سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، سرزنش، سرکوفت، ملامت، زاغ پا، بیغاره، تفش، عتیب، تفشه، طعنه، نکوهش، سراکوفت، تفشل، بیغار برای مثال سه چیزت بباید کزاو چاره نیست / وز آن نیز بر سرت پیغاره نیست (فردوسی - ۴/۴)
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، سَرزَنِش، سَرکوفت، مَلامَت، زاغ پا، بیغارِه، تَفش، عِتیب، تَفشِه، طَعنِه، نِکوهِش، سَراکوفت، تَفشَل، بیغار برای مِثال سه چیزت بباید کزاو چاره نیست / وز آن نیز بر سرت پیغاره نیست (فردوسی - ۴/۴)
طعنه و سرزنش و بهتان. (برهان). ملامت. (صحاح الفرس) : سه چیزت بباید کزو چاره نیست وزآن نیز بر سرت پیغاره نیست. فردوسی. بدو گفت شاه ای بد بدکنش سزاوار پیغاره و سرزنش. فردوسی. پیغاره زنی که بد چرا کردی گر بد کردم بجای خود بد کردم. بدیعی. چند پیغاره که در بیغولۀ غاری شدم ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من. خاقانی. رجوع به بیغاره شود. - پیغاره جوی، ملامت جوی
طعنه و سرزنش و بهتان. (برهان). ملامت. (صحاح الفرس) : سه چیزت بباید کزو چاره نیست وزآن نیز بر سرت پیغاره نیست. فردوسی. بدو گفت شاه ای بد بدکنش سزاوار پیغاره و سرزنش. فردوسی. پیغاره زنی که بد چرا کردی گر بد کردم بجای خود بد کردم. بدیعی. چند پیغاره که در بیغولۀ غاری شدم ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من. خاقانی. رجوع به بیغاره شود. - پیغاره جوی، ملامت جوی
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، تفش، سرکوفت، نکوهش، سرزنش، پیغاره، تفشه، عتیب، زاغ پا، سراکوفت، طعنه، بیغار، تفشل، ملامت
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، تَفش، سَرکوفت، نِکوهِش، سَرزَنِش، پیغارِه، تَفشِه، عِتیب، زاغ پا، سَراکوفت، طَعنِه، بیغار، تَفشَل، مَلامَت
ملامت وسرزنش. (فرهنگ اسدی). بیغار. (جهانگیری) (رشیدی) (سروری) (برهان) (آنندراج). طعن. طعنه. ملامت. عذل. شماتت. نکوهش. سرزنش. سرزنشت. سرکوفت. لوم. منت که نهد عطادهنده عطایافته را. (یادداشت مؤلف) : نه بیغاره دیدندبر بدکنش نه درویش را ایچ سو سرزنش. بوشکور. تنی درست و هم قوت باد روزه فرا (کذا) که به ز منت بیغاره کوثر و تسنیم. کسایی. مرا مرگ نامی تر از سرزنش بهر جای بیغارۀ بدکنش. فردوسی. تو رو بازگردان سپه را ز راه به بیغارۀ دشمن و شرم شاه. فردوسی. سرانجام مرگست و زو چاره نیست بمن بر بر این جای بیغاره نیست. فردوسی. خروشید و گفت ای شه نوعروس ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس. اسدی. مزن زشت بیغاره ز ایران زمین که یک شهر از او به ز ماچین و چین. اسدی. ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست بهر وجه که را ز مه چاره نیست. اسدی. بدست خود گلوی خود بریدن به از بیغارۀ ناکس شنیدن. (ویس و رامین). بر دوستی عترت پیغمبر کردندمان نشانۀ بیغاره. ناصرخسرو. تا برنزند کسی به بیغاره بر ساقت چوب و بر سرت دره. ناصرخسرو. برخاست و برادر را در کنار گرفت و بر تخت نشاند و گفت کار مردان کردی و بیغاره از ما دور گشت. (مجمل التواریخ والقصص). چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا که صحن و سقفش بیغارۀ زمین و سماست. انوری. آفتابم من چرا جان را بکاهم چون هلال شاهبازم من چرا بیغاره یابم چون ذباب. خاقانی. ز بیغارۀ آن زن نغزگوی ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی. نظامی. به بیغاره گفتا بیاور پیام پیام آور ازبند بگشاد کام. نظامی. چو شه دید کان گفت بیغاره نیست ز فرمانبری بنده را چاره نیست. مولوی. چونکه مجلس بی چنین بیغاره نیست از حدیث پست و نازل چاره نیست. مولوی. ز بیغاره باید بتنگ آوریش ستیزه کنان سوی جنگ آوریش. هاتفی. ولی چون درافتادی و چاره نیست به بی چاره بر جای بیغاره نیست. نزاری قهستانی
ملامت وسرزنش. (فرهنگ اسدی). بیغار. (جهانگیری) (رشیدی) (سروری) (برهان) (آنندراج). طعن. طعنه. ملامت. عذل. شماتت. نکوهش. سرزنش. سرزنشت. سرکوفت. لوم. منت که نهد عطادهنده عطایافته را. (یادداشت مؤلف) : نه بیغاره دیدندبر بدکنش نه درویش را ایچ سو سرزنش. بوشکور. تنی درست و هم قوت باد روزه فرا (کذا) که به ز منت بیغاره کوثر و تسنیم. کسایی. مرا مرگ نامی تر از سرزنش بهر جای بیغارۀ بدکنش. فردوسی. تو رو بازگردان سپه را ز راه به بیغارۀ دشمن و شرم شاه. فردوسی. سرانجام مرگست و زو چاره نیست بمن بر بر این جای بیغاره نیست. فردوسی. خروشید و گفت ای شه نوعروس ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس. اسدی. مزن زشت بیغاره ز ایران زمین که یک شهر از او به ز ماچین و چین. اسدی. ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست بهر وجه که را ز مه چاره نیست. اسدی. بدست خود گلوی خود بریدن به از بیغارۀ ناکس شنیدن. (ویس و رامین). بر دوستی عترت پیغمبر کردندمان نشانۀ بیغاره. ناصرخسرو. تا برنزند کسی به بیغاره بر ساقت چوب و بر سرت دره. ناصرخسرو. برخاست و برادر را در کنار گرفت و بر تخت نشاند و گفت کار مردان کردی و بیغاره از ما دور گشت. (مجمل التواریخ والقصص). چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا که صحن و سقفش بیغارۀ زمین و سماست. انوری. آفتابم من چرا جان را بکاهم چون هلال شاهبازم من چرا بیغاره یابم چون ذباب. خاقانی. ز بیغارۀ آن زن نغزگوی ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی. نظامی. به بیغاره گفتا بیاور پیام پیام آور ازبند بگشاد کام. نظامی. چو شه دید کان گفت بیغاره نیست ز فرمانبری بنده را چاره نیست. مولوی. چونکه مجلس بی چنین بیغاره نیست از حدیث پست و نازل چاره نیست. مولوی. ز بیغاره باید بتنگ آوریش ستیزه کنان سوی جنگ آوریش. هاتفی. ولی چون درافتادی و چاره نیست به بی چاره بر جای بیغاره نیست. نزاری قهستانی
پینارا. نام قصبه ای باستانی است در خطۀ قدیمۀ لیکیا (لیکیه) از آناطولی یعنی در جانب جنوب شرقی منتشا و امروز به صورت قریه ای است با نام مناره. گرداگرد آن ویرانه ها و پاره ای از آثار عتیقۀ زیبا دیده میشود. (قاموس الاعلام ترکی)
پینارا. نام قصبه ای باستانی است در خطۀ قدیمۀ لیکیا (لیکیه) از آناطولی یعنی در جانب جنوب شرقی منتشا و امروز به صورت قریه ای است با نام مناره. گرداگرد آن ویرانه ها و پاره ای از آثار عتیقۀ زیبا دیده میشود. (قاموس الاعلام ترکی)
صورتی از پیاله یا شیشه و یا اصل آن و کلمه پیاله خود یونانی است. قدح شراب. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). قدح و کاسۀ شراب. (برهان). جام: گر به پیغاله از کدو فکنی هست پنداری آتش اندر آب. عنصری
صورتی از پیاله یا شیشه و یا اصل آن و کلمه پیاله خود یونانی است. قدح شراب. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). قدح و کاسۀ شراب. (برهان). جام: گر به پیغاله از کدو فکنی هست پنداری آتش اندر آب. عنصری