جدول جو
جدول جو

معنی پیجر - جستجوی لغت در جدول جو

پیجر
پیجو
تصویری از پیجر
تصویر پیجر
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیکر
تصویر پیکر
تمثال، جسد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیجو
تصویر پیجو
پیجر
فرهنگ واژه فارسی سره
دریچه ای بود در دیوار که ببیرون نگرند مشبکی باشد که در سرایها بر دریچها نهند، هر چه مشبک باشد، تنکه آهنی پر سوراخ، دیده بان کشتی، خانه چوبین که برای درندگان و طیور سازند قفص قفس. یا پنجره لاجورد. آسمان. یا مثل پنجره. مشبک شبکه دریچه دار مغربل
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی جگن که در آب روید لوخ رخ حلفاء فیلکون پاپیروس. توضیح هر چیز سست بی دوام را بدان تشبیه کنند و آن بکار پر کردن پالان حیوانات و ساختن باد زن آید: باد زن گاهی تواند دست او را بوسه داد کاش ما هم اعتبار پیزری میداشتیم. (حمیدی طهرانی)، مطلق حشواز پیزر و غیر آن. یا پیزر به (در لای) پالان کسی گذاشتن، بدروغ و چاپلوسی ویرا فریفتناو را بمتملق ستودن هندوانه زیر بغل وی نهادن، یا پیزر در جوال گذاشتن، در حقه بازی و فریب دادن مهارت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیکر
تصویر پیکر
کالبد، تن، تصویری که نقاش بکشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیزر
تصویر پیزر
پوشال، نی باریک، لوخ، جگن، آنچه لای پالان اسب یا الاغ را با آن پر می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پنجر
تصویر پنجر
هر چیز مشبک و سوراخ سوراخ، قفس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیکر
تصویر پیکر
کالبد، تن، هیکل، مجسمه، تندیس، در ریاضیات رقم، شیفر مثلاً عدد ۵۹۴ دارای سه پیکر ۴، ۹ و ۵ می باشد، تصویری که نقاش بکشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیزر
تصویر پیزر
((زُ))
گیاه باتلاقی، پوشال یا هر چیزی که با آن لای پالان را پر می کنند، لای پالان گذاشتن با تعریف و تمجید کسی را فریب دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پی جر
تصویر پی جر
((پِ جِ))
دستگاهی که به وسیله آن، شخص برای تماس گرفتن از طریق تلفن با شخص مورد نظر فراخوانده شود، پی جو (واژه فرهنگستان)، فراخوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکر
تصویر پیکر
((پِ کَ))
کالبد، جسم، صورت، تصویر، شکل، ریخت، رقم، نقش و نگاری که برای آرایش و زینت باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیر
تصویر پیر
شیخ، سالخورده، مسن، معمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیر
تصویر پیر
کهن سال، سال خورده، کلان سال، در تصوف مرشد، رهبر، پیر طریقت
پیر جادو: آنکه عمر خود را در ساحری گذرانیده، جادوگر پیر
پیر خرابات: در تصوف آنکه خرابات را اداره کند، پیر می فروش، انسان کامل و رهبر، مرشد و راهنمای تصوف، مرشد کامل که مریدان را به راه فقر و تصوف رهبری کند، برای مثال به فریادم رس ای پیر خرابات / به یک جرعه جوانم کن که پیرم (حافظ - ۶۶۲) ، بندۀ پیر خراباتم که لطفش دائم است / ورنه لطف شیخ و واعظ گاه هست و گاه نیست (حافظ - ۱۶۰)
پیر خرد: عقل کل، فرد کامل، مرد دانا و عاقل
پیر دوتا: پیری که پشتش خمیده باشد، پیر خمیده پشت
پیر دومو: پیری که موهایش سفید و سیاه باشد، دنیا، روز و شب، برای مثال پیر دومویی که شب و روز توست / روز جوانی ادب آموز توست (نظامی۱ - ۴۹)
پیر دوموی: پیر دومو، پیری که موهایش سفید و سیاه باشد، دنیا، روز و شب، برای مثال پیر دومویی که شب و روز توست / روز جوانی ادب آموز توست (نظامی۱ - ۴۹)
پیر دهقان: دهقان پیر، دهقان سال خورده، شراب انگوری کهنه
پیر دیر: در تصوف راهب پیر، شیخ و مرشد کامل، رهبر، پیشوا، شخص بسیار آزموده و باتجربه، برای مثال مغان را خبر کرد و پیران دیر / ندیدم در آن انجمن روی خیر (سعدی۱ - ۱۷۸)
پیر زر: پیر کهن سال، پیر فرتوت
پیر سالخورد: کنایه از شراب کهنه
پیر سالخورده: پیر سالخورد، کنایه از شراب کهنه
پیر طریقت: در تصوف رهبری که مریدان را به راه فقر و تصوف رهبری کند، شیخ، مرشد
پیر کنعان: کنایه از یعقوب پیغمبر
پیر کهن: پیر کهن سال، پیر کلان سال، سال خورده
پیر مغان: رئیس و بزرگ مغان، پیر میکده، در تصوف انسان کامل و رهبر روحانی، برای مثال ز آن روز بر دلم در معنی گشوده شد / کز ساکنان درگه پیر مغان شدم (حافظ - ۶۴۴)
پیر میخانه: پیر می فروش، پیر طریقت، در تصوف مرشد و راهنما، قطب
پیر میکده: پیر میخانه، پیر می فروش، پیر طریقت، در تصوف مرشد و راهنما، قطب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیر
تصویر پیر
سالخورده، مراد، مرشد، دانا، خردمند، کسی در آمدن متحمل رنج فراوان شدن، کسی را در آوردن کسی را به سختی اذیت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیج
تصویر پیج
((پِ))
عمل فراخواندن کسی، معمولاً به طور مکرر، برای مراجعه فوری، پی جویی (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین