ماءالجبن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن آبی است که از پنیر تر برمی آید: پس پنیرآب که بسکنجبین افتیمون کرده باشند بکار دارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پنیرآب دادن نشاید به میش که یابد در او قطرۀ خون خویش. نظامی
ماءالجبن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن آبی است که از پنیر تر برمی آید: پس پنیرآب که بسکنجبین افتیمون کرده باشند بکار دارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پنیرآب دادن نشاید به میش که یابد در او قطرۀ خون خویش. نظامی
نان خورشی که از شیر درست کنند، شیر را کمی گرم می کنند بعد پنیرمایه به آن می زنند به فاصلۀ چند ساعت مانند ماست می بندد سپس آن را در کیسه می ریزند تا آبش برود و سفت شود. پنیر دارای مقدار زیادی مواد سفیده ای، چربی، کلسیم و فسفر است، ویتامین a، b و c نیز دارد. پنیری که از شیر چربی نگرفته تهیه شود ارزش غذایی بیشتری دارد پنیر نخل: ماده ای سفید، شیرین و به شکل پنیر که در بالای ساقه درخت خرما به وجود می آید، پنیر خرما، جمار
نان خورشی که از شیر درست کنند، شیر را کمی گرم می کنند بعد پنیرمایه به آن می زنند به فاصلۀ چند ساعت مانند ماست می بندد سپس آن را در کیسه می ریزند تا آبش برود و سفت شود. پنیر دارای مقدار زیادی مواد سفیده ای، چربی، کلسیم و فسفر است، ویتامین a، b و c نیز دارد. پنیری که از شیرِ چربی نگرفته تهیه شود ارزش غذایی بیشتری دارد پنیر نخل: ماده ای سفید، شیرین و به شکل پنیر که در بالای ساقه درخت خرما به وجود می آید، پنیر خرما، جمار
در سیب و امرود و لیمو و نارنج و غیره، شاداب. طری. آبدار. دارای شیرۀ نباتی بسیار: دانه (انگور) از خوشه ریختن آغاز کرده و پرآب است دلیل میکند که فائدۀ این در آب این است. (نوروزنامه). ، دارای آب بسیار. که آب بسیار دارد: چاه پرآب، که مملو است از آب: حوض پر آب. تمریح، پرآب کردن مشک تا بخیه محکم شود. (تاج المصادر بیهقی). تحبﱡب، پرآب شدن شکم، بارنده چنانکه ابر: چنان دید گودرز یک شب بخواب که ابری برآمد از ایران پرآب. فردوسی. ، مملو از اشک چنانکه دیده: همه دل پر از خون و دیده پرآب گریزان ز گردان افراسیاب. فردوسی. همه شوربختند و برگشته سر همه دیده پرآب و پرخون جگر. فردوسی. - پرآب آمدن سخن، سخن عذب گفتن: سوزنی را که دوستدار تو است سخن مدح تو پرآب آید. سوزنی. - دیده، مژگان پرآب کردن، گریستن. گریان شدن. دیدۀ مملو از اشک: بیامد بدرگاه افراسیاب جهانی بدو دیده کرده پرآب. فردوسی. ز بهر سیاوش دو دیده پرآب همی کرد نفرین بر افراسیاب. فردوسی. همی گفت و مژگان پر از آب کرد همی برکشید از جگر باد سرد. فردوسی
در سیب و امرود و لیمو و نارنج و غیره، شاداب. طری. آبدار. دارای شیرۀ نباتی بسیار: دانه (انگور) از خوشه ریختن آغاز کرده و پرآب است دلیل میکند که فائدۀ این در آب این است. (نوروزنامه). ، دارای آب بسیار. که آب بسیار دارد: چاه پرآب، که مملو است از آب: حوض پر آب. تمریح، پرآب کردن مشک تا بخیه محکم شود. (تاج المصادر بیهقی). تحبﱡب، پرآب شدن شکم، بارنده چنانکه ابر: چنان دید گودرز یک شب بخواب که ابری برآمد از ایران پرآب. فردوسی. ، مملو از اشک چنانکه دیده: همه دل پر از خون و دیده پرآب گریزان ز گردان افراسیاب. فردوسی. همه شوربختند و برگشته سر همه دیده پرآب و پرخون جگر. فردوسی. - پرآب آمدن سخن، سخن عذب گفتن: سوزنی را که دوستدار تو است سخن مدح تو پرآب آید. سوزنی. - دیده، مژگان پرآب کردن، گریستن. گریان شدن. دیدۀ مملو از اشک: بیامد بدرگاه افراسیاب جهانی بدو دیده کرده پرآب. فردوسی. ز بهر سیاوش دو دیده پرآب همی کرد نفرین بر افراسیاب. فردوسی. همی گفت و مژگان پر از آب کرد همی برکشید از جگر باد سرد. فردوسی
نانخورشی است از شیر کلچیده و آن چنان است که شیر را پس از نیم گرم کردن با مقداری معلوم از مایه ای که در شیردان بره است (یعنی انفحه) بیامیزند و در کیسه ای کنند و آن شیر ببندد و آب آن فروچکد. و آن را انواع است چون: پنیر کیسه ای و دلمه و شور و خیکی و کوزه ای و یرچک. و صاحب قاموس مقدس گوید: پنیر معروف است که در قدیم الایام بعض گلهای خاردار در شیر ریختندی چون منجمد شدی آن را برگرفته در سبد گذارده بوقت حاجت بکار بردندی - انتهی. جبن. جبن. جبن ّ. (منتهی الارب). ابومسافر. سنّوط. سنّوط. نبیر: اجتبان، پنیر ساختن شیر را. (منتهی الارب). یک قالب پنیر. جبنه، یک قرص پنیر. لبیکه، پنیر با پست آمیخته. (منتهی الارب). دلماج. دیماج ، ارنه، پنیر تر و شراب و دانه ای است که شیر را پنیر میگرداند. (منتهی الارب). گریص، پنیر با طرثوث یا با حمصیص آمیخته یا پنیر بی آمیغ یا پنیر با خرما آمیخته و جائی که در آن پنیر سازند. مصل، پنیر ساختن. (منتهی الارب) : شبانش همی گوشت جوشد بشیر خود او نان ارزن خورد بی پنیر. فردوسی. بدو گفت لختی پنیر کهن ابا مغز بادام بریان بکن. فردوسی. بکن مغز بادام بریان وگرم پنیر کهن ساز با نان نرم. فردوسی. که از تو پنیر کهن خواستم زبان را بخواهش بیاراستم. فردوسی. خریدی گر او را بدانگی پنیر بدی با من امروز چو شهد و شیر. فردوسی. که چو موشان نخورد خواهم من زهر داروی تو به بوی پنیر. ناصرخسرو. خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر. ناصرخسرو. اگر عامه بد گویدم ز آن چه باک رها کرده ام پیش موشان پنیر. ناصرخسرو. قیمت و عزت کافور شکسته نشود گر ز کافور به آمدبسوی موش پنیر. ناصرخسرو. هست آسمان چو سفره و خورشید قرص او انجم چو گوز و مه چو پنیر اندر آسمان. سوزنی. به یمینت چه بود کشکنه و بورانی به یسارت چه بود نان و پنیر و ریچار. بسحاق اطعمه. ، مغز سر درخت خرما. جمار. رجوع به پنیر خرما شود. - پنیر خشک، مادۀ بیاض البیضی که جزو عمده شیر است. - پنیر کردن طفل شیر را، قی کردن طفل شیر بسته و کلچیده را. - مثل پنیر، سپید و نرم. - یوز و پنیر، رجوع به یوز شود
نانخورشی است از شیر کلچیده و آن چنان است که شیر را پس از نیم گرم کردن با مقداری معلوم از مایه ای که در شیردان بره است (یعنی انفحه) بیامیزند و در کیسه ای کنند و آن شیر ببندد و آب آن فروچکد. و آن را انواع است چون: پنیر کیسه ای و دلَمه و شور و خیکی و کوزه ای و یرچک. و صاحب قاموس مقدس گوید: پنیر معروف است که در قدیم الایام بعض گلهای خاردار در شیر ریختندی چون منجمد شدی آن را برگرفته در سبد گذارده بوقت حاجت بکار بردندی - انتهی. جُبن. جُبُن. جُبُن ّ. (منتهی الارب). ابومسافر. سِنّوط. سَنّوط. نبیر: اجتبان، پنیر ساختن شیر را. (منتهی الارب). یک قالب پنیر. جبنه، یک قرص پنیر. لبیکه، پنیر با پست آمیخته. (منتهی الارب). دُلماج. دُیماج ، اُرنه، پنیر تر و شراب و دانه ای است که شیر را پنیر میگرداند. (منتهی الارب). گریص، پنیر با طرثوث یا با حمصیص آمیخته یا پنیر بی آمیغ یا پنیر با خرما آمیخته و جائی که در آن پنیر سازند. مَصل، پنیر ساختن. (منتهی الارب) : شبانش همی گوشت جوشد بشیر خود او نان ارزن خورد بی پنیر. فردوسی. بدو گفت لختی پنیر کهن ابا مغز بادام بریان بکن. فردوسی. بکن مغز بادام بریان وگرم پنیر کهن ساز با نان نرم. فردوسی. که از تو پنیر کهن خواستم زبان را بخواهش بیاراستم. فردوسی. خریدی گر او را بدانگی پنیر بدی با من امروز چو شهد و شیر. فردوسی. که چو موشان نخورد خواهم من زهر داروی تو به بوی پنیر. ناصرخسرو. خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر. ناصرخسرو. اگر عامه بد گویدم ز آن چه باک رها کرده ام پیش موشان پنیر. ناصرخسرو. قیمت و عزت کافور شکسته نشود گر ز کافور به آمدبسوی موش پنیر. ناصرخسرو. هست آسمان چو سفره و خورشید قرص او انجم چو گوز و مه چو پنیر اندر آسمان. سوزنی. به یمینت چه بود کشکنه و بورانی به یسارت چه بود نان و پنیر و ریچار. بسحاق اطعمه. ، مغز سر درخت خرما. جمار. رجوع به پنیر خرما شود. - پنیر خشک، مادۀ بیاض البیضی که جزو عمده شیر است. - پنیر کردن طفل شیر را، قی کردن طفل شیر بسته و کلچیده را. - مثل پنیر، سپید و نرم. - یوز و پنیر، رجوع به یوز شود
شیر آب، شیر، شیرابه، شیر و لوله ای که آب از آن جریان یابد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به شیر شود، در اصطلاح رختشویان، آب کم: شیرآب یا شیرآبه دادن به جامه ای که قبلاًآنرا با صابون شسته اند، کمی آب بر آن ریختن، یا در کمی آب بار دیگر شستن، آب کشیدن، (یادداشت مؤلف)
شیرِ آب، شیر، شیرابه، شیر و لوله ای که آب از آن جریان یابد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به شیر شود، در اصطلاح رختشویان، آب کم: شیرآب یا شیرآبه دادن به جامه ای که قبلاًآنرا با صابون شسته اند، کمی آب بر آن ریختن، یا در کمی آب بار دیگر شستن، آب کشیدن، (یادداشت مؤلف)
نام ایستگاهی است بین شاهی و تهران و 300 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)، قریۀ مهم بلوک آنند در ناحیۀ ولوپی سوادکوه و هیجدهمین ایستگاه راه آهن تهران - بندر شاه، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، حد شمالی سوادکوه است و در زیرآب رود خانه راست پی و لوپی یکی میشود، (التدوین) دهی از دهستان خسویه است که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 538 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
نام ایستگاهی است بین شاهی و تهران و 300 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)، قریۀ مهم بلوک آنند در ناحیۀ ولوپی سوادکوه و هیجدهمین ایستگاه راه آهن تهران - بندر شاه، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، حد شمالی سوادکوه است و در زیرآب رود خانه راست پی و لوپی یکی میشود، (التدوین) دهی از دهستان خسویه است که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 538 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
مجرایی است در ته مخزنهای آب که هنگام خالی کردن آب، آن را بگشایند، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)، مخرجی دربسته در تک خزانه یاحوض یا آب انبار و غیره که به چاهی یا مغاکی منتهی میشود تا آنگاه که خواهند، آن را باز کنند و آبدان ازآب و لجن تهی شود، (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، - زیرآب زدن، باز کردن زیرآب تا آب مستعمل یا گنده فروشود، (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، - زیرآب کسی را زدن، اورا نزد کسی متهم کردن و بدین وسیله دست او را از عملی و جز آن کوتاه کردن، چاکری را پیش خواجه به غمازی منفور ساختن و سبب اخراج او شدن، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، کسی را از سر کاری برداشتن و از خدمت معاف کردن یا بشدت بر ضرر و به ضد او اقدام کردن و او رابی آنکه بداند از جایی راندن، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)، -، عقاید عالمی را به کفر و زندقه نسبت کردن، رای او را با دلیلی تردید کردن، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، -، تعبیری است نظیر: کلک کسی را کندن و امثال آن که شاید بتوان آنرا حتی در مورد از میان برداشتن و از بین بردن کسی یا چیزی استعمال کرد، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
مجرایی است در ته مخزنهای آب که هنگام خالی کردن آب، آن را بگشایند، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)، مخرجی دربسته در تک خزانه یاحوض یا آب انبار و غیره که به چاهی یا مغاکی منتهی میشود تا آنگاه که خواهند، آن را باز کنند و آبدان ازآب و لجن تهی شود، (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، - زیرآب زدن، باز کردن زیرآب تا آب مستعمل یا گنده فروشود، (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، - زیرآب کسی را زدن، اورا نزد کسی متهم کردن و بدین وسیله دست او را از عملی و جز آن کوتاه کردن، چاکری را پیش خواجه به غمازی منفور ساختن و سبب اخراج او شدن، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، کسی را از سر کاری برداشتن و از خدمت معاف کردن یا بشدت بر ضرر و به ضد او اقدام کردن و او رابی آنکه بداند از جایی راندن، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)، -، عقاید عالمی را به کفر و زندقه نسبت کردن، رای او را با دلیلی تردید کردن، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، -، تعبیری است نظیر: کلک کسی را کندن و امثال آن که شاید بتوان آنرا حتی در مورد از میان برداشتن و از بین بردن کسی یا چیزی استعمال کرد، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
سیراب، ضد تشنه یعنی کسی و چیزی که از آب سیر باشد، (آنندراج) (غیاث)، ریان، (منتهی الارب) (دهار) : ز تخم ستمکاره افراسیاب نباید که تشنه شود سیرآب، فردوسی، خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبید خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار، (منسوب به فرخی)، زمین خشک شد سیرآب و باغ زرد شد اخضر هوای تیره شد روشن جهان پیر شد برنا، مسعودسعد، ماه دوهفته ندارد قد و چشم و رخ و زلف عرعر و نرگس سیرآب و گل سوری و آس، سوزنی، فردا به بهشت گشته سیرآب در کوثر مصطفات جویم، خاقانی، نمک در دیدۀ بیخواب میکرد ز نرگس لاله را سیرآب میکرد، نظامی، چشمۀ مهتاب تو سردی گرفت لالۀ سیرآب تو زردی گرفت، نظامی، چو سیرآب خواهی شدن ز آب جوی چرا ریزی از بهر برف آبروی، سعدی، ترا حکایت ما مختصر بگوش آید که حال تشنه نمیدانی ای گل سیرآب، سعدی، آری نیلی کز اوست سبطی سیرآب خون شود آبش بکام قبطی ابتر، قاآنی، ، تازه وآبدار، (آنندراج)، شاداب: هر سوءالی کز آن گل سیرآب دوش کردم همه بداد جواب، عنصری، لؤلؤ سیراب اقاصی ثغور نواحی آن متبسم و از بوی گل ... (ترجمه محاسن اصفهان)، دایم گل این بستان سیرآب نمی ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی، حافظ، ، غذایی است که از امعای حیوانات مثل بز و گوسفند با آب سازند و در آن سیر کنند و فقرا خورند، (آنندراج) (انجمن آرا)، اشکنبه، شکنبه، سختو: بهر سیرآب و پاچه و سنگک خویشتن را زنند بر چنگک، یحیی شیرازی (از آنندراج)، یکی ببوی کباب من آمده سرمست یکی ز کاسۀ سیرآب من شده مخمور، بسحاق اطعمه
سیراب، ضد تشنه یعنی کسی و چیزی که از آب سیر باشد، (آنندراج) (غیاث)، ریان، (منتهی الارب) (دهار) : ز تخم ستمکاره افراسیاب نباید که تشنه شود سیرآب، فردوسی، خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبید خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار، (منسوب به فرخی)، زمین خشک شد سیرآب و باغ زرد شد اخضر هوای تیره شد روشن جهان پیر شد برنا، مسعودسعد، ماه دوهفته ندارد قد و چشم و رخ و زلف عرعر و نرگس سیرآب و گل سوری و آس، سوزنی، فردا به بهشت گشته سیرآب در کوثر مصطفات جویم، خاقانی، نمک در دیدۀ بیخواب میکرد ز نرگس لاله را سیرآب میکرد، نظامی، چشمۀ مهتاب تو سردی گرفت لالۀ سیرآب تو زردی گرفت، نظامی، چو سیرآب خواهی شدن ز آب جوی چرا ریزی از بهر برف آبروی، سعدی، ترا حکایت ما مختصر بگوش آید که حال تشنه نمیدانی ای گل سیرآب، سعدی، آری نیلی کز اوست سبطی سیرآب خون شود آبش بکام قبطی ابتر، قاآنی، ، تازه وآبدار، (آنندراج)، شاداب: هر سوءالی کز آن گل سیرآب دوش کردم همه بداد جواب، عنصری، لؤلؤ سیراب اقاصی ثغور نواحی آن متبسم و از بوی گل ... (ترجمه محاسن اصفهان)، دایم گل این بستان سیرآب نمی ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی، حافظ، ، غذایی است که از امعای حیوانات مثل بز و گوسفند با آب سازند و در آن سیر کنند و فقرا خورند، (آنندراج) (انجمن آرا)، اشکنبه، شکنبه، سختو: بهر سیرآب و پاچه و سنگک خویشتن را زنند بر چنگک، یحیی شیرازی (از آنندراج)، یکی ببوی کباب من آمده سرمست یکی ز کاسۀ سیرآب من شده مخمور، بسحاق اطعمه
نامی که در دامغان و خوار به پده دهند. رجوع به پده شود. و نیز آن را در این نواحی پی چوب گویند. رجوع به پی چوب شود. پده اصطلاح مردم نواحی میان سیرجان و بندرعباس است و آن نوعی از سفیدار باشد و سفیدار از تیره سالی کاسه و از جنس پوپولوس است و سه گونۀ آن در ایران موجود است. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 189)
نامی که در دامغان و خوار به پَدَه دهند. رجوع به پده شود. و نیز آن را در این نواحی پی چوب گویند. رجوع به پی چوب شود. پده اصطلاح مردم نواحی میان سیرجان و بندرعباس است و آن نوعی از سفیدار باشد و سفیدار از تیره سالی کاسه و از جنس پوپولوس است و سه گونۀ آن در ایران موجود است. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 189)
گیاهی است که در مناطق معتدله روید با گلی سرخ و روشن و در طب بکار است. و شبیه به خطمی با برگهای خرد و همیشه میل به جانب آفتاب دارد و با گردش آفتاب بگردد. در فرهنگ اسدی خطی آقای نخجوانی آمده است: پنیرک گیاهی است ستبر و برگ او گرد هر جا که قرص خورشید میرود از آنسو همی گردد - انتهی. خبازی. ملوکیّه. نان کلاغ. ورتاج. آفتاب گردک. خطمی. خوشک. توله. پنیره. و تخم پنیرک را به شیرازی تخم خرو نامند. ، و بعض لغت نامه ها که به پنیرک معنی نیلوفر و حرباء داده اند غلط است چون یکی از معانی پنیرک آفتاب گردک است و آفتاب گردک بمعنی حربا و نیلوفر نیز هست، این دو معنی را به پنیرک نیز داده اند: ذبولی که خیزد ز داءالثمانین تلافیش مشکل بود از پنیرک. اثیر اخسیکتی
گیاهی است که در مناطق معتدله روید با گلی سرخ و روشن و در طب بکار است. و شبیه به خطمی با برگهای خرد و همیشه میل به جانب آفتاب دارد و با گردش آفتاب بگردد. در فرهنگ اسدی خطی آقای نخجوانی آمده است: پنیرک گیاهی است ستبر و برگ او گرد هر جا که قرص خورشید میرود از آنسو همی گردد - انتهی. خُبازی. ملوکیّه. نان کلاغ. ورَتاج. آفتاب گردک. خطمی. خوشک. توله. پنیره. و تخم پنیرک را به شیرازی تخم خرو نامند. ، و بعض لغت نامه ها که به پنیرک معنی نیلوفر و حرباء داده اند غلط است چون یکی از معانی پنیرک آفتاب گردک است و آفتاب گردک بمعنی حِربا و نیلوفر نیز هست، این دو معنی را به پنیرک نیز داده اند: ذبولی که خیزد ز داءالثمانین تلافیش مشکل بود از پنیرک. اثیر اخسیکتی
پنیرک. خبازی. ملوکیه. نان کلاغ. و صاحب برهان گوید که آفتاب گردک را نیز گویند که نیلوفر است و جانوری هم باشد که به سریانی حربا گویند. لکن این دو معنی اخیر هر دو غلط است و از ترجمه پنیره به آفتاب گردک به اشتباه افتاده اند. رجوع به پنیرک شود
پنیرک. خبازی. ملوکیه. نان کلاغ. و صاحب برهان گوید که آفتاب گردک را نیز گویند که نیلوفر است و جانوری هم باشد که به سریانی حربا گویند. لکن این دو معنی اخیر هر دو غلط است و از ترجمه پنیره به آفتاب گردک به اشتباه افتاده اند. رجوع به پنیرک شود
ماده ای است سرخ رنگ مایل به سیاهی که از جوشانیدن آب کشک حاصل کنند و آن بغایت ترش است و چاشنی آشها کنند و به ترکی آن را قره قوروت نامند. ترف سرخ. لیولنگ. هبولنک هلیاک. (فرهنگ اسدی). مصل. کشک سیاه. و رجوع به لیولنگ شود
ماده ای است سرخ رنگ مایل به سیاهی که از جوشانیدن آب کشک حاصل کنند و آن بغایت ترش است و چاشنی آشها کنند و به ترکی آن را قره قوروت نامند. ترف سرخ. لیولنگ. هَبولنک هَلْیاک. (فرهنگ اسدی). مَصَل. کشک سیاه. و رجوع به لیولنگ شود
از شیر گاو یا گوسفند درست میکنند. طرز ساخت آن: شیر را کمی گرم میکنند بعد پنیر مایه را به آن اضافه میکنند بعد و در آفتاب میگذارند بفاصله چند ساعت مانند ماست میبندد، آنرا در کیسه میریزند و یک چیز سنگین روی آن میگذارند تا آب آن برود وکاملاً سفت شود بعد آنرا مصرف میکنند
از شیر گاو یا گوسفند درست میکنند. طرز ساخت آن: شیر را کمی گرم میکنند بعد پنیر مایه را به آن اضافه میکنند بعد و در آفتاب میگذارند بفاصله چند ساعت مانند ماست میبندد، آنرا در کیسه میریزند و یک چیز سنگین روی آن میگذارند تا آب آن برود وکاملاً سفت شود بعد آنرا مصرف میکنند
گیاهی است بیابانی دارای برگ های پهن و گل های سرخ و بنفش، بلندیش تا 60 سانت می رسد، همراه با گردش آفتاب می چرخد. آفتاب گردک، ختمی کوچک، نان فلاخ هم می گویند
گیاهی است بیابانی دارای برگ های پهن و گل های سرخ و بنفش، بلندیش تا 60 سانت می رسد، همراه با گردش آفتاب می چرخد. آفتاب گردک، ختمی کوچک، نان فلاخ هم می گویند