ترسیدن، رمیدن، برای مثال گر آهویی بتا و کنار منت حرم / آرام گیر با من و از من چنین مشم (خفاف - شاعران بی دیوان - ۲۹۶)، بی هوش شدن، برای مثال پیشت بشمند و بی روان گردند / شیران عرین چو شیر شادروان (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۵)، آشفته شدن بوییدن، بو کردن، شم، تشمیم
ترسیدن، رمیدن، برای مِثال گر آهویی بتا و کنار منت حرم / آرام گیر با من و از من چنین مشم (خفاف - شاعران بی دیوان - ۲۹۶)، بی هوش شدن، برای مِثال پیشت بشمند و بی روان گردند / شیران عرین چو شیر شادروان (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۵)، آشفته شدن بوییدن، بو کردن، شم، تشمیم
مرکّب از: شم عربی + یدن، علامت مصدر فارسی، بوییدن. و این از جملۀ لغات عربیه است که فارسیان در آن تصرف کرده تصریف نموده اند از عالم طلبیدن و فهمیدن، زیرا که مأخوذ است از شم بمعنی بوییدن، لیکن بعد نوشتن به تحقیق پیوست که شمیدن بمعنی بو کردن نیامده، بلکه به این معنی شنیدن به نون است و به میم تحریف. (غیاث) (از سراج اللغه) (از آنندراج)، نکه. (منتهی الارب)، بمعنی بوییدن یا مصدری بالتمام فارسی است یا مانند رقصیدن و فهمیدن مصدر فارسی منحوت از عربی است. بوی کردن. (یادداشت مؤلف) : اگرآن بوی نشمیدی بدین میخانه نرسیدی. (لوامع جامی)، خوش وقت کسی که بوی میخانه شمید رفت از پی آن بوی و به میخانه رسید. جامی (لوامع)، بسیار شامۀ استعداد باید تا بویی از گلهای معانی رنگینش تواند شمید. (تذکرۀ مرآهالخیال)
مُرَکَّب اَز: شم عربی + یدن، علامت مصدر فارسی، بوییدن. و این از جملۀ لغات عربیه است که فارسیان در آن تصرف کرده تصریف نموده اند از عالم طلبیدن و فهمیدن، زیرا که مأخوذ است از شم بمعنی بوییدن، لیکن بعد نوشتن به تحقیق پیوست که شمیدن بمعنی بو کردن نیامده، بلکه به این معنی شنیدن به نون است و به میم تحریف. (غیاث) (از سراج اللغه) (از آنندراج)، نکه. (منتهی الارب)، بمعنی بوییدن یا مصدری بالتمام فارسی است یا مانند رقصیدن و فهمیدن مصدر فارسی منحوت از عربی است. بوی کردن. (یادداشت مؤلف) : اگرآن بوی نشمیدی بدین میخانه نرسیدی. (لوامع جامی)، خوش وقت کسی که بوی میخانه شمید رفت از پی آن بوی و به میخانه رسید. جامی (لوامع)، بسیار شامۀ استعداد باید تا بویی از گلهای معانی رنگینش تواند شمید. (تذکرۀ مرآهالخیال)
بیهوش گردیدن. (ناظم الاطباء) (برهان). بیهوش شدن. (غیاث) (آنندراج) : پیشت بشمند و بی روان گردند شیران عرین چوشیر شادروان. منجیک. ، آشفته شدن. پریشان گشتن. (ناظم الاطباء) (برهان). پریشان شدن. (غیاث) (آنندراج) : تو ایدری و شم زلف تو رسیده به شام رواست گر شمنان پیش زلف تو بشمند. رودکی. و اکنون که خوانده اند و تو لبیک گفته ای در کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی. ناصرخسرو. ، ترسیدن. هراسیدن. هراسیده شدن. (ناظم الاطباء). ترسیدن. (غیاث) (برهان) (آنندراج). هراسیدن. (برهان) : خم چشمۀ آب زندگانیست زین چشمه نبایدت شمیدن. نزاری قهستانی. ، رمیدن. (برهان) (آنندراج). رمیدن و اجتناب کردن از تنفر. (ناظم الاطباء) : ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد ز هول ایشان از چشمها شمیده بصر. عنصری. شمید و دلش موج برزد ز جوش ز دل هوش و از جان رمیده خروش. عنصری. گر آهویی بتاز کنار منت حرم آرام گیر با من و از من چنین مشم. خفاف. سمندش چو آن زشت پتیاره دید شمید و هراسید و اندردمید. اسدی. الاغراق فی الصفه، پارسی وی دررفتن بود اندر صفت، چنانکه خرد اندرپذیرفتن وی بشمد. و چنین گفته: الشعرا کذبه اعذبه. (ترجمان البلاغۀ رادویانی). ، متنفر شدن. نفرت کردن، نوحه و افغان کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). افغان کردن. (فرهنگ لغات شاهنامه). آه و ناله کردن. (فرهنگ لغات ولف) ، گریستن. (ناظم الاطباء) (برهان). گریۀ با غریو. (فرهنگ اوبهی). با های های گریستن. (فرهنگ لغات ولف). - اندرشمیدن، گریه و زاری کردن: چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید زمانی بیاسود و اندرشمید. فردوسی. ، پی در پی نفس زدن از تشنگی یا خستگی و غیره. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا) ، پیچیدن. (فرهنگ اسدی در ذیل کلمه شم)
بیهوش گردیدن. (ناظم الاطباء) (برهان). بیهوش شدن. (غیاث) (آنندراج) : پیشت بشمند و بی روان گردند شیران عرین چوشیر شادروان. منجیک. ، آشفته شدن. پریشان گشتن. (ناظم الاطباء) (برهان). پریشان شدن. (غیاث) (آنندراج) : تو ایدری و شم زلف تو رسیده به شام رواست گر شمنان پیش زلف تو بشمند. رودکی. و اکنون که خوانده اند و تو لبیک گفته ای در کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی. ناصرخسرو. ، ترسیدن. هراسیدن. هراسیده شدن. (ناظم الاطباء). ترسیدن. (غیاث) (برهان) (آنندراج). هراسیدن. (برهان) : خم چشمۀ آب زندگانیست زین چشمه نبایدت شمیدن. نزاری قهستانی. ، رمیدن. (برهان) (آنندراج). رمیدن و اجتناب کردن از تنفر. (ناظم الاطباء) : ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد ز هول ایشان از چشمها شمیده بصر. عنصری. شمید و دلش موج برزد ز جوش ز دل هوش و از جان رمیده خروش. عنصری. گر آهویی بتاز کنار منت حرم آرام گیر با من و از من چنین مشم. خفاف. سمندش چو آن زشت پتیاره دید شمید و هراسید و اندردمید. اسدی. الاغراق فی الصفه، پارسی وی دررفتن بود اندر صفت، چنانکه خرد اندرپذیرفتن وی بشمد. و چنین گفته: الشعرا کذبه اعذبه. (ترجمان البلاغۀ رادویانی). ، متنفر شدن. نفرت کردن، نوحه و افغان کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). افغان کردن. (فرهنگ لغات شاهنامه). آه و ناله کردن. (فرهنگ لغات ولف) ، گریستن. (ناظم الاطباء) (برهان). گریۀ با غریو. (فرهنگ اوبهی). با های های گریستن. (فرهنگ لغات ولف). - اندرشمیدن، گریه و زاری کردن: چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید زمانی بیاسود و اندرشمید. فردوسی. ، پی در پی نفس زدن از تشنگی یا خستگی و غیره. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا) ، پیچیدن. (فرهنگ اسدی در ذیل کلمه شم)
منسوب به پشم. از پشم: و از نواحی [ری] طیلسانهای پشمین نیکو خیزد. (حدود العالم). و از وی [از چغانیان] اسب خیزد اندک و جامۀ پشمین و پلاس و زعفران بسیار. (حدود العالم). و از او [از بخارا] بساط و فرش و مصلی نماز خیزد نیکوی، پشمین. (حدود العالم). بدو گفت کاه آر و اسبش بمال چو شانه نداری، به پشمین جوال. فردوسی. بیامد دمان پیش او با گلیم برو جامه پشمین و دل پر ز بیم. فردوسی. درویشم و گدا و برابر نمیکنم پشمین کلاه خویش بصد تاج خسروی. حافظ
منسوب به پشم. از پشم: و از نواحی [ری] طیلسانهای پشمین نیکو خیزد. (حدود العالم). و از وی [از چغانیان] اسب خیزد اندک و جامۀ پشمین و پلاس و زعفران بسیار. (حدود العالم). و از او [از بخارا] بساط و فرش و مصلی نماز خیزد نیکوی، پشمین. (حدود العالم). بدو گفت کاه آر و اسبش بمال چو شانه نداری، به پشمین جوال. فردوسی. بیامد دمان پیش او با گلیم برو جامه پشمین و دل پر ز بیم. فردوسی. درویشم و گدا و برابر نمیکنم پشمین کلاه خویش بصد تاج خسروی. حافظ