جدول جو
جدول جو

معنی پیرنج - جستجوی لغت در جدول جو

پیرنج
(رَ)
دهی از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند. واقع در 18هزارگزی شمال بیرجند. سر راه شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان. دامنه، معتدل. دارای 72 تن سکنه. آب آن ازقنات. محصول آنجا غلات و میوه. شغل اهالی زراعت و راه آن اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پارنج
تصویر پارنج
حق القدم، برای مثال لاجرم عاقبت به پارنجش / هم سلامت دهند و هم گنجش (نظامی۴ - ۵۷۵)، پولی که به مطرب و نوازنده بدهند تا در جشن یا مجلس عروسی حاضر شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیرنج
تصویر نیرنج
نیرنگ، مکر، حیله، فریب، خاتوله، تنبل، ترفند، شکیل، دویل، دغلی، شید، چاره، گول، خدعه، حقّه، غدر، دستان، اشکیل، ریو، ستاوه، گربه شانی، کید، قلّاشی، دلام، ترب، تزویر، نارو، احتیال، روغان، کلک، سحر، افسون، شعبده، در آیین زردشتی بعضی از مراسم دینی و دعاهای مخصوص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایرنج
تصویر پایرنج
پارنج، حق القدم، پولی که به مطرب و نوازنده بدهند تا در جشن یا مجلس عروسی حاضر شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیروج
تصویر پیروج
بوقلمون، پرنده ای از خانوادۀ ماکیان با پرهای سیاه رنگ و سر و گردن بی پر که قدرت پرواز ندارد
شوال، شوالک، شوات، سرخاب، ابوقلمون، پیل مرغ، حربا
فرهنگ فارسی عمید
(رِ نِ)
نام سلسله جبالی میان مملکت فرانسه و اسپانیا تقریباً بطول 430 هزار گز از پرپین یان تا باین. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد:
پیرنه، یکی از بزرگترین سلاسل جبال اروپاست و در طرف شمال اسپانیول بین بحر سفید و اقیانوس اطلس از جهت مشرق بسوی مغرب ممتدست، و از دماغۀکرئوس واقع در بحرسفید تا دماغۀ تورنیتانه واقع درانتهای شمال غربی اسپانیول و اقیانوس اطلس بطول هزاروهیجده کیلومتر کشیده شده و در بین ’30550’ طول شرقی و ’5011’ طول غربی است و از روی خط موهوم 43 عرض شمالی عبور مینماید.
این سلسلۀ عظیمه طولاً به دو قسمت منقسم گردد و قسمت اصل در امتداد برزخ واسعی واقع میان اسپانیول و فرانسه کشیده شده است و حدود مرزهای این دو دولت را مشخص میکند، و پیرنۀ اصلی بهمین قسمت اطلاق میشود و نام دیگرش پیرنۀ فرانسه - اسپانیول میباشد. و قسمت دوم سلسلۀ نامبرده قسمتی است که در داخل خاک اسپانیول امتدادیافته و بنام سلسلۀ کانتابره و یا پیرنۀ اسپانیول مشهور میباشد، این قسمت نیز بنوبۀ خود بسه قسمت زیر منقسم میگردد:
1- جبال کانتابره 2- جبال آستوریا 3- جبال گالیچه. طول قسمت اصلی یعنی قسمتی که میان فرانسه و اسپانیول جایگیر شده است بحساب طیران مرغ به 435 هزار گز و به انضمام پستی ها و بلندیها تقریباً به 600 هزار گز میرسد و اگرچه این قسمت کوتاه تر است ولی بلندتر از دیگر قسمتها میباشد. دامنۀ شمالی پیرنه اصلی واقع در اندرون فرانسه ساده و مسطح است و بالعکس دامنۀ جنوبی واقع در کشور اسپانیا برجسته و پرتگاه میباشد و چند شعبه در این ناحیه احداث گردیده، و مرتفعترین قللش در خاک اسپانیول واقع است و خطتقسیم میاه که خطوط مرزی را تشکیل میکند در وسط سلسله واقع نگشته است و به اعتبار عرض از جبال پیرنه اسپانیول بشمار میرود و برعکس دامنۀ شمال قسمت باقی مرتفع و پرتگاه است اما مائلۀ جنوبی اش شکل سطح مائل را پدیدار و چند بازو بسوی دو خطۀ قسطیله و لیون احداث مینماید و در انتهای غربی یعنی در خطۀ گالیچه بچند بازو منشعب میشود و تا شمال پرتقال و مجرای نهر مینهو امتداد می یابد و مرتفعات بیش از 2700 گز آن درزمستان و تابستان با برف پوشیده میشود و بلندترین نقطه اش عبارت از کوه مالاته (یعنی ملعون) است در اواسطپیرنه که مرتفعترین قلۀ آن به 3404 گز بالغ گردد، و قلل مرتفع واقع در این قسمت عبارت است از:
1- مونت پردو 3351 گز
2- وینیاله 3298 \’
3- تایلون 3146 \’
4- والیمار 2840 \’
5- بیگوره 2878 \’
6- اوسائو 2885 \’
7- کانیگو 2785 \’
مرتفعترین نقاط پیرنه کانتابره در اواسط یعنی در خطۀ آستوریا واقع گشته و قلل لوبریون و سردوی واقع در این جهت بیش از 2650 گز ارتفاع دارند و در اثر امتداد بسوی مشرق و مغرب پست تر شوند و در گالیچه قلل مرتفعتر از هزار گز بسیار کم است و ارتفاع اکثر بین 600 و 700 گز میباشد، و در طرف مشرق این قطعه قللی به ارتفاع حدود 2000 و 2500 گز دیده میشود و پاره ای از نقاط آن بسیار پست است. در سلسلۀ اصلی پیرنه قریب 60 گردنه وجود دارد و همگی آنسان مرتفعند که مانع احداث خط آهن میباشند و لذا دو خط آهنی که فرانسه و اسپانیول را بهم می پیوندند از دو طرف مشرق و مغرب این سلسله عبور مینماید. در سلسلۀ اصلی پیرنه مانند سلسلۀ آلپ دره های یخی بسیار توان دید ولی در سلسلۀ کانتابره پیرنه فقط برفهای سرمدی خودنمائی میکند و نیز پیرنۀ اصلی آبشارهای بسیار دارد و مشهورتراز همه آبشار گاوارنیاست که از ارتفاع 405گزی فروریزد. در این قسمت جنگلهای بسیار هست و همچنین نهرها چه در جانب فرانسه و چه در طرف اسپانیول و اکثر انهاری که بفرانسه سرازیر میشوند بنهر گارن و بیشتر آبهائی که به اسپانیا سرازیر میشوند، بنهر ابره میریزند که بعداً اولی به اقیانوس اطلس، و دومی ببحر سفید منصب شود. اما پیرنۀ کانتابره بادهای مرطوب اوقیانوس اطلس را جذب مینماید و از این رو بارانهای فراوان دارد و مخصوصاً آب مائلۀ شمالی آن بسیار و هوایش معتدل و بهترین قطعه از اسپانیول است. در جبال پیرنه خرس و دیگر حیوانات شکاری بسیارست و نوع مخصوصی از اسب وسگ هم آنجاست و معادن آنجا نیز کم نیست: آهن، مس، سرب، قلع، نقره، شوره، نمک و غیره و آبهای معدنی فراوان دارد. اعراب اندلس سلسلۀ پیرنه را ’برنات’ می نامیدند که صیغۀ جمع از پیرنه میباشد
لغت نامه دهخدا
(رُ)
حکیم یونانی که پیشوای شکاکین بشمار آید (قرن چهارم ق. میلادی). رجوع به پیرهن و رجوع به روانشناسی تربیتی سیاسی ص 467 شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
هانری مورخ بلژیکی (1862- 1935 میلادی). متخصص در تاریخ قرون وسطی و تاریخ اقتصادی
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ / رِ)
غله ای باشد شبیه به گندم لیکن از گندم باریکتر و ضعیف تر است. (برهان). و در رشیدی به فتح اول و کسر ثانی آمده است. رجوع به برنج شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / نَ رَ)
معرب نیرنگ است. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). افسونی مانند سحر. (منتهی الارب). مکر. حیله. سحر. افسون. (رشیدی) (برهان قاطع) (آنندراج). طلسم. جادوئی. (از برهان) رجوع به نیرنگ شود:
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان هست بازی و نیرنج.
رودکی.
سحر و نیرنج و طلسمات که سودی ننمود
هم به افسونگر هاروت سیر باز دهید.
خاقانی.
در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا دارد. (سندبادنامه ص 242). در جمله به تزویر و شعوذه و نیرنج فقیره همگی زن در ضبط آورد. (سندبادنامه ص 191).
- نیرنجات، حقه بازی. چشم بندی: علم نیرنجات، علم الحیل. (یادداشت مؤلف). جمع نیرنج است. رجوع به نیرنج و نیرنگ شود: اگر اجازه یابم از طلسمات و نیرنجات ایشان حکایتی باز نمایم. (سندبادنامه ص 189).
چون قضا آهنگ نیرنجات کرد
روستائی شهریی را مات کرد.
مولوی.
علم نیرنجات و سحر و فلسفه
گرچه نشناسند حق المعرفه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یک نوع ریشه سیاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای است واقع در ساحل یسار نهرالبه، و شانزده هزارگزی جنوب شرقی درسد، کاخی قدیم و بیمارستان و کارخانجات پارچه بافی و دباغخانه ها دارد و بدانجا آبهای معدنی باشد، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی جزء دهستان نیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل. واقع در 32هزارگزی باختر اردبیل و 7هزارگزی شوسۀ تبریز به اردبیل. کوهستانی، معتدل، دارای 635 تن سکنه. آب آن از رود خانه آغلفان. محصول آنجا غله و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
مرغی است که سر و گردن او ساده و بی پر میباشد و هر ساعتی برنگی می نماید و از بالای منقار او پوستی مانندخرطوم فیل آویخته است و فیلمرغ همانست، (برهان)، صاحب انجمن آرا گوید آن غیر بوقلمون است، و صاحب جهانگیری گوید: مرغی است مأکول اللحم که در جنگلهای پرتقال و مغرب زمین بهم رسد و آن را پیل مرغ نیز خوانند، (جهانگیری)، اما این نام مفرس از زبان پرتقالی است چه بوقلمون را اول بار پرتقالیها پس از فتح کردن بعض ازبنادر هند به هندیها دادند و خود پرتقالیها هم مرغ مذکور را از کشور پروی آمریکا به اروپا برده اند، از این جهت آنرا پرو نامیدند که به پیروج مفرس شده، مرغ مذکور را چون گوشت گلو منقارش برنگ مختلف درمی آید در ایران بوقلمون گفته اند و در زمان تألیف فرهنگ جهانگیری (عهد صفویه) در ایران نبوده است که نامی داشته باشد، و جان ملکم سفیر انگلیس که در زمان فتحعلیشاه (جلوس 1212) در ایران بوده در سفرنامۀ خود می نویسد: ’چون به کازرون رسیدیم شنیدیم در دو فرسخی شهر در دهی کسی یک جفت مرغ دارد که مثل مردان ریش دارند و عربی حرف میزنند، یک صاحب منصب همراه من با وجود خستگی حاضر شد برود و مرغها را ببیند، رفت و برگشت و خندان گفت آن دو مرغ بوقلمون است که از یک کشتی شکستۀ هندیها در خلیج فارس بدست یک کازرونی افتاده و به آن ده آورده است، گوشت آویزان زیر گلوی او را ریش میدانند و غات غات خشن ویرا زبان عربی’، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زری باشد که به شاعران و مطربان و امثال ایشان دهند تا در جشن و میزبانی حاضر شوند و زری را نیز گویند که به اجرت قاصدان دهند. (برهان). پایمزد. حق القدم:
مغنّی را که پارنجی بدادی
بهر دستان کم از گنجی ندادی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مرکّب از: بی + رنج، آسوده. راحت. سلیم. سالم. بی درد و رنج. تندرست:
باز تو بیرنج باش و جان تو خرم
با نی و با رود و بانبیذ قناروز.
رودکی.
همیشه تن شاه بیرنج باد
نشستش همه بر سر گنج باد.
فردوسی.
چو ماهوی گنج خداوند خویش
بیاورد بیرنج بنهاد پیش.
فردوسی.
بدادمت بیرنج فرزندوار
بگیتی تو مانی ز من یادگار.
فردوسی.
یکی بیرنج و بیدرد و دو بی سختی و بیماری
سیم بی ذل و بیخواری چهارم بیغم و شادی.
منوچهری.
وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم
چونست غمی زاهد و بیرنج ستمگر.
ناصرخسرو.
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج
یک کافر شادان و دگر کافر غمخور.
ناصرخسرو.
- بیرنج گشتن، آسوده و آرام شدن:
ز ترکان همه بیشۀ نارون
برستند و بیرنج گشت انجمن.
فردوسی.
، سلیم. بی آزار و اذیت. که رنج نرساند:
بپرسیدشان گفت بیرنج کیست
بهر جای درویش و بی گنج کیست.
فردوسی.
خنک مرد بیرنج و پرهیزگار
بویژه کسی کو بود شهریار.
فردوسی.
تو بیرنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داددادن بسیج.
فردوسی.
رنجه دارنده کم زید چو مگس
هست بیرنج از آن زید کرکس.
سنائی.
، بیزحمت. بدون مشقت. آسان. سهل. بدون تعب:
شهنشاه را کارها ساخته ست
در این کار بیرنج پرداخته ست.
فردوسی.
همی گفت بیرنج تخت این بود
که بی کوشش و درد و نفرین بود.
فردوسی.
که اندر جهان سود بیرنج نیست
هم آنرا که کاهل بود گنج نیست.
فردوسی.
تا نبینی رنج و ناموزی ز دانا علم حق
کی توانی دید بیرنج آنچه آن نادان ندید.
ناصرخسرو.
ترا بیرنج حلوائی چنین نرم
برنج سرد را تا کی کنی گرم.
نظامی.
- بی رنج یافتن، بی زحمت به دست آوردن:
چو بی رنج یابی تو بیرنج باش
نگهبان این لشکر و گنج باش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرنج
تصویر پرنج
برنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیرنج
تصویر نیرنج
افسون، سحر، جادوئی، معرب نیرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیروج
تصویر پیروج
پیل مرغ فیلمرغ بوقلمون
فرهنگ لغت هوشیار
زری که بشاعران و مطربان دهند تا در جشن و مهمانی حاضر شوند پولی که با جرت قاصدان دهند پایمزد حق القدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرند
تصویر پیرند
((پِ رَ))
ضعیف، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارنج
تصویر پارنج
((رَ))
پای مزد، حق القدم، زری که به شاعران و مطربان دهند تا در جشن و مهمانی حاضر شوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیرنگ
تصویر پیرنگ
پروژه، طرح
فرهنگ واژه فارسی سره
تعب آلود، رنج آمیز، رنج بار، رنج آور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حقه، فسون، کلک، مکر، نیرنگ، افسون، جادو، سحر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیراهن
فرهنگ گویش مازندرانی