جدول جو
جدول جو

معنی پیجر - جستجوی لغت در جدول جو

پیجر
پیجو
تصویری از پیجر
تصویر پیجر
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیزر
تصویر پیزر
پوشال، نی باریک، لوخ، جگن، آنچه لای پالان اسب یا الاغ را با آن پر می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیر
تصویر پیر
کهن سال، سال خورده، کلان سال، در تصوف مرشد، رهبر، پیر طریقت
پیر جادو: آنکه عمر خود را در ساحری گذرانیده، جادوگر پیر
پیر خرابات: در تصوف آنکه خرابات را اداره کند، پیر می فروش، انسان کامل و رهبر، مرشد و راهنمای تصوف، مرشد کامل که مریدان را به راه فقر و تصوف رهبری کند، برای مثال به فریادم رس ای پیر خرابات / به یک جرعه جوانم کن که پیرم (حافظ - ۶۶۲) ، بندۀ پیر خراباتم که لطفش دائم است / ورنه لطف شیخ و واعظ گاه هست و گاه نیست (حافظ - ۱۶۰)
پیر خرد: عقل کل، فرد کامل، مرد دانا و عاقل
پیر دوتا: پیری که پشتش خمیده باشد، پیر خمیده پشت
پیر دومو: پیری که موهایش سفید و سیاه باشد، دنیا، روز و شب، برای مثال پیر دومویی که شب و روز توست / روز جوانی ادب آموز توست (نظامی۱ - ۴۹)
پیر دوموی: پیر دومو، پیری که موهایش سفید و سیاه باشد، دنیا، روز و شب، برای مثال پیر دومویی که شب و روز توست / روز جوانی ادب آموز توست (نظامی۱ - ۴۹)
پیر دهقان: دهقان پیر، دهقان سال خورده، شراب انگوری کهنه
پیر دیر: در تصوف راهب پیر، شیخ و مرشد کامل، رهبر، پیشوا، شخص بسیار آزموده و باتجربه، برای مثال مغان را خبر کرد و پیران دیر / ندیدم در آن انجمن روی خیر (سعدی۱ - ۱۷۸)
پیر زر: پیر کهن سال، پیر فرتوت
پیر سالخورد: کنایه از شراب کهنه
پیر سالخورده: پیر سالخورد، کنایه از شراب کهنه
پیر طریقت: در تصوف رهبری که مریدان را به راه فقر و تصوف رهبری کند، شیخ، مرشد
پیر کنعان: کنایه از یعقوب پیغمبر
پیر کهن: پیر کهن سال، پیر کلان سال، سال خورده
پیر مغان: رئیس و بزرگ مغان، پیر میکده، در تصوف انسان کامل و رهبر روحانی، برای مثال ز آن روز بر دلم در معنی گشوده شد / کز ساکنان درگه پیر مغان شدم (حافظ - ۶۴۴)
پیر میخانه: پیر می فروش، پیر طریقت، در تصوف مرشد و راهنما، قطب
پیر میکده: پیر میخانه، پیر می فروش، پیر طریقت، در تصوف مرشد و راهنما، قطب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پنجر
تصویر پنجر
هر چیز مشبک و سوراخ سوراخ، قفس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیکر
تصویر پیکر
کالبد، تن، هیکل، مجسمه، تندیس، در ریاضیات رقم، شیفر مثلاً عدد ۵۹۴ دارای سه پیکر ۴، ۹ و ۵ می باشد، تصویری که نقاش بکشد
فرهنگ فارسی عمید
(پَ جَ)
مخفف پنجره است و هر چیزی که مشبک و شبکه دار باشد. (برهان قاطع). هرچه مشبک باشد و آنچه از چوب و غیره جائی سازند (؟). (غیاث اللغات) ، قفس. (برهان قاطع). رجوع به پنجره شود
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر واقع در21 هزارگزی شمال خاوری سرباز و 10 هزارگزی شمال راه مالرو سرباز به زابلی، کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی، دارای 200 تن سکنه، آب آن از چشمه محصول آنجا غلات و خرما و ذرت، شغل اهالی زراعت، و راه مالرو است ساکنین از طایفۀ سرباز هستند، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از دهستان کوشک بخش بافت شهرستان سیرجان، واقعدر 75 هزارگزی جنوب خاوری بافت، سر راه فرعی بافت به اسفندقه، کوهستانی، سردسیر، دارای 100 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و راه فرعی است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
میجره. کبچه و دارودان که بدان دارو در دهان ریزند. میجره. (منتهی الارب، مادۀ وج ر) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
پدر (در بعض لهجه های فارسی نظیر مازندرانی و سیادهنی و جز آن). اب:
مگذر ز سر عشق که گر درّ یتیمی
مانندۀ این عشق ترامار و پیر نیست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ده هزار بود بزبان پهلوی. تلفظی از بیور است. رجوع به بیور شود:
سپه بود پیور سوی کارزار
که پیور بود در عدد ده هزار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
نام یکی از سبت رشین (بنات النعش) نزد هندوان قدیم. (ماللهند بیرونی ص 197)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ کَ)
مقابل بوم. مقابل زمینه. نقش پارچه. گل:
بیارید پرمایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم.
فردوسی.
غلامان رومی بدیبای روم
همه پیکر از گوهر و زرّ بوم.
فردوسی.
بیاراست آنرا. (درفش کاویان) بدیبای روم
ز گوهر بروپیکر و زرش بوم.
فردوسی.
دو صد خزّ و دیبای پیکر بزر
یکی افسر خسروی، ده کمر.
فردوسی.
همه پیکرش گوهر آگنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.
فردوسی.
بساطی بیفکند پیکر بزر
زبرجد درو بافته سر بسر.
فردوسی.
ز گستردنیها و دیبای روم
بر و پیکر زرّ و سیمینش بوم.
فردوسی.
ده اشتر همه بار دیبای روم
همه پیکر از گوهر و زرش بوم.
فردوسی.
بیاراست کاخی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زرش بوم.
فردوسی.
یکی خوب سربند پیکر بزر
بیابد ازین رنج فرجام بر.
فردوسی.
گهر بافته پیکر و بوم زر
درافشان چو خورشید تاج و کمر.
فردوسی.
نهاده بخیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت درّ و گهر.
فردوسی.
بر ایشان جامه هائی بسته رنگین
همه منسوج روم و ششتر و چین
به پیکر هر یکی همچون بهاری
برو کرده دگرگونه نگاری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
رخش تابنده بر اورنگ زرین
میان نقش روم و پیکر چین.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
یکی جامه پوشمت بی پود و تار
که گردش بود پیکر و خون نگار.
اسدی.
، رقم. پیکره (در حساب و اعداد)، لوا. علم. درفش.چتر:
شهانش زیر دست و او زبر دست
هم از شاهی هم از شادی شده مست
سپهرش جای تاج و جای پیکر
زمینش جای رخت و جای لشکر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
، بتخانه. بتکده:
دز سنگین که چون دو پیکری بود
نگه کن تا چه نیکو پیکری بود
بمجمر بر، رخان ویسش آتش
بر آتش بر، سیه زلفش بوی خوش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
،
{{اسم}} مجسمه. تندیس. تندیسه. بت:
اگر بتگر چو تو پیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بتگر.
دقیقی.
به پیکر یکی کفش زرین به پای
ز خوشاب زر آستین قبای.
فردوسی.
ز گوهر شاخها چون تاج کسری
ز پیکر باغها چون روی لیلی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دولت او که پیکر شرف است
آستین بر دو پیکر افشانده ست.
خاقانی.
مرصع پیکری در نیمۀ دوش
کلاه خسروی بر گوشۀ گوش.
نظامی.
دمیه، پیکر منقوش از مرمر و عاج و جز آن. (منتهی الارب)، مجازاً، دختران زیباپیکر:
یکی گفت ارمن است این بوم آباد
که پیکرهای او باشد پریزاد.
نظامی.
، لعبه. بازیچه. عروسک. بنات، پیکرهای کوچک که دختران بدان بازی کنند. (منتهی الارب)، هیاءه. (دهار). هیکل. (منتهی الارب)، جسد. تن. مقابل روان و جان و روح. جسم. جرم. کالبد. بدن. جثه. قالب. (برهان) :
ازارش همه سیم و پیکرش زر
نشانده به هرجای چندی گهر.
فردوسی.
سرخانه را پیکر از عاج و زر
به زر اندرون چند گونه گهر.
فردوسی.
بمشک اندرون پیکر و زعفران
بر و پشت او، از کران تا کران.
فردوسی.
یکی گنبد از آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج.
فردوسی.
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه کوکبش زرّ و پیکرز عاج.
فردوسی.
ز نزدیک ارجاسب ترک سترگ
کجا پیکرش پیکر خوک و گرگ.
فردوسی.
پس آن پیکررستم شیر خوار
ببردند نزدیک سام سوار.
فردوسی.
چو برخاست از خاک آن پیکرش
چو خورشید رخشنده تاج سرش.
فردوسی.
یکی تیز خنجر بزد بر سرش
به خاک اندر آمد سر و پیکرش.
فردوسی.
ببینی تو آن پیل و آن لشکرش
بخاک اندر افکنده با پیکرش.
فردوسی.
بگفتا کدام است کهرم سترگ
کجا پیکرش پیکر ببر و گرگ.
فردوسی.
بپرسید ازو شاه بیدار بخت
از این پیکر مهره و نیک تخت.
فردوسی.
دگر پیکرش درّ خوشاب بود
که هر دانه ای قطرۀ آب بود.
فردوسی.
بدو اندرون مشک سوده بمی
همه پیکرش سفته برسان نی.
فردوسی.
نهاده بخیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت زرّ و گهر.
فردوسی.
ببوسید مادر دویال و برش
همی آفرین خواند بر پیکرش.
فردوسی.
همه بر سران افسران گران
بزر اندرون پیکر از گوهران.
فردوسی.
همه درّ خوشاب بد پیکرش
ز یاقوت رخشنده بودی درش.
فردوسی.
الا تا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بپاید بر خاک پیکری.
عنصری.
بخوبی پری و بپاکی گهر
به پیکر سروش و بچهره بشر.
اسدی.
جوانی همه پیکرش نیکویی
فروزان ازو فرّۀ خسروی.
اسدی.
چو گنجی است در خوبتر پیکری
درو ایزدی گوهر از هر دری.
اسدی.
شوم از تو دور و نگونت کنم
بسنگ گران پیکرت بشکنم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر تخت پیش برادر بدی
یکی جان بدی گر دو پیکر بدی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ور عاریتی بود برین سفلی صورت
ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر.
ناصرخسرو.
کعبۀ جان خلق پیکر اوست
حکمت ایزدی دراو مهمان.
ناصرخسرو.
یزدانش نداد هیچ دستی
جز برتن و پیکر نزارم.
ناصرخسرو.
پس آنگه دخمه ای فرمود شهوار
چنان شایسته جفتی را سزاوار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 508).
و ذکر آن بقلم عطارد بر پیکر خورشید نبشته. (کلیله و دمنه).
چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر
بشکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر.
معزی.
بادبیزن که کسی بر من بیچاره زند
ز ضعیفی چو مگس باد برد پیکر من.
خاقانی.
از پیکر گاو آید در کالبد مرغ
جان پریان کز تن خم یافت رهائی.
خاقانی.
باد سلیمان در برش و ز نار موسی منظرش
طیر است گویی پیکرش طور است ماناداشته.
خاقانی.
گر داشت یک مهم بعزیزی چو روز عید
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش.
خاقانی.
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز.
خاقانی.
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیدۀ نظارگیان در نقاب شد.
خاقانی.
سر تابوت بازگیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست.
خاقانی.
سلطان اعظم آنکه اشارات او ز غیب
چونان دهد نشانی کز پیکر آینه.
خاقانی.
در پیکر باغ شکل نرگس
چشمی است که ریخته است مژگان.
خاقانی.
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شدشفای خاک.
خاقانی.
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم.
خاقانی.
دیده برانداخت صبح زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقۀ خضرای ناب.
خاقانی.
آن پیکر روحانی بنمای بخاقانی
تا دیدۀ نورانی بر پیکرت افشانم.
خاقانی.
یکی بود پیکر دو ارژنگ را
تفاوت نه هم نقش و هم رنگ را.
نظامی.
هر یکی در شکوه پیکر او
مانده حیران ز پای تا سر او.
نظامی.
نخواهم که بر خاک باشد سرت
نه آلودۀ خون شود پیکرت.
نظامی.
روان آب در سبزه آبخورد
چو سیماب در پیکر لاجورد.
نظامی.
ازین پیکر که معشوق دل آمد
به کم مدت فراغت حاصل آمد.
نظامی.
تا آن زمان که پیکر ما هست بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران.
سعدی.
آفتابی که چو در رزم زند دست بتیغ
از میان پیکر مریخ برآرد چو حسام.
سلمان.
، صورت. (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه). مقابل مایه. هیولی. رجوع به مایه شود:
همه زو یافته نگار و صور
هم هیولای اصل و هم پیکر.
سنائی.
، شکل. نقش. رسم. تصویر. صورت. تمثال. به اصطلاح امروز، عکس و صورت نگاشته. نگار چهره: و بفرمود (بهرام چوبینه) تا به ری اندر صد هزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. بوقت ملوک عجم رسم چنان بودی که به یک روی درم پیکر ملک نقش کردندی، چنانکه اکنون نام ملک نقش همی کنند و دیگر روی نام خدای تعالی می نویسند و یکسوی نام پیغمبر و دیگر سوی نام خلفا و بوقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکر ملک نگاشتندی، از یکسوی ملک برتخت نشسته و نیزه بردست. (ترجمه طبری بلعمی).
سپه دید با جوشن و ساز جنگ
درفشی سیه پیکر او پلنگ.
فردوسی.
درفشی درفشان بسر بر به پای
یکی پیکرش ببر و دیگر همای.
فردوسی.
به یک روی بر، نام یزدان پاک
کز اوی است امید و هم ترس و باک
دگر پیکرش افسر و چهر ما
زمین بارور گشته از مهر ما.
فردوسی.
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزآن گرز پیکر بدیشان نمود.
فردوسی.
همان گاو پرمایه کم دایه بود
ز پیکر تنش همچو پیرایه بود.
فردوسی.
گهی صورتی بندد از عود هندی
گهی پیکری گردد از مشک اذفر.
بیاورد پس شهریار آن درفش
که بد پیکرش اژدهای بنفش.
فردوسی.
ببهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگل بر یکی خال بود
کزآن گونه پیکر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین.
فردوسی.
درفشی پس اوست پیکر ز ماه
تنش لعل و جعدش چو مشک سیاه.
فردوسی.
درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زومیان هزبر.
فردوسی.
درفشی پس پشت او دیگر است
چو خورشید تابان برو پیکر است.
فردوسی.
جهاندار بر شادورد بزرگ
نشسته همه پیکرش میش و گرگ.
فردوسی.
درفشی کجا پیکرش اژدهاست
که چوبینه بر نهروان کرد راست.
فردوسی.
درفش دگر اژدها پیکرش
پدید آمد و شیر زرین سرش.
فردوسی.
ز ماهی بجام اندرون تا بره
نگاریده پیکر بدو یکسره.
فردوسی.
بهامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بد همای.
فردوسی.
پس هر درفشی درفشی بپای
چه از اژدها پیکر و چه همای.
فردوسی.
درفشی پس پشت پیکر همای
همیرفت چون کوه رفته ز جای.
فردوسی.
درفشی پسش پیکر گاومیش
سواران پس و نامداران ز پیش.
فردوسی.
درفشی پسش پیکر او گراز
که گویی سپهر اندر آرد به گاز.
فردوسی.
درفشی برآورده پیکرپلنگ
همی از درفشش بیازید چنگ.
فردوسی.
یکی پیکرآهو درفش از برش
بدان سایۀ آهو اندر سرش.
فردوسی.
درفشی همی برد پیکر گراز
سپاهش کمند افکن و رزمساز.
فردوسی.
درفشی پلنگ است پیکر دراز
پسش ریونیز است با کام و ناز.
فردوسی.
نگاریده برچند جای مبارک
شه شرق را اندر آن کاخ پیکر.
فرخی.
خسروا خوبتر ز پیکرتو
پیکری نیست در همه ارژنگ.
فرخی.
که دیده ست بر سوسن از عود صورت
که دیده ست بر لاله از مشک پیکر.
فرخی.
دل هر شهی بستۀ مهر اوست
بر ایوانها پیکر چهر اوست.
اسدی.
هزار و چهل بت ز هر پیکری
بکردار آراسته لشکری.
اسدی.
دو سوسنش پر پیکر نیکویی
دو بادام پر سرمۀ جادویی.
اسدی.
بسر بر درفشان درفشی سپید
پرندش همه پیکر ماه و شید.
اسدی.
بدان روزگاران که بد از شهان
که فرمان ضحاک جست از مهان
همه چهر جم داشتند آشکار
بدیبا و دیوارها بر، نگار.
بدان تا هر آنجا که پیکرش بود
گر آید بدانند و گیرند زود.
چو آن پیکر پرنیان دید شاه
دژم گشت هرچند کردش نگاه.
گوا بر نکو پیکر تو درست
همین پرنیان بس که در پیش تست.
اسدی.
براو پیکر کرگی افراشتند
به نوک سرو پیل برداشتند.
اسدی.
جهان زواست بر پیکر خوب و زشت
روان را تن او داد و تن را سرشت.
اسدی.
درفشی ز شیر سیه پیکرش
همایی ز یاقوت و زر برسرش.
اسدی.
بگسترده فرشی ز دیبای چین
بر او پیکر هفت کشور زمین.
اسدی.
ز هر پیکری بود چندان درفش
که از سایه شد روز تابان بنفش.
اسدی.
فرازش درفشی درفشان چو شید
به پیکر طرازیده پیل سپید.
اسدی.
این چرخ برین است پراز اختر عالی
لا بلکه بهشت است پر از پیکر دلبر.
ناصرخسرو.
دوری از علم تا ز شهوت و خشم
جانت پر پیکر است و پر پیکار.
سنائی.
و حجاب مخافت از پیکر مراد بردارم. (کلیله و دمنه).
گرتن مقیمستی برش بی پرده دیدی پیکرش
در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی.
خاقانی.
نخستین پیکر آن نقش دلبند
تو لا کرده بر نام خداوند.
نظامی.
دوستی زر چو بسان زرست
در دم طاوس همان پیکرست.
نظامی.
هر که نگارندۀ این پیکرست
بر سخنش زن که سخن پرورست.
نظامی.
چو افروختندش غرض برنخاست
درو (درآینه) پیکر خود ندیدند راست.
نظامی.
همه پیکری را بدانسان که هست
درو دید رسام گوهر پرست.
نظامی.
غره، پیکر ماه. تمثال، پیکر نگاشته. (منتهی الارب). مصور، پیکر کرده. (دستور اللغه). کلمه پیکر را در معنی جسم و جثه و گاه در معنی صورت و نقش ترکیباتیست چون:
- آب پیکر، چون آب بصورت.
- آدمی پیکر، دارای کالبد و شکلی چون آدمی:
درو آدمی پیکرانی چنین
بترکیب خاکی، بزور آهنین.
نظامی.
یکی شهر چون بیشۀ مشک بید
درو آدمی پیکرانی چو بید.
نظامی.
- آسمان پیکر، دارای جسم و پیکری چون آسمان از عظمت:
از دو دیده ستاره میرانم
من بر این کوه آسمان پیکر.
مسعودسعد.
- آفتاب پیکر، دارای صورتی چون آفتاب:
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام خون خوار.
عطار.
- اژدهاپیکر، دارای جسمی چون اژدها:
شنودند کآنجا یکی مهتر است
پر از هول شاه اژدها پیکر است.
فردوسی.
من آن گنج و آن اژدها پیکرم
که زهر است و پازهر در ساغرم.
نظامی.
چو تندی کنم تندری گوهرم
چو آیم برزم اژدها پیکرم.
نظامی.
شد آن اژدها با چنان لشکری
بسر بر چنان اژدها پیکری.
نظامی.
بمردم کشی اژدها پیکرم
نه مردم کشم بلکه مردم خورم.
نظامی.
- ، دارای نقش و تصویر اژدها:
بر او اژدها پیکری از حریر
که بیننده را زو برآمد نفیر.
نظامی.
- بت پیکر، دارای جسمی چون بت.
- بهی پیکر، دارای پیکری نیکو و به:
بدو گفت شخصی بهی پیکری
گمانم چنان است کاسکندری.
نظامی.
- پاکیزه پیکر، دارای جسمی پاکیزه و نظیف:
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
چو خورشید و ماه از نکو منظری.
سعدی.
- پری پیکر،چون پری در شکل و قامت:
شب جشن بود آن شب دلنواز
پری پیکران چون پری جلوه ساز.
نظامی.
پری پیکرانی بدان دلبری
نشستند تا شب برامشگری.
نظامی.
پری پیکرانی دراو چون نگار
صنم خانه هایی چو خرم بهار.
نظامی.
بخوبی چه گویم پری پیکری
پری را نبوده چنین دختری.
نظامی.
کمر بست نوشابه چون چاکران
بفرمود تا آن پری پیکران.
نظامی.
خیال پری پیکری میکند
مرا چون خیال پری میکند.
نظامی.
غلام پری پیکر با مروحۀ طاوسی بالای سر او ایستاده. (سعدی).
حاجت بنگاریدن نبود رخ زیبا را
تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی.
سعدی.
وین پری پیکران حلقه بگوش
شاهدی میکنند و جلوه گری.
سعدی.
شنیدم که در لحن خنیاگری
برقص اندرآمد پری پیکری.
سعدی.
پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش.
سعدی.
مرا نسبت به شیدائی کند ماه پری پیکر
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدائی ؟
سعدی.
اهل دل را گو نگهدارید چشم
کآن پری پیکر به یغما میرود.
سعدی.
من در اندیشه که بتخانه بود یا ملک است
یا پری پیکر مه روی ملک سیما بود.
سعدی.
- پیروزه پیکر،دارای جسمی چون فیروزه:
که کرد این گنبد پیروزه پیکر
چنین بی روزن و بی بام و بی در.
ناصرخسرو.
زود بینی چون بنات النعش کشتی سرنگون
تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان.
خاقانی.
- پیل پیکر (در معنی تصویر) ، دارای نقش پیل:
یکی پیل پیکر درفش از برش
به ابر اندرآورده زرین سرش.
فردوسی.
چنان دان که آن پیل پیکر درفش
سواران و شمشیرهای بنفش.
فردوسی.
(در معنی جثه) ، دارای جسمی چون پیل:
میان را ببستم بنام بلند
نشستم بر آن پیل پیکر سمند.
فردوسی.
- تازه پیکر، دارای کالبدی جوان و نو:
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر، همه تیزگام.
نظامی.
- حورپیکر،پری پیکر.
- خورشیدپیکر (در معنی صورت و تصویر) ،دارای نقش خورشید:
ابا گرزو با تیغ و زرینه کفش
پس پشت خورشیدپیکر درفش.
فردوسی.
- دوپیکر،دارای دو گونه صورت:
دوپیکر خیالی براو بست راه
که بر شه زنم یا شوم نزد شاه.
نظامی.
- ، از صور فلکی. رجوع به دوپیکرشود.
- دیو پیکر، دارای شکل و جسمی چون دیو.
- روزپیکر، خورشیدپیکر.
- زرپیکر، دارای جسم و کالبدی از زر:
بدستور بر نیز گوهر فشاند
بکرسی زرپیکرش بر نشاند.
فردوسی.
- سمن پیکر، دارای اندام و جسمی چون سمن:
سه بت روی با او به یک جا بدند
سمن پیکر و سروبالابدند.
فردوسی.
- سیم پیکر، دارای جسمی چون سیم.
- شیرپیکر (در معنی تصویر و نقش) ، دارای نقش شیر:
نشان سپهدار ایران درفش
بر آن باره زر شیرپیکر درفش.
فردوسی.
درفشی کجا شیرپیکر بزر
که گودرز کشوادآرد بسر.
فردوسی.
چو آن شیرپیکر علامت ببندد
کند سجده بر آستانش دو پیکر.
ناصرخسرو.
چو از رایت شیرپیکر سپهر
برآورد منجوق تابنده مهر.
نظامی.
ز سایۀ علم شیرپیکرت نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم.
سعدی.
(در معنی شکل و هیأت) :
بر او حمله ای برد چون شیر مست
یکی گرزۀ شیرپیکر به دست.
نظامی.
- کوه پیکر، دارای جسمی چون کوه:
بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان بارۀ کوه پیکر به زیر.
فردوسی.
بیار آن بادپای کوه پیکر
زمین کوب و ره انجام و تکاور.
مسعودسعد.
ترا کوه پیکر هیون میبرد
پیاده چه دانی که خون میخورد.
سعدی.
- که پیکر، دارای پیکر و جثه ای چون کوه:
بپیش اندرون رستم نامور
همی راند که پیکر رهسپر.
فردوسی.
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت
بانگ شب خوش بادجان برخیزد از هر پیکری.
انوری.
- گاوپیکر، دارای هیأتی چون گاو:
شهنشاه بر تخت زرین نشست
یکی گرزۀ گاو پیکر به دست.
فردوسی.
همه کژدم وش و خرچنگ کردار
گوزن شیر چهر و گاو پیکر.
ناصرخسرو.
- گرزپیکر (فردوسی) ، دارای شکلی چون گرز.
- گرگ پیکر (در معنی صورت و نقش) ، دارای صورت و شکل گرگ:
برادرش را آنکه بد بیدرفش
بدادش یکی گرگ پیکر درفش.
فردوسی.
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه.
فردوسی.
بر آن کوه فرخ برآمد ز پست
یکی گرگ پیکر درفشی به دست.
فردوسی.
سواری ست با او دلاور بجنگ
یکی گرگ پیکر درفشی به دست.
فردوسی.
- گورپیکر (در معنی تصویر و نقش) ، دارای نقش گور:
پسش گورپیکر درفشی دراز
بگرد اندرش لشکر رزم ساز.
فردوسی.
- مارپیکر، دارای شکلی چون مار:
نگهبان این مارپیکر درفش
زر اندود و بر پرنیان بنفش.
نظامی.
برآمد زاغ رنگ مار پیکر
یکی میغ ازستیغ کوه قارن.
منوچهری.
- ماه پیکر (در معنی صورت و نقش) ، دارای نقش ماه:
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گرد سترگ.
فردوسی.
یکی ماه پیکر درفش از برش
به ابر اندر آورده تابان سرش.
فردوسی.
(در معنی جسم) ، چون جرم ماه از زیبایی،
چنان دان که ایوانت آواز داد
که آن ماه پیکر ز مادر بزاد.
فردوسی.
افکنده همای بر تو سایه
زآن رایت سعد ماه پیکر.
مسعودسعد.
جهان خسرو اسکندر فیلقوس
ز پیوند آن ماه پیکر عروس.
نظامی.
جمال ماه پیکر در بلندی
بدان ماند که ماه آسمان است.
سعدی.
صاحب آمال را چه غم از نقص جاه و مال
چون ماه پیکری که درو سرخ و زردنیست.
سعدی.
تا آنگهی که پیکر ماه است بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران.
سعدی.
چودور خلافت بمأمون رسید
یکی ماه پیکر کنیزک خرید.
سعدی.
روئی است ماه پیکر و موئی است مشکبوی
هر لاله ای که میدمد از خاک و سنبلی.
سعدی.
- مشتری پیکر، چون ستارۀ مشتری اززیبایی:
شها شهریارا جهان داورا
فلک پایگه مشتری پیکرا.
نظامی.
بیاد شه آن مشتری پیکران
چو زهره کشیدند رطل گران.
نظامی.
- ملک پیکر، دارای شکلی چون ملک:
دمی در صحبت یار ملکخوی ملک پیکر
گر امید بقا بودی بهشت جاودانستی.
سعدی.
- مه پیکر، ماه پیکر:
شه بی دل بباغ اندر غنودی
نگارش روی مه پیکر شخودی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پریروئی و مه پیکر، سمن بوئی وسیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد.
سعدی.
- ناتوان پیکر، دارای کالبدی رنجور وضعیف:
که مدهوش این ناتوان پیکرند
مقید بچاه ضلالت درند.
سعدی.
- نغزپیکر، دارای شکلی نیکو:
یکی نامۀ نغزپیکر نوشت
بنغزی بکردار باغ بهشت.
نظامی.
- نهان پیکر، مخفی. که جسم وی بدیده در نیاید:
نهان پیکر آن هاتف سبز پوش
که خواند سراینده آنرا سروش.
نظامی.
،
{{اسم خاص}} هر یک از صور فلکی، چنانکه دوپیکر. رجوع به دوپیکر شود:
بیست ویک پیکر که از سقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشانده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(جِ)
قصبه ای است در اواسط هندوستان و در جهت غربی خطۀ برار. در قضای آکوله، در دوهزارگزی جنوب شرقی آکوله. ویرانه های بتخانه ای آنجاست و آن وقتی بس بزرگ بوده است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(پیر)
شیخ. شیخه. سالخورده. کلان سال. مسن. معمر. زرّ. مشیخه. (دهار). مقابل جوان. بزادبرآمده. دردبیس. فارض. اشیب. (منتهی الارب). کهام. ج، پیران:
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو (او) مرا بکرد جوان.
رودکی.
شدم پیر بدینسان و تو هم خودنه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی.
رودکی.
داد پیغام بسراندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا
کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت.
برهاناد ازوایزد دادار مرا.
رودکی.
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاد.
فرالاوی.
برآنند کاندر ستخر اردشیر
کهن گشت و شد بخت برناش پیر.
فردوسی.
همه مر گراییم پیر و جوان
بگیتی نماند کسی جاودان.
فردوسی.
توانا بود هر که دانا بود
بدانش دل پیر برنا بود.
فردوسی.
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر.
فردوسی.
براندیش کان پیر لهراسب را
پرستنده و باب گشتاسب را.
فردوسی.
کس از نامدارانش پاسخ نداد
مگر پیر گشته دلاور قباد.
فردوسی.
برفتند هرکس که بد در سرای
مرآن پیر را سرشکستند وپای.
فردوسی.
کسی سام یل را نیارست گفت
که فرزند پیر آمد از خوب جفت.
فردوسی.
اگرچه گوی سرو بالا بود
جوانی کند پیر کانا بود.
فردوسی.
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.
فردوسی.
بدیشان نگه کرد شاه اردشیر
دل مرد برنا شد از رنج پیر.
فردوسی.
نگه کرد فرزانه ملاح پیر
ببالا و چهر و بر اردشیر.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بآزادگان
بر پیر گودرز کشوادگان.
فردوسی.
بدو گفت طوس ای سپهدار پیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر.
فردوسی.
مگر مرد با دانش و یاد گیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر.
فردوسی.
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی بگه آلوده لتره غنجی.
منجیک.
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
کسائی.
از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک.
طیان.
مادرتان پیرگشت و پشت بخم کرد
موی سر او سپید گشت و رخش زرد.
منوچهری.
چون نگه کرد بدان دختر کان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری.
گفتم همی چه گویی ای هیز گلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی.
عسجدی.
پیرست و حق خدمت دارد. (تاریخ بیهقی ص 369). ما پیران اگر عمر بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی ص 393). من پیر شده ام و از من اینکار بهیچ حال نیاید. (تاریخ بیهقی).
... طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان...
ابوحنیفه اسکافی.
با چنین پیران لابل که جوانان چنین...
ابوحنیفه اسکافی.
سپهبد برآمد بر آن تیغ کوه
بشد نزد آن پیر دانشپژوه.
(از لغت نامۀ اسدی).
بخندید بر پیر و بر دردمند.
اسدی.
خروشید و گفتامرا خیر خیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
اسدی.
گفت نه پیر و نه جوان میان این هر دو. (قصص الانبیاء ص 119).
چو پیر گشتی و بیدار گشتی ای نادان
ترش بود پس هفتاد ناز و الغنجار.
عثمان مختاری.
جز بتدبیر پیر کار مکن
پیر دانش نه پیر چرخ کهن.
سنائی.
گه با چهار پیر زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان.
خاقانی.
جوان گر بدانش بود بی نظیر
نیاز آیدش هم بگفتار پیر.
نظامی.
در خانقاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر بنیه گشت حریف گران برف.
کمال اسماعیل.
مراگناه نباشد نظر بروی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی.
سعدی.
فضلۀ مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران میرسد. (گلستان).
بشنو که من نصیحت پیران شنیده ام
بیش از تو خلق دیده و پیش از تو دیده ام.
سعدی.
ندیدم چنین گنج و ملک و سریر
که وقفست بر طفل برنا و پیر.
سعدی.
وای از آن پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر لبیب.
مولوی.
من پیر سال و ماه نیم، یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر ازان شدم.
حافظ.
پیرمردی زن جوان میخواست
گفتمش ترک این هوس خوشتر.
ابن یمین.
بکش مگذار کاین سگ پیر گردد
که چون شد پیر غافل گیر گردد؟
غنج، پیر کلانسال. شیخ غاس، پیر فانی. ناقهٌ متهدمه، ناقۀ پیر فانی. اهمام، سخت پیر شدن. همه، هم، پیر فانی. همامه، همومه، انهمام، پیر فانی. هلوف، پیر کلان سال. تهریم، پیر خرف گردانیدن. هرب، پیر کلان سال گردیدن. اهرام، پیر و کلان سال گردانیدن. هصو، پیر شدن. قره، پیر سالخورده. ریبال، پیر ناتوان. قنسر، قنسری، پیر دیرینه. جلجاب، پیر زفت. نهبل، نهبله،پیر کلانسال. شهیر، مرد پیر. جرضم، پیر بر جای مانده از لاغری و سخت پیر. شیخ کنع، پیر درترنجیده اندام. اجراز، بوقت مردن رسیدن پیر. تخجیه، پشت خم کردن پیر.نعثل، پیر گول. مسبه، مسبوه، پیر خرف. لبخ، پیر بزرگ سال گردیدن. هرم، سخت پیر. هدم، پیر سالخورده. دردح، پیر فانی. قذعمیل، پیر کهنسال. خدّب، مرد پیر. دبور، پیر شدن مرد. شاسف، پیر پوست بر استخوان خشک شده.تبتیه، پیر و ضعیف گردیدن. هدّ، پیر گردیدن. ادلهنان، پیر شدن. ذرء، پیر گردیدن. ذقن، پیر فانی. رجل ٌ اذرء، مرد پیر. عسیف، پیر فانی. عنجش، پیرفانی یا ترنجیده پوست. عنجل، پیری که از کمی و برهنگی گوشت استخوانش برآمده باشد. (منتهی الارب).
- امثال:
مثل پیر بیخواب.
پیری نداری پیری بخر.
پیران پیرایۀ ملکند.
صاحب آنندراج گوید: سال آزمای، کهن، پالوده مغز از صفات اوست و اطلاق آن بر اشجار و شراب و غیره بنا بر مواقع استعمال است مثل لفظ جوان:
از آتش هر چنار پیرش
در تاب و تب آسمان چو شیرش.
تأثیر.
صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: پیر معروف است اشخاص پیرو سالخورده در میان عبرانیان و سایر اقوام محترم و معزز بوده اند. (ایوب 12:12 و 15:10). و جوانان در حین ورود پیران میبایست برپا شوند. (لاویان: 19:32). و اگر کسی نسبت بپیران بی احترامی و هتک حرمت می نمود مورد ملامت و سرزنش و محکوم بمجازات بود (تثنیه 28:50 مراثی ارمیا 5:12) و البته پیران نیز تکالیف مخصوصه نسبت بجوانان داشتند که میبایست مجری دارند و حکمتی که از تجربه تحصیل شود بسیار گرانبهاست (اول پادشاهان 12: 1- 16. ایوب 32:7) مقابل تکالیف کلیسا و بعبارت اخری تکالیف دولت و ملت در ایام عهد عتیق و جدید بعهدۀ پیران موکول بود. (قاموس کتاب مقدس).
- پیران دولت، بزرگان دولت: بیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذارد. (تاریخ بیهقی ص 334). اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت در باید گذاشت. (تاریخ بیهقی ص 355).
- پیران قوم، قدماء آنان. سالخوردگان و معمرین آنان: سه تن از پیران کهن تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند. (تاریخ بیهقی ص 248).
- پیران ناحیه یا کشور، بزرگان آنجا. سالخوردگان بوم و بر:
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان بخراسان یابم.
خاقانی.
، دیرینه. قدیم. کهن.کهنه. سالیان بر او گذشته:
چنین است کردار این چرخ پیر
چه با اردوان و چه با اردشیر.
فردوسی.
سفیده چو پیدا شد از چرخ پیر
چو زر آب شد روی دریای قیر.
فردوسی.
بیار ای بت کشمیر شراب کهن و پیر
بده پرّ و تهی گیر که مان ننگ و نبردست.
منوچهری.
ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی
که فلان بودست از یاران دیرینه و پیر.
ناصرخسرو.
ساقی نبید پیر ده اکنون که شد جوان
این باغ پیر گشته بعمر جوان گل.
مسعودسعد.
، مراد. مرشد. شیخ. (دهار). دلیل. پیشوا. امام. آنکه خود راهنماست و مرشد و راهنما ندارد. دستگیر. قطب. پیر طریقت. مقابل مرید. مقابل سالک، پیشوای طریقت صوفیه. امام و پیشوای صوفیان. شیخ تصوف:
کسی کو پی رهبر وپیر گردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
ناصرخسرو.
هیچ خصمی را این شغل نیاموزد خصم
هیچ صوفی را این کار نفرماید پیر.
سوزنی.
خاطر من بگه نظم سخن
خانقاهیست پر از پیر و مرید.
سوزنی.
پیری که پیر هفت فلک زیبدش مرید
میری که میر هشت جنان شایدش غلام.
خاقانی.
آن پیر ما که صبح لقائیست خضرنام
هر صبح بوی چشمۀخضر آیدش ز کام.
خاقانی.
وآن پیر کو خلیفه کتاب دل منست
چون صبحگاه سر بمناجات برگشاد.
خاقانی.
گر مریدی چنانک رانندت
برهی رو که پیر خوانندت.
نظامی.
نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پیر (ی) بزرگست از دور جای بدیدن او شد. (تذکرهالاولیاء عطار). پس میان خضر و او بسی سخن برفت و پیر او خضر بود علیه السلام که او را در این کار کشیده بود باذن اﷲ تعالی. (تذکرهالاولیاء عطار).
هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبان آوران پاک نفس.
سعدی.
گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجدسرا
سر ز حکمت برنگیرم چون مرید از حکم پیر.
سعدی.
از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. گلستان چ یوسفی ص 155). یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را میگفت. (گلستان).
مریدی گفت پیری را چکنم کز خلایق
برنج اندرم از بس که بزیارتم همی آیند.
سعدی.
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.
حافظ.
سر ز حیرت بدر میکده ها برکردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود.
حافظ.
- امثال:
بطفلی خدمت پیری نکردم
به پیری خدمت طفلم ضروریست.
پیرنمی پرد، مریدان می پرانند.
پیر میسازد مریدان دسته می نهند.
پیر من خس است اعتقاد من بس است.
بی پیر مرو تو در خرابات
هرچند سکندر زمانی.
، مرشد و راهنما پیش زردشتیان، پیغمبر در تداول یهودان ایران: به پیرم موسی.
- بی پیر، که بر راهی استوار نیست:
با شراب تازه زاهد ترشروئی میکند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را.
صائب.
- پیرخر، بزادآمده. فرتوت از کهنسالی: اگر پیرخر بار نکشد راه برد. (تاریخ سیستان).
- پیرسر، سالخورد. سپیدموی سر از پیری:
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیر سر کاردانان شنید.
فردوسی.
- پیر کفتار، زنی سالخورده و زشت اندرون ؟
- پیرگبر، پیر بی دین.
- گنده پیر، قشعه. (منتهی الارب). قندفیر.
وینم کهن گشته گنده پیر گران
دل مامی چگونه برباید.
ناصرخسرو.
تا تو بدین فسونش ببر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را.
ناصرخسرو.
این گنده پیر را ز کجا عنبر
پشکیست خشک ناقۀ تاتارش.
ناصرخسرو.
چه گویی که پوشیده این جامه ها را
همان گنده پیری چوکفتار دارد.
ناصرخسرو.
شفشلیق، گنده پیر فروهشته گوشت سست اعضا. (منتهی الارب).
، و نیز در معنی سالخورده و هم در معنای مرید و پیشوا مضاف کلمات مخلتفه واقع شود چون: پیر تعلیم:
دل من پیر تعلیم است و من طفل زباندانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش.
خاقانی.
- پیر خرد:
شاه ملک بین بصبح پرده برانداخته
پیر خرد بین بمی خرقه درانداخته.
خاقانی.
- پیر چرخ و پیران چرخ یا فلک:
پیران هفت چرخ بمعلوم هشت خلد
یک ژندۀدوتایی او را خریده اند.
خاقانی.
کوس چون صومعۀ پیر ششم چرخ کزو
بانگ شش دانۀ تسبیح ثریا شنوند.
خاقانی.
بر سر این حکمنامه مهر نبندد
پیر ششم چرخ در قضای صفاهان.
خاقانی.
- پیر خوش سیما، مجازاً دنیا و روزگار:
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما.
سنائی.
- پیر دیر. رجو ع به پیر دیر در ردیف خودشود.
- پیر عشق:
پیر عشق آنجا بعرسی پاره میکرد آسمان
من نصیبه شانه دانی بی کمان آورده ام.
خاقانی.
- پیر میخانه. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود:
پیر میخانه همی خواند معمائی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن.
حافظ.
- پیر میکده. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیر می فروش. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود:
دی پیر می فروش که ذکرش بخیر باد
گفتا صبوح نوش و غم دل ببر ز یاد.
حافظ.
- پیر دین:
بدل بد رجوع تو کان پیر دین را
بجزاستقامت عصایی نیابی.
خاقانی.
- پیر مبارک قدم، پیر خجسته پی:
بفرمود تا مهتران خدم
بخواندند پیر مبارک قدم.
سعدی.
- پیر محله. رجوع به این کلمه در ردیف خودشود:
عالم شهر گو مرا وعظ مکن که نشنوم
پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم.
سعدی.
- پیر مرند، پیری و مرادی مقیم شهر مرند بعهد خاقانی یا پیش از وی:
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند.
خاقانی.
- پیر مغان. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیر هری، خواجه عبداﷲ انصاری. رجوع به پیر هری و رجوع به عبداﷲ انصاری شود.
، پیر و پیغمبر. رجوع به این کلمه درردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیر
تصویر پیر
شیخ، سالخورده، مسن، معمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیکر
تصویر پیکر
کالبد، تن، تصویری که نقاش بکشد
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی جگن که در آب روید لوخ رخ حلفاء فیلکون پاپیروس. توضیح هر چیز سست بی دوام را بدان تشبیه کنند و آن بکار پر کردن پالان حیوانات و ساختن باد زن آید: باد زن گاهی تواند دست او را بوسه داد کاش ما هم اعتبار پیزری میداشتیم. (حمیدی طهرانی)، مطلق حشواز پیزر و غیر آن. یا پیزر به (در لای) پالان کسی گذاشتن، بدروغ و چاپلوسی ویرا فریفتناو را بمتملق ستودن هندوانه زیر بغل وی نهادن، یا پیزر در جوال گذاشتن، در حقه بازی و فریب دادن مهارت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
دریچه ای بود در دیوار که ببیرون نگرند مشبکی باشد که در سرایها بر دریچها نهند، هر چه مشبک باشد، تنکه آهنی پر سوراخ، دیده بان کشتی، خانه چوبین که برای درندگان و طیور سازند قفص قفس. یا پنجره لاجورد. آسمان. یا مثل پنجره. مشبک شبکه دریچه دار مغربل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی جر
تصویر پی جر
((پِ جِ))
دستگاهی که به وسیله آن، شخص برای تماس گرفتن از طریق تلفن با شخص مورد نظر فراخوانده شود، پی جو (واژه فرهنگستان)، فراخوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیزر
تصویر پیزر
((زُ))
گیاه باتلاقی، پوشال یا هر چیزی که با آن لای پالان را پر می کنند، لای پالان گذاشتن با تعریف و تمجید کسی را فریب دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیج
تصویر پیج
((پِ))
عمل فراخواندن کسی، معمولاً به طور مکرر، برای مراجعه فوری، پی جویی (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیر
تصویر پیر
سالخورده، مراد، مرشد، دانا، خردمند، کسی در آمدن متحمل رنج فراوان شدن، کسی را در آوردن کسی را به سختی اذیت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکر
تصویر پیکر
((پِ کَ))
کالبد، جسم، صورت، تصویر، شکل، ریخت، رقم، نقش و نگاری که برای آرایش و زینت باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکر
تصویر پیکر
تمثال، جسد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیجو
تصویر پیجو
پیجر
فرهنگ واژه فارسی سره
اندام، بدنه، تن، جثه، جسد، جسم، کالبد، هیکل، ریخت، صورت، هیات، تصویر، نقش، نگاره، پیکره، تندیس، مجسمه، رقم، پرچم، درفش، رایت، علم، لوا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جاافتاده، سالخورده، سالدیده، سالمند، کهنسال، مسن، معمر، پاتال، فرتوت، ناتوان، ابدال، اوتاد، خضر، شیخ، قدیس، قطب، مراد، مرشد، پیشوا، قاید
متضاد: برنا، جوان، مرید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند پیکر آدمی با پیکر حیوانی بدل همی کرد، دلیل که آن کس بد مذهب و دروغگو بود یا در صفات خدای تعالی چیزی گوید. اگر بیند که پیکر کسی به گونه دیگر که نه از جنس او بود بگشت، دلیل که بیننده را کار صعب پدید آیدد و در آن متحیر بماند و صورت درخواب دیدن، مردی است که بر خدای دروغ گوید. جابر مغربی
پیکر به خواب زن است. اگر بیند او پیکری است، دلیل که زن خواهد. اگر بیند پیکر از کسی به بها بخرید، دلیل که کنیزک بخرد. اگر بیند پیکری داشت و از وی ضایع شد یا از دست او بیفتاد و بشکست، دلیل که زن را طلاق دهد یا زنش از دنیا رحلت کند. اگر چهره پیکر خود را به صورت دیگر بیند، دلیل که احوالش بگردد بر آن هیات که دیده. محمد بن سیرین
اگر پیکر خویش را به صورتی زشت بدل کرده بیند، حال او متغیر گردد. اگر بیند که به حال و صورت خود گردید، دلیل که به حال خود و به سوی خدا بازآید. اگر پیکر خویش را با شکوه بیند، دلیل که همه روی از او بگردانند و بر وی جفا کنند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
پدر
فرهنگ گویش مازندرانی
نفر بعدی، همکار بعدی، کمک ویاری
فرهنگ گویش مازندرانی
کشبافت کردن جوراب
فرهنگ گویش مازندرانی
پس آب، فاضلاب، پس مانده آب روان
فرهنگ گویش مازندرانی