیوست بسان دستۀگل دست بر دست. نظامی. وزآن پس رسم شاهان شد که پیوست بود در بزمگه شان تیغ در دست. نظامی. از پی دشمنان شه پیوست میدوم جان و تیغ بر کف دست. نظامی. مرا شیرین بدان خوانند پیوست که بازیهای شیرین آرم از دست. نظامی. هر شکر پاره شمعی اندر دست شکر و شمع خوش بود پیوست. نظامی. بنیروی تو بر بدخواه پیوست علم را پای باد و تیغ را دست. نظامی. من زین دو علاقۀ قوی دست در کش مکش اوفتاده پیوست. نظامی. آنجا که خرابیست پیوست هم رسم عمارتی دراو هست. نظامی. او را بر خویش خواند پیوست هر ساعت سود بر سرش دست. نظامی. بگذار این همه را گر بتکلف شنوی نکته ای بشنو و میدار بخاطر پیوست. شمس الدین کیشی. پیوست کسی خوش نبود در عالم جز ابروی یار من که پیوسته خوش است. (از انجمن آرا). ، دائم. مدام: اگر معشوق آسان دست دادی کجا این لذت پیوست دادی. عطار (اسرارنامه). ، مرکب، مقابل بسیط. (آنندراج). در این معنی برساختۀ دساتیر است. رجوع بحاشیۀ برهان قاطع چ معین شود، با صلۀ ’باء’ بمعنی متصل. (آنندراج) : مملکت را ایمنی با عمر او پیوست بود ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر. معزی. - پیوست این نامه، بضمیمۀ آن. ، با کلماتی ترکیب شود چون: خداپیوست، ملحق بخدا. متصل بحق: پست منگر هان و هان این بست را بنگر آن فضل خداپیوست را. مولوی. ، {{فِعل}} فعل ماضی از مصدر پیوستن بمعنی ملحق شدن و چسپیدن. رجوع به شواهد پیوستن شود، {{مَصدَر مرخم، اِسم مَصدَر}} مصدر مرخم از پیوستن یعنی الحاق و اتصال. (فرهنگ نظام) : چندانکه شربت مرگ تجرع افتد... هر آینه بدو باید پیوست. (کلیله و دمنه).
دهی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد. واقع در 45 هزارگزی جنوب باختری سپید دشت و 15 هزارگزی باختر ایستگاه کشور. کوهستانی. معتدل. مالاریائی. دارای 280 تن سکنه. آب آنجا از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری، راه آنجا مالروست. ساکنین از طایفۀ پاپی هستند و در ساختمان سکونت دارند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد. واقع در 45 هزارگزی جنوب باختری سپید دشت و 15 هزارگزی باختر ایستگاه کشور. کوهستانی. معتدل. مالاریائی. دارای 280 تن سکنه. آب آنجا از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری، راه آنجا مالروست. ساکنین از طایفۀ پاپی هستند و در ساختمان سکونت دارند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز. واقع در 64هزارگزی جنوب خاوری زرقان. کنار راه فرعی بند امیربه سلطان آباد. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 130 تن سکنه. آب آن از رود کر، محصول آنجا غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز. واقع در 64هزارگزی جنوب خاوری زرقان. کنار راه فرعی بند امیربه سلطان آباد. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 130 تن سکنه. آب آن از رود کر، محصول آنجا غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی جزء دهستان حومه بخش کوچصفهان شهرستان رشت. واقع در 5هزارگزی خاور کوچصفهان سر راه شوسه. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 797 تن سکنه. آب آن از نهر توشاجوب از سفیدرود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی کاری. شغل اهالی زراعت و مکاری. بازار لولمان در اراضی این آبادی واقع است و روزهای یکشنبه و چهارشنبه بازار عمومی دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان حومه بخش کوچصفهان شهرستان رشت. واقع در 5هزارگزی خاور کوچصفهان سر راه شوسه. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 797 تن سکنه. آب آن از نهر توشاجوب از سفیدرود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی کاری. شغل اهالی زراعت و مکاری. بازار لولمان در اراضی این آبادی واقع است و روزهای یکشنبه و چهارشنبه بازار عمومی دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
سابق سبقت گیر مقدم: بدانید کوشد به بد پیشدست مکافات این بد نشاید نشست. (شا. لغ)، پیشدستی سبقت کنون کینه را کوس بر پیل بست همی جنگ ما را کند پیشدست. (شا. لغ)، پیشادست پول پیشکی که قبل از شروع بکار بکارگر دهند بیعانه، نقد مقابل نسیه، صدر
سابق سبقت گیر مقدم: بدانید کوشد به بد پیشدست مکافات این بد نشاید نشست. (شا. لغ)، پیشدستی سبقت کنون کینه را کوس بر پیل بست همی جنگ ما را کند پیشدست. (شا. لغ)، پیشادست پول پیشکی که قبل از شروع بکار بکارگر دهند بیعانه، نقد مقابل نسیه، صدر
چیزی که در زیر پای کوفته و نرم شده باشد لگد مال پی سپر: چنان بنیاد ظلم از کشور خویش بفرمان الهی کرد پیخست... (عنصری)، عاجز درمانده کسی که در جایی گرفتار آید و نتواند رها شدن پیخسته، بد بو متعفن گندیده
چیزی که در زیر پای کوفته و نرم شده باشد لگد مال پی سپر: چنان بنیاد ظلم از کشور خویش بفرمان الهی کرد پیخست... (عنصری)، عاجز درمانده کسی که در جایی گرفتار آید و نتواند رها شدن پیخسته، بد بو متعفن گندیده