جدول جو
جدول جو

معنی پلمس - جستجوی لغت در جدول جو

پلمس
بهانه، تهمت، دروغ، اضطراب
تصویری از پلمس
تصویر پلمس
فرهنگ فارسی عمید
پلمس(پَ مَ)
پلمسه. مضطرب شدن و دست و پا گم کردن. (برهان قاطع). اضطراب، متهم ساختن. (برهان قاطع) ، دروغ گفتن. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
پلمس
مضطرب شدن و دست و پا گم کردن اضطراب، متهم ساختن، دروغ گفتن
تصویری از پلمس
تصویر پلمس
فرهنگ لغت هوشیار
پلمس((پَ مَ))
مضطرب شدن و دست و پا گم کردن، اضطراب، متهم ساختن، دروغ گفتن
تصویری از پلمس
تصویر پلمس
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پامس
تصویر پامس
پابند، گرفتار، بیچاره، درمانده، برای مثال خدایگانا پامس به شهر بیگانه / فزون از این نتوانم نشست دستوری (دقیقی - لغت فرس - پامس)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلیس
تصویر پلیس
مجموعۀ افرادی که با استفاده از اختیارات قانونی خود، در جهت ایجاد نظم، امنیت و آرامش در شهر، کشور و جامعه تلاش می کنند، هر یک از افراد متعلق به این مجموعه، جایی که افراد این مجموعه در آن مستقر هستند
پلیس مخفی: در امور نظامی کارآگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلاس
تصویر پلاس
فرشی که از پشم به رنگ های مختلف می بافند و پرز ندارد، گلیم، جامۀ پشمی خشن و ستبر که قلندران و درویشان بر تن می کنند، برای مثال برکنی از شاهد مجلس لباس / اطلس و پوشش پلاس اندرپلاس (جامی- مجمع الفرس - پلاس)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلمه
تصویر پلمه
تخته سنگ، سنگ مسطح و نازک، سنگی که ورقه ورقه شود، سنگ لوح، لوح سنگی که در قدیم برای کودکان دبستانی بر روی آن سرمشق می نوشتند، برای مثال نخست چون پدرم پلمه بر کنار نهاد / چه علم ها که بخواندم از آن به غیر زبان (عمید لوبکی- مجمع الفرس - پلمه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلمب
تصویر پلمب
مهر سربی کوچک سوراخ دار که بعد از بستن در جایی یا چیزی با نخ به آن وصل می کنند تا از دست خوردگی در امان بماند
پلمب شدن: کنایه از بسته شدن، تعطیل شدن جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلوس
تصویر پلوس
چرب زبانی، خوشامدگویی برای فریب دادن
فرهنگ فارسی عمید
(پْلَ / پِ لَ)
نام نهری است درکشور آلمان. این نهر از ساکس شروع شده رو به شمال جاری میشود و پس از طی 110هزار گز به رود خانه الستر ب-لانش میریزد. (قاموس الاعلام ترکی در مادۀ پلایسه)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
لفظ فرانسوی که در فارسی بمعنی پاسبان ادارۀ شهربانی (نظمیه) و گاه بمعنی آن ادارۀ شهربانی استعمال میشد. عسس. محتسب
لغت نامه دهخدا
(پَ مَ سَ / سِ)
بمعنی پلمس است. (برهان قاطع). در نسخۀ میرزا و در مؤید پلمه آورده بحذف سین. (فرهنگ سروری). و نیز رجوع به پلمس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تلمس
تصویر تلمس
پیاپی جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پامس
تصویر پامس
گرفتار، بیچاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلاس
تصویر پلاس
گلیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلمسه
تصویر پلمسه
مضطرب شدن و دست و پا گم کردن اضطراب، متهم ساختن، دروغ گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلمس
تصویر دلمس
پتیاره (بلا) سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملمس
تصویر ملمس
لمس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلیس
تصویر پلیس
لفظ فرانسوی به معنای پاسبان اداره شهربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلمه
تصویر پلمه
تخته سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلوس
تصویر پلوس
فریبنده ای که به چرب زبانی مردم را از راه بدر کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلماس
تصویر پلماس
دست مالی مانند کوران بهر سوی برای جستن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلمپ
تصویر پلمپ
مهر سربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلمب
تصویر پلمب
فرانسوی سرب، اسربک مهر سربی کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلیس
تصویر پلیس
((پَ))
ناهمواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلیس
تصویر پلیس
((پُ))
مجموعه نیروهای انتظامی یک کشور، شهر یا جامعه، پاسبان، آژان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلوس
تصویر پلوس
((پُ))
پلواس، فریب دادن، چرب زبانی
فرهنگ فارسی معین
((پُ لُ))
قطعه سرب یا موم آب شده ای که برای جلوگیری از دستکاری و سوءاستفاده به سر پاکت یا در مغازه یا خانه یا مکان دیگری مهر شود، مهرو موم (واژه فرهنگستان)، مجازاً به معنی تعطیل کردن و بستن جایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلماس
تصویر پلماس
((پَ))
کورمال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پامس
تصویر پامس
((مَ))
گرفتار، درمانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلاس
تصویر پلاس
سرگردان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلاس
تصویر پلاس
((پَ))
جامه پشمینه و خشن که درویشان پوشند، گلیم، تکه ای از پارچه کهنه، مکر و حیله و روش مکر و حیله دانستن، اثاثیه منزل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلمه
تصویر پلمه
((پَ مِ یا مَ))
لوحی که ابجد و غیر آن بر آن می نوشتند تا اطفال بخوانند، نوعی از گل سخت شده و سیاه که ورقه ورقه جدا شود و می توان برای نوشتن به کار برد، سنگ لوح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلیس
تصویر پلیس
پاسبان، شهربانی، شهربان
فرهنگ واژه فارسی سره