جدول جو
جدول جو

معنی پیازچه - جستجوی لغت در جدول جو

پیازچه
پیاز کوچک، نوعی پیاز که بیخ آن کوچک تر و نازک تر است و جزء سبزی های خوردنی است و آن را خام می خورند
تصویری از پیازچه
تصویر پیازچه
فرهنگ فارسی عمید
پیازچه
(چَ / چِ)
مصغر پیاز. پیاز خرد، قسمی از احرار بقول با کونۀ خرد برنگ و طعم پیاز و ساقی سبز و باریک و دراز و میان کاواک. قسمی سبزی خوردنی و آن پیازی باشد با کونۀ خرد و ساقۀ میان تهی سبز بلند باریک
لغت نامه دهخدا
پیازچه
پیاز کوچک و خرد
تصویری از پیازچه
تصویر پیازچه
فرهنگ لغت هوشیار
پیازچه
((چِ))
پیاز خرد، پیاز کوچک، گونه ای از پیاز و کوچک تر از پیاز که جزو سبزی های خوردنی استفاده می شود
تصویری از پیازچه
تصویر پیازچه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیازکی
تصویر پیازکی
سرخ رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیانچه
تصویر تیانچه
پاتیل یا دیگ کوچک دهان گشاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی زده
تصویر پی زده
پی بریده، اسب یا استری که رگ وپی پایش را بریده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیازآب
تصویر پیازآب
اشکنه که با آب، پیاز و روغن طبخ کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرازده
تصویر پرازده
تکۀ گلوله کرده از خمیر آرد گندم به اندازه ای که یک نان پخته شود، زواله، چونه
فرهنگ فارسی عمید
(زَ دَ / دِ)
در ترکی نام گیاهی که آنرا دنه چادر گویند. (شعوری ج 1 ورق 263)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ زَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از پی زدن. پی بریده:
خران گور گریزان تیر هجو منند
به داس پی زده و در کمند مانده قفا.
سوزنی.
معقور، ستور پی زده که بر پای آن صدمه ای یا جراحتی وارد آمده باشد. خیل عقاری، اسپان پی زده. عقیر، ستور پی زده. عقیره، پی زده از ساق... (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ دَ / دِ)
چانه. چونه. پاره ای از خمیر باشد که بجهت یک ته نان گرد و گلوله کرده باشند. (برهان). آرد خمیرکرده باشد که آنرا بجهت نان گرد و غند ساخته باشند و آنرا زواله نیز گویند و بهندی پره نامند. (جهانگیری) (رشیدی) ، ثوینا آرد خشکی که زیر پرازده گسترند. (منتهی الارب) (در مادۀ ثون ) ، کونه یعنی قسمتی که از بن گروهۀ خمیر گیرند آنگاه که گروهه بزرگتر ازاندازۀ مقصود باشد. فرزدق، نان کوله رفتۀ در تنور
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قصبۀ مرکزی ایالت نیامچو در خطۀ بغدان از رومانی، واقع در 282 هزارگزی بخارست و در ساحل چپ بیستریچه در دامنۀ کوه مرتفعی بهمین نام. دارای راه آهن و تجارت و بازاری سالانه. و آن از قصبات باستانی است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام قصبه ای است در خطۀ ختن از ترکستان شرقی تابع چین، واقع در 80هزارگزی مغرب شهر ختن و در دامنۀ کوه گیلپانی و در37 درجه و 35 دقیقۀ عرض شمالی و 76 درجه و 45 دقیقۀ طول شرقی، در ارتفاع 1325 متر و قصبۀ وسیعی است دارای خانه های بسیار پراکنده. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
غذائی مرکب از پیاز و آب و روغن یا پیه و گاه با مغز گردکان. پیازآب. په پیاز. اشکنه. رجوع به پیازو شود
لغت نامه دهخدا
بصلیه، رجوع به بصلیه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
دیگ سرگشادۀ کوچک باشد. (برهان). مصغر تیان. دیگ کوچک سرگشاده. (ناظم الاطباء). تیان خرد. تیان کوچک. دیگی که سر گشاده تر از بن دارد. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ یا یَ)
گردون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عجله. (اقرب الموارد). چرخ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
موضعی بدامن کوه توچال از سلسلۀ البرز در شمال شهر تهران
لغت نامه دهخدا
(زَ)
منسوب به پیازک. (برهان). برنگ پوست پیاز، سرخ پوست. برنگ سرخ پوست گونه ای از پیاز.
- لعل پیازکی، لعلی باشد قیمتی. لعل سرخ بود قیمتی. (لغت نامۀ اسدی). لعل پیازی، نام لعلی است که از کانی خیزد که قریۀ پیازک نزدیک آن است. (جواهرنامه) .ابوریحان در الجماهر فی معرفه الجواهر آرد: و ربما (نسبت اللعل) الی ما قاربها من القری و البقاع کالپیازکی فانها نسبت الی انف جبل هناک یسمی پیازک، لااتصال له بشی ٔ من ذکر البصل:
لعل پیازکی رخ تو بود و زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی.
لؤلؤی.
از چشم برده قاعده جزع معدنی
وز لب شکسته قیمت لعل پیازکی.
عجمی گرگانی
لغت نامه دهخدا
به لغت مصری اسم بشنین است، پیارون، (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(چِ چَ)
شهری به ایتالیا. پلزانسه. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
طیان خرد. تیانچه. رجوع به طیان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ / چِ)
کتابچه و دفترچه. رجوع به بیاض شود
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ نَ / نِ)
خواهر زن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). در حاشیۀ برهان قاطع آمده است: لهجه ای در خواهر زن از: خیا (خو، خواهر) + زنه (زن)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
قصبه ای در جزیره سیسیل (صقلیه) ، واقع در 30 هزارگزی جنوب شرقی شهر کالتانیرته. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
دو پیازه،
- دوپیازه، طعامی است. رجوع به دوپیازه شود. (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
پی بریده معقور (اسب و مانند آن) : خران گور گریزان تیر هجو منند بداس پی زده و در کمند مانده قفا. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
غذایی مرکب از پیاز و آب و روغن یا پیه که گاه مغز گردو در آن ریزند پیاز آب به پیاز
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله ای از خمیر که به جهت پختن نان آماده کرده باشند چانه چونه، تکه اضافی که از گلوله خمیر میگیرند هنگامی که گلوله از اندازه بزرگترباشند، آرد خشکی که زیر گلوله خمیر پاشند، نان کوله رفته در تنور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیانچه
تصویر تیانچه
پاتیل کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیازره
تصویر بیازره
جمع بیزار، پارسی تازی گشته بازداران، بازاریان (کشاورزان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاضچه
تصویر بیاضچه
کتابچه و دفترچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیانچه
تصویر تیانچه
((تِ چِ))
پاتیل کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرازده
تصویر پرازده
((پَ دَ یا دِ))
گلوله ای از خمیر که به جهت پختن نان آماده کرده باشند، چانه، چونه، تکه اضافی که از گلوله خمیر می گیرند هنگامی که گلوله از اندازه بزرگتر باشد، آرد خشکی که زیر گلوله خمیر پاشند، نان کوله رفته در تنور
فرهنگ فارسی معین