جدول جو
جدول جو

معنی پوزمال - جستجوی لغت در جدول جو

پوزمال
مالش پوز، سیاست و تنبیه کسی با قول یا فعل مانند گوشمال
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوشمال
تصویر دوشمال
دستمال، حوله، لنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوزمالی
تصویر پوزمالی
مالش دادن پوز، کنایه از تنبیه کردن کسی با دشنام، کتک یا جریمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توشمال
تصویر توشمال
خوان سالار، چاشنی گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوزمان
تصویر دوزمان
رشته ای که به سوزن بکشند برای دوختن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایمال
تصویر پایمال
پامال، چیزی که زیر پا مالیده شده، لگدکوب شده، پست و زبون شده
فرهنگ فارسی عمید
از قرای استرآباد در میان دهنه در بالای کوه واقع شده است، از چشمه آبیاری میشود، هوایش ییلاقی و چهل ویک خانوار جمعیت دارد و ییلاق اهالی کنول میباشد، (مرآت البلدان ج 4 ص 285)، از دهات فندرسک از آبادیهای مازندران و استرآباد، (مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص 171)
لغت نامه دهخدا
(نُرْ)
به هنجار. (لغات فرهنگستان). نرمال. طبیعی. رجوع به نرمال شود
لغت نامه دهخدا
آلفونسو پرز د، معروف به گوزمان ال بوئنزو (1258- 1309 میلادی)، کاپیتن از اهالی کاستیل که در والادولید متولد شد، شهرت وی بیشتر به خاطر شعر معروف باعنوان لوپ د وگا است
لغت نامه دهخدا
گوش تاب. فشار که به گوش دهند تا درد کند. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً تأدیب خصوصاً تأدیب استاد مر شاگرد را که گوش وی بمالد تا سرخ شود. (ناظم الاطباء). تنبیه. سیاست: و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهند داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 26). برنایان را آموزگار ومؤدب، گوشمال زمانه و حوادث است. (تاریخ بیهقی).
صولت عز را جلالت تو
گوشمال زمانۀ دون باد.
مسعودسعد (دیوان ص 540).
هرکه بر درگاه پادشاهان بی جریمه جفا دیده باشد... یا در گوشمال با ایشان [یاران شریک بوده... (کلیله و دمنه).
هرکه در خدمت ندارد پیش تو قامت چو چنگ
یابد از دست زمانه همچو بربط گوشمال.
عبدالواسع جبلی.
از عتاب و گوشمال شاه منصف زهره نیست
باربد را فی المثل مالیدن گوش رباب.
سوزنی.
پیریش چنگ پشت کرد و ضعیف
چون بریشم ز گوشمال رباب.
سوزنی.
حکایت کرد کاختر در وبال است
ملک را با تو قصد گوشمال است.
نظامی.
چو بربط هر که او شادی پذیر است
ز درد گوشمالش ناگزیر است.
نظامی.
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد.
نظامی.
نه هرکس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد دگر گوشمال.
سعدی (بوستان).
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و بدگوی را گوشمال.
سعدی (بوستان).
خلیفه... با ما چون کمان ناراست است اگر خداوند جاوید مدد دهد او را به گوشمال چون تیر راست گردانم. (جامع التواریخ رشیدی).
- گوشمال نمودن، نمودن که آهنگ آزار و ایذا دارد. نمودن که قصد سیاست و تنبیه دارد. گوشمال دادن:
چونان بنمای گوشمالش
تا باز رهد از او وبالش.
گر تو دراین راه خاک راه نگردی
خاک ترا زود گوشمال نماید.
عطار.
رجوع به گوشمال دادن و گوشمال کردن شود
لغت نامه دهخدا
پارچۀ دستمالی که قصابان استعمال کنند، (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تاریخ، حساب روزهای ماه، (ناظم الاطباء) : جمشید ... همه خلق جهان را بچهار گروه بکرد ... پس دانایان و عالمان بر سر این چهار گروه بپای کرد تا هرچه کردندی بروز و شب و ماهیان و سالیان بامداد و شبانگاه صاحب خبران روزماه خبری بوی برداشتندی و اگر کسی از آن رسم که وی نهاده بودی فراتر شدی هلاک از وی برآوردی، (ترجمه تاریخ طبری)، و رجوع به روزمه شود
لغت نامه دهخدا
دستمال و رومال و پارچه ای که بدان دست و روی را پاک و خشک کنند، (ناظم الاطباء) : حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه رویمال بر دوش مبارک خود انداخته بودند، (انیس الطالبین ص 115)، پیراهن و شیوجامه و رویمال آوردند که اینها را خاتون ملک به نیاز تمام بدست خود رشته است، (انیس الطالبین ص 44)، می خواهم ... این رویمال را به او دهم، (انیس الطالبین ص 116)، رجوع به رومال و دستمال شود
لغت نامه دهخدا
در تداول عامه، حرکت بااحتیاط و دست مالیدن به اطراف در تاریکی، غالباً کورمال کورمال (به تکرار) استعمال شود، (فرهنگ فارسی معین)، و رجوع به کورمال رفتن، کورمالی کردن و کورمال کورمال شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نوعی از انگور است. (الفاظ الادویه) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خوانسالار، (فرهنگ رشیدی)، کاول و خوانسالار، (غیاث اللغات)، در رشیدی خوانسالار و رکابدار و درسرکار شاه، توشمال باشی گویند از اهل زبان به تحقیق پیوسته، (آنندراج)، ناظرو خوانسالار و چاشنی گیر، (ناظم الاطباء) :
بر سفره کشید توشمالش
خوانی که به گنج هفتخوان است،
سنجر کاشی (از آنندراج)،
از مهر توشمال فلک بر سماط دیر
آورد بهرلشکر او نان و دشتری،
؟ (از آنندراج)،
رجوع به کاول شود، رئیس طوایف لرها، (ناظم الاطباء)، رئیس، کدخدا (در ایل و قبیله)، (یادداشت بخطمرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
لگدکوب، پی خسته، مدعوس، پی سپر، خراب، (غیاث اللغات) نیست و نابود:
سواران همی گشته بی توش و هال
پیاده زپیلان شده پایمال،
اسدی،
چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی
چه اوفتاد که دست جفا برآوردی،
خاقانی،
، پائین پای، صف نعال:
تارک گردونت اندر پایمال
ابلق ایامت اندر پایگاه،
انوری،
- پایمال کردن، سپردن زیر پای، پاسپر کردن، پی سپر کردن، پی خسته کردن، لگدکوب کردن، له کردن در زیر پای، پامال کردن، توطؤ، توطئه، تکتکه،
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک کار زشتش کند پایمال،
سعدی،
- امثال:
زور حق را پایمال کند، الحکم لمن غلب، فرمان چیره راست
لغت نامه دهخدا
تصویری از پوزمالی
تصویر پوزمالی
مالش دادنپور، ادب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوشمال
تصویر گوشمال
فشار که به گوش دهند تا درد کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کورمال
تصویر کورمال
حرکت با احتیاط و دست مالیدن به اطراف در تاریکی
فرهنگ لغت هوشیار
مالیدن پوز (چنانکه سگ برای صاحب خود)، تنبیه کسی بوسیله دشنام کتک یا جریمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشمال
تصویر توشمال
ترکی کاوول خوانسالار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایمال
تصویر پایمال
لگدکوب، خراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشمال
تصویر توشمال
((تُ))
خوانسالار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایمال
تصویر پایمال
لگدکوب شده، از بین رفته، زبون، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کورمال
تصویر کورمال
حرکت با احتیاط و دست مالیدن به اطراف در تاریکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوزمالی
تصویر پوزمالی
کنایه از تنبیه کسی با دشنام، کتک یا جریمه
فرهنگ فارسی معین
پای خست، لگدکوب، لگدمال، تباه، تلف، خراب، کوفته، نابود، هدر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تادیب، تنبیه، سزا، سیاست، عقوبت، مجازات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مال پدری، ارث پدری، مال پدری، ارث پدری
فرهنگ گویش مازندرانی
قشنگ و زیبا، خوش اندام
فرهنگ گویش مازندرانی
حرکات آغازین کشتی گیله مردی که با نوعی رجز عملی و نمایش حماسی
فرهنگ گویش مازندرانی
پایمال
فرهنگ گویش مازندرانی
از بین رفته، پایمال
فرهنگ گویش مازندرانی
گوسفند و بز
فرهنگ گویش مازندرانی