ویران، خراب، پریشان، ویژگی عمارتی که فروریخته و ویران شده باشد، برای مثال وگرنه شود بوم ما کندمند / از اسفندیار آن بد بدپسند (فردوسی - ۵/۳۹۷)، مادر بسیار فرزندی ولیک / خوار داریشان همیشه کندمند (ناصرخسرو - ۴۳۴)
ویران، خراب، پریشان، ویژگی عمارتی که فروریخته و ویران شده باشد، برای مِثال وگرنه شود بوم ما کندمند / از اسفندیار آن بدِ بدپسند (فردوسی - ۵/۳۹۷)، مادرِ بسیار فرزندی ولیک / خوار داریشان همیشه کندمند (ناصرخسرو - ۴۳۴)
عمارتی را گویند که خراب شده و از هم ریخته باشد. (برهان). از توابعند یعنی کنده شده و خراب گشته. (انجمن آرا) (آنندراج). بنای خراب شدۀ ازهم ریخته. (ناظم الاطباء). خرابه و ویران. (از فهرست ولف). خراب شده و فروریخته. (فرهنگ فارسی معین) : سمرقند کندمند بذینت کی افکند از چاچ ته بهی همیشه ته خهی. ابوالینبغی (از مسالک الممالک ابن خردادبه از فرهنگ فارسی معین). وگرنه شود بوم ما کندمند ز اسفندیار آن بد بدپسند. فردوسی. دگر دید شهری همه کندمند در آن شهر سهمین درختی بلند. اسدی. رجوع به کند و مند شود، پریشان و خراب. (فرهنگ فارسی معین) : مادر بسیار فرزندی ولیک خوار داریشان همیشه کندمند. ناصرخسرو (از فرهنگ فارسی معین)
عمارتی را گویند که خراب شده و از هم ریخته باشد. (برهان). از توابعند یعنی کنده شده و خراب گشته. (انجمن آرا) (آنندراج). بنای خراب شدۀ ازهم ریخته. (ناظم الاطباء). خرابه و ویران. (از فهرست ولف). خراب شده و فروریخته. (فرهنگ فارسی معین) : سمرقند کندمند بذینت کی افکند از چاچ ته بهی همیشه ته خهی. ابوالینبغی (از مسالک الممالک ابن خردادبه از فرهنگ فارسی معین). وگرنه شود بوم ما کندمند ز اسفندیار آن بد بدپسند. فردوسی. دگر دید شهری همه کندمند در آن شهر سهمین درختی بلند. اسدی. رجوع به کند و مند شود، پریشان و خراب. (فرهنگ فارسی معین) : مادر بسیار فرزندی ولیک خوار داریشان همیشه کندمند. ناصرخسرو (از فرهنگ فارسی معین)
اسم از پنداشتن. پندار. خیال. ظن. گمان. وهم. حسبان. محسبه: الهی پنداشتم ترا شناختم اکنون پنداشت خود رادر آب انداختم. (خواجه عبداﷲ انصاری از آنندراج). پنداشت نیست، هست حقیقت، از این سخن زینسان سخن بگوش تو از هر زبان رسید. سوزنی. این رنگ همه هوس بود یا پنداشت او بی رنگ است رنگ او باید داشت. عین القضاه همدانی الرّجم، به پنداشت سخن گفتن. (زوزنی) ، فکر: هومت، پنداشت نیک، فرض. تقدیر. شمار، تکبر. (آنندراج). غرور. عجب: و تاینکو با لشکر جرّار در پنداشت و اغترار و قدرت خود فریفته. (جهانگشای جوینی) ، و در مثال ذیل ظاهراً پنداشت بمعنی پنداشتن بمعنی قهر (مقابل آشتی) آمده است: و یکبار یکی در مسجدی دید که نماز میکرد گفت اگر پنداری که این نماز سبب رسیدن است به خدای تعالی غلط میکنی که همه پنداشت است نه مواصلت. (تذکره الاولیاء)
اسم از پنداشتن. پندار. خیال. ظن. گمان. وهم. حسبان. محسبه: الهی پنداشتم ترا شناختم اکنون پنداشت خود رادر آب انداختم. (خواجه عبداﷲ انصاری از آنندراج). پنداشت نیست، هست حقیقت، از این سخن زینسان سخن بگوش تو از هر زبان رسید. سوزنی. این رنگ همه هوس بود یا پنداشت او بی رنگ است رنگ او باید داشت. عین القضاه همدانی الرَّجم، به پنداشت سخن گفتن. (زوزنی) ، فکر: هومت، پنداشت نیک، فرض. تقدیر. شمار، تکبر. (آنندراج). غرور. عجب: و تاینکو با لشکر جرّار در پنداشت و اغترار و قدرت خود فریفته. (جهانگشای جوینی) ، و در مثال ذیل ظاهراً پنداشت بمعنی پنداشتن بمعنی قهر (مقابل آشتی) آمده است: و یکبار یکی در مسجدی دید که نماز میکرد گفت اگر پنداری که این نماز سبب رسیدن است به خدای تعالی غلط میکنی که همه پنداشت است نه مواصلت. (تذکره الاولیاء)
حاوی نصیحت و اندرز. نصیحت آمیز. پرپند: بدو گفت کاین نامۀ پندمند ببر سوی دیوار حصن بلند. فردوسی. مگر کو (زال سام) گشاید یکی پندمند سخن بر دل شهریار بلند. فردوسی. بدو گفت این نامۀ پندمند ببر نزد آن دیو جسته ز بند. فردوسی. نگه کن بدین نامۀ پندمند مکن چشم و گوش خرد را به بند. فردوسی. چنین گفت کاین نامۀ پندمند بنزد دو خورشید گشته بلند... فردوسی. اگر شاه بیند ز رای بلند نویسد یکی نامۀ پندمند. فردوسی. یکی پاسخ پندمندش دهیم سر او فرازیم و پندش دهیم. فردوسی. نگه کن بدین نامۀ پندمند دل اندر سرای سپنجی مبند. فردوسی. بفرمود تا نامۀ پندمند نبشتند نزدیک آن پرگزند. فردوسی. فرستادمش نامۀ پندمند دگر عهد آن شهریار بلند. فردوسی. دگر گفت کان نامۀ پندمند فرستاده شد هم بکین هم به پند. اسدی (گرشاسبنامه ص 57)
حاوی نصیحت و اندرز. نصیحت آمیز. پرپند: بدو گفت کاین نامۀ پندمند ببر سوی دیوار حصن بلند. فردوسی. مگر کو (زال سام) گشاید یکی پندمند سخن بر دل شهریار بلند. فردوسی. بدو گفت این نامۀ پندمند ببر نزد آن دیو جسته ز بند. فردوسی. نگه کن بدین نامۀ پندمند مکن چشم و گوش خرد را به بند. فردوسی. چنین گفت کاین نامۀ پندمند بنزد دو خورشید گشته بلند... فردوسی. اگر شاه بیند ز رای بلند نویسد یکی نامۀ پندمند. فردوسی. یکی پاسخ پندمندش دهیم سر او فرازیم و پندش دهیم. فردوسی. نگه کن بدین نامۀ پندمند دل اندر سرای سپنجی مبند. فردوسی. بفرمود تا نامۀ پندمند نبشتند نزدیک آن پرگزند. فردوسی. فرستادمش نامۀ پندمند دگر عهد آن شهریار بلند. فردوسی. دگر گفت کان نامۀ پندمند فرستاده شد هم بکین هم به پند. اسدی (گرشاسبنامه ص 57)