ملامت وسرزنش. (فرهنگ اسدی). بیغار. (جهانگیری) (رشیدی) (سروری) (برهان) (آنندراج). طعن. طعنه. ملامت. عذل. شماتت. نکوهش. سرزنش. سرزنشت. سرکوفت. لوم. منت که نهد عطادهنده عطایافته را. (یادداشت مؤلف) : نه بیغاره دیدندبر بدکنش نه درویش را ایچ سو سرزنش. بوشکور. تنی درست و هم قوت باد روزه فرا (کذا) که به ز منت بیغاره کوثر و تسنیم. کسایی. مرا مرگ نامی تر از سرزنش بهر جای بیغارۀ بدکنش. فردوسی. تو رو بازگردان سپه را ز راه به بیغارۀ دشمن و شرم شاه. فردوسی. سرانجام مرگست و زو چاره نیست بمن بر بر این جای بیغاره نیست. فردوسی. خروشید و گفت ای شه نوعروس ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس. اسدی. مزن زشت بیغاره ز ایران زمین که یک شهر از او به ز ماچین و چین. اسدی. ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست بهر وجه که را ز مه چاره نیست. اسدی. بدست خود گلوی خود بریدن به از بیغارۀ ناکس شنیدن. (ویس و رامین). بر دوستی عترت پیغمبر کردندمان نشانۀ بیغاره. ناصرخسرو. تا برنزند کسی به بیغاره بر ساقت چوب و بر سرت دره. ناصرخسرو. برخاست و برادر را در کنار گرفت و بر تخت نشاند و گفت کار مردان کردی و بیغاره از ما دور گشت. (مجمل التواریخ والقصص). چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا که صحن و سقفش بیغارۀ زمین و سماست. انوری. آفتابم من چرا جان را بکاهم چون هلال شاهبازم من چرا بیغاره یابم چون ذباب. خاقانی. ز بیغارۀ آن زن نغزگوی ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی. نظامی. به بیغاره گفتا بیاور پیام پیام آور ازبند بگشاد کام. نظامی. چو شه دید کان گفت بیغاره نیست ز فرمانبری بنده را چاره نیست. مولوی. چونکه مجلس بی چنین بیغاره نیست از حدیث پست و نازل چاره نیست. مولوی. ز بیغاره باید بتنگ آوریش ستیزه کنان سوی جنگ آوریش. هاتفی. ولی چون درافتادی و چاره نیست به بی چاره بر جای بیغاره نیست. نزاری قهستانی