عطاکنندۀ پیروزی، پیروزی دهنده، پیروزگرداننده، از صفات باری تعالی، برای مثال سپاس از خداوند پیروزگر / که آوردمان رنج و سختی به سر (فردوسی - ۳/۱۷۶)، مظفر، فاتح، برای مثال بگفتش جاودان پیروزگر باش / همیشه نامجوی و نامور باش (فخرالدین اسعد - ۵۹)
عطاکنندۀ پیروزی، پیروزی دهنده، پیروزگرداننده، از صفات باری تعالی، برای مِثال سپاس از خداوند پیروزگر / که آوردمان رنج و سختی به سر (فردوسی - ۳/۱۷۶)، مظفر، فاتح، برای مِثال بگفتش جاودان پیروزگر باش / همیشه نامجوی و نامور باش (فخرالدین اسعد - ۵۹)
طوق، طوق زرین و مرصعی که در قدیم پادشاهان بر گردن خود می کرده اند، برای مثال عدو را بهره از تو غلّ و پاوند / ولی را بهره از تو باغ و پرگر (دقیقی - ۱۰۲) پرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، بردال، پردال، دوّاره، فرکال
طوق، طوق زرین و مرصعی که در قدیم پادشاهان بر گردن خود می کرده اند، برای مِثال عدو را بهره از تو غلّ و پاوند / ولی را بهره از تو باغ و پرگر (دقیقی - ۱۰۲) پَرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، بَردال، پَردال، دَوّاره، فَرکال
قوی. نیرومند. که زور بسیار دارد. مقابل کم زور: آدمی پرزور. مردی پرزور. - آبی پرزور، آبی بسیار با سرعت جریان. - بارانی پرزور، باران بسیار. - تبی پرزور، سخت گرم
قوی. نیرومند. که زور بسیار دارد. مقابل کم زور: آدمی پرزور. مردی پرزور. - آبی پرزور، آبی بسیار با سرعت جریان. - بارانی پرزور، باران بسیار. - تبی پرزور، سخت گرم
از: برز بمعنی ورز، ورزش از مصدر ورزیدن + گر، یعنی آنکه زمین را ورزد. (یادداشت مؤلف). مزارع که آنرا کدیور و کشاورز نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). زراعت کننده و دهقان و کسانی که ازین تحقیق آگاه نیند بذرگر بذال معجمه بجای رای مهمله میخوانند و این نزد اهل تحقیق صحیح نیست. (غیاث اللغات) (آنندراج). زارع. (دهار). فلاح. حارث. (انصاب). حراث. (یادداشت مؤلف). ورزکار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). برزیگر. زراع. اکار. برزکار. انگشبه. (یادداشت مؤلف). بزار. کشاورز. خویشکار. خیشکار. نسودی. برزیار: همه وادیج پرانگور و همه جای عصیر زانچ ورزید کنون بربخورد برزگرا. شاکر بخاری. و در این ماه (شهریور) برزگران را دادن خراج آسان تر باشد. (نوروزنامه). از آفتاب و هوا دان که تخم یابدبالش ز برزگر چه برآید جز آنکه تخم فشاند. خاقانی. چون برزگری بود که تخم در زمین پراکند و در تعهد بازو و قوت آب دادن غفلت برزد. (سندبادنامه). برزگر آن دانه که می پرورد آید روزی که ازو برخورد. نظامی. این عهد شکن که روزگار است چون برزگران تخم کار است. نظامی. عقل بود برزگر و تخم روح آب دهش خضر و مسیحا و نوح. فخر کورگانی (از یادداشت دهخدا).
از: برز بمعنی ورز، ورزش از مصدر ورزیدن + گر، یعنی آنکه زمین را ورزد. (یادداشت مؤلف). مزارع که آنرا کدیور و کشاورز نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). زراعت کننده و دهقان و کسانی که ازین تحقیق آگاه نیند بذرگر بذال معجمه بجای رای مهمله میخوانند و این نزد اهل تحقیق صحیح نیست. (غیاث اللغات) (آنندراج). زارع. (دهار). فلاح. حارث. (انصاب). حراث. (یادداشت مؤلف). ورزکار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). برزیگر. زراع. اکار. برزکار. انگشبه. (یادداشت مؤلف). بزار. کشاورز. خویشکار. خیشکار. نسودی. برزیار: همه وادیج پرانگور و همه جای عصیر زانچ ورزید کنون بربخورد برزگرا. شاکر بخاری. و در این ماه (شهریور) برزگران را دادن خراج آسان تر باشد. (نوروزنامه). از آفتاب و هوا دان که تخم یابدبالش ز برزگر چه برآید جز آنکه تخم فشاند. خاقانی. چون برزگری بود که تخم در زمین پراکند و در تعهد بازو و قوت آب دادن غفلت برزد. (سندبادنامه). برزگر آن دانه که می پرورد آید روزی که ازو برخورد. نظامی. این عهد شکن که روزگار است چون برزگران تخم کار است. نظامی. عقل بود برزگر و تخم روح آب دهش خضر و مسیحا و نوح. فخر کورگانی (از یادداشت دهخدا).
خره ای وسیع بین اربل و همدان بود و در زمان یاقوت (قرن 7 هجری) مردم آن کرد بودند. امروزه هم شهرکی بنام زور در جنوب شرقی سلیمانیه نزدیک مرز ایران و عراق در خاک عراق قرار دارد. (از فرهنگ فارسی معین). شهری است بین اربل و همدان. (از تاج العروس). مدینۀ زوربن ضحاک است. (منتهی الارب). خره ای است وسیع در جبال بین اربل و همدان و مردم آن کردند. (از معجم البلدان). شهری معروف از اقلیم چهارم کردستان میان اربل و همدان نزدیک ببابل از بناهای زور پسر ضحاک. (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری نزدیک ببابل بناکردۀ زور پسر ضحاک. (ناظم الاطباء). نام شهری نزدیک بابل. (برهان). نام شهری است بساحل دجله. (از دمشقی). شهرزور از نظر مذهبی رابطۀ مستحکمی با عقائد علی اللهیان دارد چه پیروان این فرقه معتقدند که روز موعود در شهرزور فرا خواهد رسیدو در سالهای 400 و 434 هجری قمری دودمان ’حسنویه کرد’در شهرزور حکومت میکردند و از اتابکان، اتابک زنگی در قرن ششم هجری (14 میلادی) شهرزور را تصرف کردند. و مظفرالدین گوکبری اتابک اربل در زمان یاقوت حموی در این شهر مستقر گردید و در سال 613 هجری قمری / 1226 میلادی زلزله های شدیدی شهرزور را ویران کرد. کردهای مقیم این ناحیه هنگام حملۀ هلاکو به بغداد بسوی مصر و شام کوچ کردند و تیمور شهرزور را در 803 هجری قمری / 1411 م. به آتش کشید. (از دائره المعارف اسلامی) : همان خسرو و اشک و فریان و فور بزرگان سند و شه شهرزور. فردوسی. چو آسوده برگشت مرد و ستور بیاورد لشکر سوی شهرزور. فردوسی. از ظاهر کتاب شاهنامه چنین برمی آید که اردشیرخره همان شهرزور است: سوی پارس آمد ز ری نامجوی برآسوده از رنج و از گفتگوی یکی شارسان کرد پر کاخ و باغ بدواندرون چشمه و دشت و راغ که اکنون گرانمایه دهقان پیر همی خواندش خرۀ اردشیر یکی چشمه بد بی کران اندروی فراوان از آن چشمه بگشاد جوی برآورد زآن چشمه آتشکده بر او تازه شد مهرگان و سده بگرد اندرش باغ و میدان و کاخ برآورده شد جایگاهی فراخ. فردوسی. همی راند زآن کوه تا شهرزور شد آن شارسان پر سرای و ستور. فردوسی. چو آمد ز بابل سوی شهرزور سلامت شد از پیکر شاه دور. نظامی. و رجوع به خرۀ اردشیر و الوزراء و الکتّاب ص 232 و عیون الانباء ج 2 ص 17 و فهرست اعلام مجمل التواریخ و القصص و فهرست اعلام حبیب السیر و تاریخ رشیدی ص 214 و تاریخ گزیده ص 100، 286 والعقد الفرید ج 5 ص 243 و فارسنامۀ ابن البلخی ص 58 وکامل ابن الاثیر ج 3 ص 19 و ج 9 ص 213 و نزهه القلوب ص 107، 203، 206 و یشتها ج 2 ص 250 و سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 205 شود
خره ای وسیع بین اربل و همدان بود و در زمان یاقوت (قرن 7 هجری) مردم آن کرد بودند. امروزه هم شهرکی بنام زور در جنوب شرقی سلیمانیه نزدیک مرز ایران و عراق در خاک عراق قرار دارد. (از فرهنگ فارسی معین). شهری است بین اربل و همدان. (از تاج العروس). مدینۀ زوربن ضحاک است. (منتهی الارب). خره ای است وسیع در جبال بین اربل و همدان و مردم آن کردند. (از معجم البلدان). شهری معروف از اقلیم چهارم کردستان میان اربل و همدان نزدیک ببابل از بناهای زور پسر ضحاک. (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری نزدیک ببابل بناکردۀ زور پسر ضحاک. (ناظم الاطباء). نام شهری نزدیک بابل. (برهان). نام شهری است بساحل دجله. (از دمشقی). شهرزور از نظر مذهبی رابطۀ مستحکمی با عقائد علی اللهیان دارد چه پیروان این فرقه معتقدند که روز موعود در شهرزور فرا خواهد رسیدو در سالهای 400 و 434 هجری قمری دودمان ’حسنویه کرد’در شهرزور حکومت میکردند و از اتابکان، اتابک زنگی در قرن ششم هجری (14 میلادی) شهرزور را تصرف کردند. و مظفرالدین گوکبری اتابک اربل در زمان یاقوت حموی در این شهر مستقر گردید و در سال 613 هجری قمری / 1226 میلادی زلزله های شدیدی شهرزور را ویران کرد. کردهای مقیم این ناحیه هنگام حملۀ هلاکو به بغداد بسوی مصر و شام کوچ کردند و تیمور شهرزور را در 803 هجری قمری / 1411 م. به آتش کشید. (از دائره المعارف اسلامی) : همان خسرو و اشک و فریان و فور بزرگان سند و شه شهرزور. فردوسی. چو آسوده برگشت مرد و ستور بیاورد لشکر سوی شهرزور. فردوسی. از ظاهر کتاب شاهنامه چنین برمی آید که اردشیرخره همان شهرزور است: سوی پارس آمد ز ری نامجوی برآسوده از رنج و از گفتگوی یکی شارسان کرد پر کاخ و باغ بدواندرون چشمه و دشت و راغ که اکنون گرانمایه دهقان پیر همی خواندش خرۀ اردشیر یکی چشمه بد بی کران اندروی فراوان از آن چشمه بگشاد جوی برآورد زآن چشمه آتشکده بر او تازه شد مهرگان و سده بگرد اندرش باغ و میدان و کاخ برآورده شد جایگاهی فراخ. فردوسی. همی راند زآن کوه تا شهرزور شد آن شارسان پر سرای و ستور. فردوسی. چو آمد ز بابل سوی شهرزور سلامت شد از پیکر شاه دور. نظامی. و رجوع به خرۀ اردشیر و الوزراء و الکُتّاب ص 232 و عیون الانباء ج 2 ص 17 و فهرست اعلام مجمل التواریخ و القصص و فهرست اعلام حبیب السیر و تاریخ رشیدی ص 214 و تاریخ گزیده ص 100، 286 والعقد الفرید ج 5 ص 243 و فارسنامۀ ابن البلخی ص 58 وکامل ابن الاثیر ج 3 ص 19 و ج 9 ص 213 و نزهه القلوب ص 107، 203، 206 و یشتها ج 2 ص 250 و سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 205 شود
پرجرأت. پردل. دلیر. دل آور. دل دار. نیو: بر مصلحت دید خود برفور با ده هزار مرد پرجگر روان شدند. (جهانگشای جوینی). پیش از این شاه ترا جنگ نفرمود همی تا ندیدی که تو چون پردلی و پرجگری. فرخی. زان گرانمایه گهر کوهست از روی قیاس پردلی باشد از این شیر فشی پرجگری. فرخی
پرجرأت. پردل. دلیر. دل آور. دل دار. نیو: بر مصلحت دید خود برفور با ده هزار مرد پرجگر روان شدند. (جهانگشای جوینی). پیش از این شاه ترا جنگ نفرمود همی تا ندیدی که تو چون پردلی و پرجگری. فرخی. زان گرانمایه گهر کوهست از روی قیاس پردلی باشد از این شیر فشی پرجگری. فرخی
از نامهای خدای تعالی: بدانگه تو پیروز باشی مگر اگر یار باشدت پیروزگر. فردوسی. که پیروزگر در جهان ایزد است جهاندار اگر زو نترسد بد است. فردوسی. بنیروی پیروزگر یک خدای چون من با سپاه اندرآیم ز جای. فردوسی. خداوند دانائی و تاج و تخت ز پیروزگر یافته کام و بخت. فردوسی. سپاس از خداوند پیروزگر کزویست نیروی فر و هنر. فردوسی. چو پیروزگر فرهی دادمان در بخت پیروز بگشادمان. فردوسی. که پیروزگر پشت و یار منست کنون زخم شمشیر کار منست. فردوسی. ز پیروزگر آفرین تو باد سر تاجداران زمین تو باد. فردوسی. زپیروزگر آفرین بر تو باد مبادی همیشه مگر شاه و شاد. فردوسی. بدو گفت شاه این نه تیر منست که پیروزگر دستگیر منست. فردوسی. به پیروزگر بر تو ای پهلوان که از من نباشی خلیده روان. فردوسی. سپاس از جهاندار پیروزگر که آوردمان رنج و سختی بسر. فردوسی. چو پیروزگر دادمان فرهی بزرگی و دیهیم و شاهنشهی. فردوسی. بنام خداوند پیروزگر خداوند دیهیم و فر و هنر. فردوسی. بنیروی یزدان پیروزگر بداد و دهش تنگ بسته کمر. فردوسی. ز دشمن ستاند رساند بدوست خداوند پیروزگر یار اوست. فردوسی. ، {{صفت مرکّب}} عطاکننده فیروزی.دهنده فیروزی. پیروزگرداننده. ناصر. از صفات باری تعالی: بفرمان یزدان پیروزگر ببندم ورا نیز راه گذر. فردوسی. بپیش خداوند پیروزگر کزویست مردی و بخت و هنر. فردوسی. دو زاغ کمان را بزه برنهاد ز یزدان پیروزگر کرد یاد. فردوسی. بنیروی یزدان پیروزگر ببندم بکین سیاوش کمر. فردوسی. بنیروی یزدان پیروزگر ببخت و بشمشیر و تیر و هنر. فردوسی. جهاندار پیروزگر یار باد سر بخت دشمن نگونسار باد. فردوسی. خروشان بغلطید بر خاک بر بپیش خداوند پیروزگر. فردوسی. بنیروی یزدان پیروزگر زتور ستمگر جدا کرد سر. فردوسی. زهر گونه ای آفرین و ثنا ........ ابر پاک یزدان پیروزگر. که درتن روان آفرید و گهر. شمسی (یوسف و زلیخا). ، منصور. مظفر. فاتح. غالب: من اینرا که گفتم نگفتم مگر بفرمانت ای شاه پیروزگر. دقیقی (از شاهنامۀ فردوسی). فرسته فرستاد هم زی پدر که ای نامور شاه پیروزگر. دقیقی (از شاهنامۀ فردوسی). برفتند با هدیه و با نثار بنزدیک پیروزگرشهریار. فردوسی. یکی نور بد (کیخسرو) در جهان سربسر که بر تخت بنشست پیروزگر. فردوسی. چو شد کار گودرز و پیران بسر بجنگ دگر شاه پیروزگر. فردوسی. بدین برز و بالای این پهلوان بدین تیز گفتار و روشن روان نباشد مگر شاد و پیروزگر جهانی که شد بی بر آرد به بر. فردوسی. نبینی که مائیم پیروزگر بدین کار مشتاب تند ای پسر. فردوسی. که ویسه بدش نام فرخ پدر برادرش پیران پیروزگر. فردوسی. ورایدونکه پیروزگر باشد اوی بشاهی بسان پدر باشد اوی. فردوسی. ازان پس بیامد بخسرو خبر که پیران شد از رزم پیروزگر. فردوسی. و دیگر که با من ببندی کمر بیابی بر شاه پیروزگر. فردوسی. سپهدار ایران و پیروزگر نگهبان و جنبدۀ بوم و بر. فردوسی. که کین پدر بر تو آید بسر مبادی بجز شاد و پیروزگر. فردوسی. ببخشایدت شاه پیروزگر که هستی چو من پهلو پیرسر. فردوسی. همی گفت پیروزگر پادشاه همیشه سر پهلوان با کلاه. فردوسی. چنین گفت کای باب پیروزگر تو بر من بسستی گمانی مبر فردوسی. همی گفت شاهست پیروزگر همیشه کلاهش بخورشید بر. فردوسی. ز کردار ایشان بکهتر خبر رساند مگر شاه پیروزگر. فردوسی. پراکنده بر گرد گیتی خبر ز جنبیدن شاه پیروزگر. فردوسی. یکی سور بد در جهان سربسر که بر تخت بنشست پیروزگر. فردوسی. پدر بر پدر بر، پسر بر پسر همه تاجور باد و پیروزگر. فردوسی. به رای و بدانش، بفر و هنر بهر کار، هر جای پیروزگر. فردوسی. که پیروزگر باش و بیداربخت مگرداد زرد این کیانی درخت. فردوسی. ز کشته چنان شد در و دشت و کوه که پیروزگر شد ز کشتن ستوه. فردوسی. که کین پدر بر تو آید بسر مبادی بجز شاد و پیروزگر. فردوسی. بدو گفت پیروزگر باش زن همیشه شکیبادل و رای زن. فردوسی. دوان دیده بان شد بر شهرگیر که پیروزگر گشت شاه اردشیر. فردوسی. بگفتند کای شاه پیروزگر بشمعون همی بدگمانی مبر. فردوسی. نمانم که باشی تو پیروزگر وگر یابی از اختر نیک بر. فردوسی. و دیگر که این شاه پیروزگر بیابد همی زاختر نیک بر. فردوسی. بروآفرین خواند شاه یمن که پیروزگر باش بر انجمن. فردوسی. سرانجام ترسم که پیروزگر نباشد جز از دشمن کینه ور. فردوسی. که پیروزگر بود روز نبرد بمردی ز هومان برآورده گرد. فردوسی. که پیروزگر سوی ایران شوی بنزدیک شاه دلیران شوی. فردوسی. بر او آفرین کرد بس پهلوان که پیروزگرباش و روشن روان. فردوسی. همان به که من بازگردم بدر ببیند مرا شاه پیروزگر. فردوسی. یکی آنکه پیروزگر باشد اوی ز دشمن نتابد گه جنگ روی. فردوسی. چنین گفت مر شاهرا زال زر انوشه بزی شاد و پیروزگر. فردوسی. چو پیروزگر باشی ایران تراست تن پیل و چنگال شیران تراست. فردوسی. بپذرفت مهران ستاد از پدر بنام شهنشاه پیروزگر. فردوسی. نخستین در ازمن کند یادگار بفرمان پیروزگر شهریار. فردوسی. ز خویشان میلاد چون صد سوار چو گرگین پیروزگر مایه دار. فردوسی. نباشی درین جنگ پیروزگر نیابی همان ز اختر نیک بر. فردوسی. گر امروز گردیم پیروزگر بیابد دل از افسر نیک بر. فردوسی. و گر من بوم بر تو پیروزگر دهد مر مرااختر نیک بر. فردوسی. جهاندار پیروزگر خوانمش ز شاهان سرافرازتر دانمش. فردوسی. بنیروی یزدان ببندم کمر ببخت جهاندار پیروزگر. فردوسی. بهر کار پیروزگر داردش درخت بزرگی ببر داردش. فردوسی. یکی آنکه پیروزگر باشد اوی ز دشمن نتابد گه جنگ روی. فردوسی. مگر زو برآساید این بوم و بر بفرّ تو ای مرد پیروزگر. فردوسی. ز اسکندر راد پیروزگر خداوند شمشیر و نام و گهر. فردوسی. چنین گفت کای شاه پیروزگر سخنگوی و بیدار و با زور و فر. فردوسی. که پیروزگر باد پیوسته شاه بافزایش دانش و دستگاه. فردوسی. خجسته شهنشاه پیروزگر جهاندار با دانش و با گهر. فردوسی. خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر آن فریدون فرکیخسرودل رستم براز. منوچهری. خداوند ما باد پیروزگر سر و کار او با پرندین بری. منوچهری. کجا رزمش بود پیروزگر باد کجا بزمش بود با جاه و فر باد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). سام نریمان را پرسیدند که ای پیروزگر سالار آرایش رزم چیست. (نوروزنامه)
از نامهای خدای تعالی: بدانگه تو پیروز باشی مگر اگر یار باشدت پیروزگر. فردوسی. که پیروزگر در جهان ایزد است جهاندار اگر زو نترسد بد است. فردوسی. بنیروی پیروزگر یک خدای چون من با سپاه اندرآیم ز جای. فردوسی. خداوند دانائی و تاج و تخت ز پیروزگر یافته کام و بخت. فردوسی. سپاس از خداوند پیروزگر کزویست نیروی فر و هنر. فردوسی. چو پیروزگر فرهی دادمان در بخت پیروز بگشادمان. فردوسی. که پیروزگر پشت و یار منست کنون زخم شمشیر کار منست. فردوسی. ز پیروزگر آفرین تو باد سر تاجداران زمین تو باد. فردوسی. زپیروزگر آفرین بر تو باد مبادی همیشه مگر شاه و شاد. فردوسی. بدو گفت شاه این نه تیر منست که پیروزگر دستگیر منست. فردوسی. به پیروزگر بر تو ای پهلوان که از من نباشی خلیده روان. فردوسی. سپاس از جهاندار پیروزگر که آوردمان رنج و سختی بسر. فردوسی. چو پیروزگر دادمان فرهی بزرگی و دیهیم و شاهنشهی. فردوسی. بنام خداوند پیروزگر خداوند دیهیم و فر و هنر. فردوسی. بنیروی یزدان پیروزگر بداد و دهش تنگ بسته کمر. فردوسی. ز دشمن ستاند رساند بدوست خداوند پیروزگر یار اوست. فردوسی. ، {{صِفَتِ مُرَکَّب}} عطاکننده فیروزی.دهنده فیروزی. پیروزگرداننده. ناصر. از صفات باری تعالی: بفرمان یزدان پیروزگر ببندم ورا نیز راه گذر. فردوسی. بپیش خداوند پیروزگر کزویست مردی و بخت و هنر. فردوسی. دو زاغ کمان را بزه برنهاد ز یزدان پیروزگر کرد یاد. فردوسی. بنیروی یزدان پیروزگر ببندم بکین سیاوش کمر. فردوسی. بنیروی یزدان پیروزگر ببخت و بشمشیر و تیر و هنر. فردوسی. جهاندار پیروزگر یار باد سر بخت دشمن نگونسار باد. فردوسی. خروشان بغلطید بر خاک بر بپیش خداوند پیروزگر. فردوسی. بنیروی یزدان پیروزگر زتور ستمگر جدا کرد سر. فردوسی. زهر گونه ای آفرین و ثنا ........ ابر پاک یزدان پیروزگر. که درتن روان آفرید و گهر. شمسی (یوسف و زلیخا). ، منصور. مظفر. فاتح. غالب: من اینرا که گفتم نگفتم مگر بفرمانت ای شاه پیروزگر. دقیقی (از شاهنامۀ فردوسی). فرسته فرستاد هم زی پدر که ای نامور شاه پیروزگر. دقیقی (از شاهنامۀ فردوسی). برفتند با هدیه و با نثار بنزدیک پیروزگرشهریار. فردوسی. یکی نور بد (کیخسرو) در جهان سربسر که بر تخت بنشست پیروزگر. فردوسی. چو شد کار گودرز و پیران بسر بجنگ دگر شاه پیروزگر. فردوسی. بدین برز و بالای این پهلوان بدین تیز گفتار و روشن روان نباشد مگر شاد و پیروزگر جهانی که شد بی بر آرد به بر. فردوسی. نبینی که مائیم پیروزگر بدین کار مشتاب تند ای پسر. فردوسی. که ویسه بدش نام فرخ پدر برادرش پیران پیروزگر. فردوسی. ورایدونکه پیروزگر باشد اوی بشاهی بسان پدر باشد اوی. فردوسی. ازان پس بیامد بخسرو خبر که پیران شد از رزم پیروزگر. فردوسی. و دیگر که با من ببندی کمر بیابی بر شاه پیروزگر. فردوسی. سپهدار ایران و پیروزگر نگهبان و جنبدۀ بوم و بر. فردوسی. که کین پدر بر تو آید بسر مبادی بجز شاد و پیروزگر. فردوسی. ببخشایدت شاه پیروزگر که هستی چو من پهلو پیرسر. فردوسی. همی گفت پیروزگر پادشاه همیشه سر پهلوان با کلاه. فردوسی. چنین گفت کای باب پیروزگر تو بر من بسستی گمانی مبر فردوسی. همی گفت شاهست پیروزگر همیشه کلاهش بخورشید بر. فردوسی. ز کردار ایشان بکهتر خبر رساند مگر شاه پیروزگر. فردوسی. پراکنده بر گرد گیتی خبر ز جنبیدن شاه پیروزگر. فردوسی. یکی سور بد در جهان سربسر که بر تخت بنشست پیروزگر. فردوسی. پدر بر پدر بر، پسر بر پسر همه تاجور باد و پیروزگر. فردوسی. به رای و بدانش، بفر و هنر بهر کار، هر جای پیروزگر. فردوسی. که پیروزگر باش و بیداربخت مگرداد زرد این کیانی درخت. فردوسی. ز کشته چنان شد در و دشت و کوه که پیروزگر شد ز کشتن ستوه. فردوسی. که کین پدر بر تو آید بسر مبادی بجز شاد و پیروزگر. فردوسی. بدو گفت پیروزگر باش زن همیشه شکیبادل و رای زن. فردوسی. دوان دیده بان شد بر شهرگیر که پیروزگر گشت شاه اردشیر. فردوسی. بگفتند کای شاه پیروزگر بشمعون همی بدگمانی مبر. فردوسی. نمانم که باشی تو پیروزگر وگر یابی از اختر نیک بر. فردوسی. و دیگر که این شاه پیروزگر بیابد همی زاختر نیک بر. فردوسی. بروآفرین خواند شاه یمن که پیروزگر باش بر انجمن. فردوسی. سرانجام ترسم که پیروزگر نباشد جز از دشمن کینه ور. فردوسی. که پیروزگر بود روز نبرد بمردی ز هومان برآورده گرد. فردوسی. که پیروزگر سوی ایران شوی بنزدیک شاه دلیران شوی. فردوسی. بر او آفرین کرد بس پهلوان که پیروزگرباش و روشن روان. فردوسی. همان به که من بازگردم بدر ببیند مرا شاه پیروزگر. فردوسی. یکی آنکه پیروزگر باشد اوی ز دشمن نتابد گه جنگ روی. فردوسی. چنین گفت مر شاهرا زال زر انوشه بزی شاد و پیروزگر. فردوسی. چو پیروزگر باشی ایران تراست تن پیل و چنگال شیران تراست. فردوسی. بپذرفت مهران ستاد از پدر بنام شهنشاه پیروزگر. فردوسی. نخستین در ازمن کند یادگار بفرمان پیروزگر شهریار. فردوسی. ز خویشان میلاد چون صد سوار چو گرگین پیروزگر مایه دار. فردوسی. نباشی درین جنگ پیروزگر نیابی همان ز اختر نیک بر. فردوسی. گر امروز گردیم پیروزگر بیابد دل از افسر نیک بر. فردوسی. و گر من بوم بر تو پیروزگر دهد مر مرااختر نیک بر. فردوسی. جهاندار پیروزگر خوانمش ز شاهان سرافرازتر دانمش. فردوسی. بنیروی یزدان ببندم کمر ببخت جهاندار پیروزگر. فردوسی. بهر کار پیروزگر داردش درخت بزرگی ببر داردش. فردوسی. یکی آنکه پیروزگر باشد اوی ز دشمن نتابد گه جنگ روی. فردوسی. مگر زو برآساید این بوم و بر بفرّ تو ای مرد پیروزگر. فردوسی. ز اسکندر راد پیروزگر خداوند شمشیر و نام و گهر. فردوسی. چنین گفت کای شاه پیروزگر سخنگوی و بیدار و با زور و فر. فردوسی. که پیروزگر باد پیوسته شاه بافزایش دانش و دستگاه. فردوسی. خجسته شهنشاه پیروزگر جهاندار با دانش و با گهر. فردوسی. خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر آن فریدون فرکیخسرودل رستم براز. منوچهری. خداوند ما باد پیروزگر سر و کار او با پرندین بری. منوچهری. کجا رزمش بود پیروزگر باد کجا بزمش بود با جاه و فر باد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). سام نریمان را پرسیدند که ای پیروزگر سالار آرایش رزم چیست. (نوروزنامه)
مظفر فیروز فاتح: اگر کشته بودی و گر بسته خوار بزندان پیروزگر شهریار. . (شا. بخ 2342: 8)، از نامهای خدای تعالی: بدانگه تو پیروز باشی مگر اگر یار با شدت پیروز گر. (فردوسی)
مظفر فیروز فاتح: اگر کشته بودی و گر بسته خوار بزندان پیروزگر شهریار. . (شا. بخ 2342: 8)، از نامهای خدای تعالی: بدانگه تو پیروز باشی مگر اگر یار با شدت پیروز گر. (فردوسی)