پژمرده شدن. پژمرده کردن، درهم شدن. درهم آمیختن. پریشان شدن. تداخل: یکشب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن ور پژولاند سر زلف تو را ژولیده گیر. مولوی (از فرهنگ جهانگیری در لغت پژولش). ، نرم شدن. (مؤید الفضلاء از فرهنگ خطی) ، نصیحت کردن. (برهان قاطع) ، جستجو و بازپرسی وتفحص کردن. (برهان قاطع)
پژمرده شدن. پژمرده کردن، درهم شدن. درهم آمیختن. پریشان شدن. تداخل: یکشب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن ور پژولاند سر زلف تو را ژولیده گیر. مولوی (از فرهنگ جهانگیری در لغت پژولش). ، نرم شدن. (مؤید الفضلاء از فرهنگ خطی) ، نصیحت کردن. (برهان قاطع) ، جستجو و بازپرسی وتفحص کردن. (برهان قاطع)
پژمرده. بی آب و تاب. افسرده. درهم. پریشان. آشفته: صبحدمان مست برآمد ز کوی زلف پژولیده و ناشسته روی. سنائی. زن کنیزک را پژولیده بدید درهم و آشفته و دنگ و مرید. مولوی. نبرده آن هواآب گلش را پژولیده نکرده سنبلش را. جامی (از فرهنگ شعوری). ، نرم گردیده، ابترشده، نصیحت کرده شده، بازپرسی کرده شده (؟) (شاید مصحف پژوهیده). (برهان قاطع)
پژمرده. بی آب و تاب. افسرده. درهم. پریشان. آشفته: صبحدمان مست برآمد ز کوی زلف پژولیده و ناشسته روی. سنائی. زن کنیزک را پژولیده بدید درهم و آشفته و دنگ و مرید. مولوی. نبرده آن هواآب گلش را پژولیده نکرده سنبلش را. جامی (از فرهنگ شعوری). ، نرم گردیده، ابترشده، نصیحت کرده شده، بازپرسی کرده شده (؟) (شاید مصحف پژوهیده). (برهان قاطع)
تقاضا کردن، برانگیختن به جنگ و کارهای دیگر باشد، راندن و دور کردن، دور کردن و تکانیدن گرد و خاک از دامن. (برهان) پژمرده کردن، پژمرده شدن، پریشان گردیدن و درهم شدن. (برهان). رجوع به بشولیدن و پژولیدن شود
تقاضا کردن، برانگیختن به جنگ و کارهای دیگر باشد، راندن و دور کردن، دور کردن و تکانیدن گرد و خاک از دامن. (برهان) پژمرده کردن، پژمرده شدن، پریشان گردیدن و درهم شدن. (برهان). رجوع به بشولیدن و پژولیدن شود
شور کردن. (برهان) (آنندراج) ، برانگیزاندن مردم را به جنگ. (برهان). تحریک کردن و برانگیزاندن بر جنگ و جدال و مخاصمه. (ناظم الاطباء). تحریک کردن. جنباندن. (فرهنگ فارسی معین) ، وزیدن باد و جز آن. (ناظم الاطباء) ، تقاضا نمودن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گزاردن کارها. (فرهنگ فارسی معین) ، ورغلانیدن و اغوا کردن، دل ربودن. گمراه کردن، فرونشانیدن تشنگی. (ناظم الاطباء)
شور کردن. (برهان) (آنندراج) ، برانگیزاندن مردم را به جنگ. (برهان). تحریک کردن و برانگیزاندن بر جنگ و جدال و مخاصمه. (ناظم الاطباء). تحریک کردن. جنباندن. (فرهنگ فارسی معین) ، وزیدن باد و جز آن. (ناظم الاطباء) ، تقاضا نمودن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گزاردن کارها. (فرهنگ فارسی معین) ، ورغلانیدن و اغوا کردن، دل ربودن. گمراه کردن، فرونشانیدن تشنگی. (ناظم الاطباء)
پژوهش کردن. جویا شدن. پی جوئی کردن. بازجوئی کردن. بازجستن دانستن را. جستجو کردن. فحص. تفحص. جس ّ. (تاج المصادر بیهقی). تجسس. بحث. تحقیق. استفسار. تتبع. تفقد. تفتیش کردن. کاویدن زمین و سخن و جز آن. تنقیر: چنین گفت پرسنده را راهجوی که بپژوه تا دارد این ماه شوی. فردوسی. یکایک ز ایران سر اندر کشید پژوهید و هرگونه گفت و شنید. فردوسی. بسی رایزن موبد نیکرای پژوهید و آورد بازی بجای. فردوسی. بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت. فردوسی. پژوهید بسیار و پرسید چند نیامد ز خوبان کس او را پسند. فردوسی. چنین گفت کاندر جهان این سخن پژوهیم تا برچه آید ببن. فردوسی. گمانی چنان برد کو را پدر پژوهد همی تا چه دارد بسر. فردوسی. سبک سوی خان فریدون شتافت فراوان پژوهید کس را نیافت. فردوسی. ولی گر ترا رأی جنگ است و کوه از ایدر برو پیش زال و پژوه. فردوسی. جام گیر و جای دار و نامجوی و کامران بت فریب و کین گذار و دین پژوه و رهنمای. منوچهری. در پژوهیدن اسرار علوم شوی از کاهلی آخر محروم. مؤیدالدین. ، طلب کردن: بدو گفت اگر نیستش بهره زین نه دانش پژوهد نه آئین و دین. فردوسی. ، پرسیدن به جد. (فرهنگ اوبهی) ، خواستن. (برهان قاطع). - با یکدیگر پژوهیدن علم، مباحثه. مفاقهه. (تاج المصادر بیهقی). و نیز رجوع به واپژوهیدن شود. این فعل یک مصدر بیش ندارد
پژوهش کردن. جویا شدن. پی جوئی کردن. بازجوئی کردن. بازجستن دانستن را. جستجو کردن. فحص. تفحص. جس ّ. (تاج المصادر بیهقی). تجسس. بحث. تحقیق. استفسار. تتبع. تفقد. تفتیش کردن. کاویدن زمین و سخن و جز آن. تنقیر: چنین گفت پرسنده را راهجوی که بپژوه تا دارد این ماه شوی. فردوسی. یکایک ز ایران سر اندر کشید پژوهید و هرگونه گفت و شنید. فردوسی. بسی رایزن موبد نیکرای پژوهید و آورد بازی بجای. فردوسی. بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت. فردوسی. پژوهید بسیار و پرسید چند نیامد ز خوبان کس او را پسند. فردوسی. چنین گفت کاندر جهان این سخن پژوهیم تا برچه آید ببن. فردوسی. گمانی چنان برد کو را پدر پژوهد همی تا چه دارد بسر. فردوسی. سبک سوی خان فریدون شتافت فراوان پژوهید کس را نیافت. فردوسی. ولی گر ترا رأی جنگ است و کوه از ایدر برو پیش زال و پژوه. فردوسی. جام گیر و جای دار و نامجوی و کامران بت فریب و کین گذار و دین پژوه و رهنمای. منوچهری. در پژوهیدن اسرار علوم شوی از کاهلی آخر محروم. مؤیدالدین. ، طلب کردن: بدو گفت اگر نیستش بهره زین نه دانش پژوهد نه آئین و دین. فردوسی. ، پرسیدن به جِد. (فرهنگ اوبهی) ، خواستن. (برهان قاطع). - با یکدیگر پژوهیدن ِ علم، مباحثه. مفاقهه. (تاج المصادر بیهقی). و نیز رجوع به واپژوهیدن شود. این فعل یک مصدر بیش ندارد
تند و درهم شدن و آن را جولیدن گویند. (جهانگیری). درهم شدن و درهم رفتن و پریشان گردیدن. (برهان). مختلط و مشوش گشتن. آشفته شدن. کالیدن. درهم کشیدن. درهم و پریشان شدن عموماً و پریشان شدن موی خصوصاً. (رشیدی). کالیده و پریشان و پراکنده و وژگال شدن موی. وشکال شدن موی.
تند و درهم شدن و آن را جولیدن گویند. (جهانگیری). درهم شدن و درهم رفتن و پریشان گردیدن. (برهان). مختلط و مشوش گشتن. آشفته شدن. کالیدن. درهم کشیدن. درهم و پریشان شدن عموماً و پریشان شدن موی خصوصاً. (رشیدی). کالیده و پریشان و پراکنده و وِژگال شدن موی. وِشکال شدن موی.