جدول جو
جدول جو

معنی پرواسیده - جستجوی لغت در جدول جو

پرواسیده
سوده، ببسوده، بساویده، دست مالی شده
تصویری از پرواسیده
تصویر پرواسیده
فرهنگ فارسی عمید
پرواسیده(پَرْ دَ / دِ)
پرماسیده. بدست مالیده. لمس شده بجهت تمییز درشتی و نرمی:
هر که پرواسیده آن اندام را
در کف خود دیده سیم خام را.
شهرۀ آفاق.
، پرداخته. فراغ یافته
لغت نامه دهخدا
پرواسیده
پرماسیده بسوده لمس شده
تصویری از پرواسیده
تصویر پرواسیده
فرهنگ لغت هوشیار
پرواسیده((پَ دِ))
دستمالی شده، لمس شده
تصویری از پرواسیده
تصویر پرواسیده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرواسنده
تصویر پرواسنده
لمس کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرماسیده
تصویر پرماسیده
سوده، دست مالی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرماسیدن
تصویر پرماسیدن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرماسنده
تصویر پرماسنده
بساونده، لمس کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرورانیده
تصویر پرورانیده
پرورده، پرورش یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرواسیدن
تصویر پرواسیدن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی، پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، بسودن، پرماس، برماسیدن،
ساختن، پرداختن، فارغ شدن، یازیدن برای مثال هر کجا گوهری است بشناسم / دست سوی دگر نپرواسم (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
(پَرْ سَ دَ / دِ)
لمس کننده. دست مالنده برای تمییز درشتی و نرمی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ زَ دَ)
برماسیدن. پرماسیدن. لمس کردن. بسودن. بپسودن. هرچه بسازند (بساوند؟) : گوید بپرواسیدم. دست سودن. دست کشیدن. دست مالیدن. پساویدن. بپساویدن. مجیدن. بمجیدن. برمجیدن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مجش:
تا کجا گوهر است و بشناسم
دست سوی دگر نپرواسم.
ابوشکور بلخی.
ز پرواسیدن آن نازک اندام
شکفت اندر دلم گلهای بادام.
شهاب الدین (از فرهنگ شعوری).
، ترسیدن. واهمه نمودن، پرداختن. فراغ یافتن
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
بسوده. لمس شده. بدست سوده، دانسته شده، رهائی یافته، یازیده. درازکرده، بالیده، پرداخته.
لغت نامه دهخدا
(پَرْ دَ / دِ)
حالت و چگونگی پرواسیده
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ نِ دِ)
لمس کردن. بسودن. دست سودن بچیزی جهت ادراک آن. (رشیدی در ذیل پرماس). دست برجائی سودن. (برهان در ذیل پرماس) دست سودن. (جهانگیری در ذیل پرماس) : قال ابوعبداﷲ... الروح جسم تلطف عن الحس و تکبر عن اللمس، معنی آن در شرح تعرف چنین آمده است: روح جسمی است لطیف تر از آنکه او را حس اندریابد و بزرگتر از آنکه وی را هیچ چیز پرماسد. (از فرهنگ جهانگیری) : و دیگری را تمکین کند تا موضع دغدغۀ او بجنباند و بپرماسد تا از پرماسیدن لذّتی چندانکه کسی را گوش یا بینی بخارد باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
آنکه او نبض خویش نشناسد
نبض دیگر کسی چه پرماسد.
سنائی.
، علم و دانستن. (برهان ذیل پرماس). ادراک و تمیز کردن. (رشیدی ذیل پرماس) ، خلاص و نجات. (برهان و جهانگیری در ذیل پرماس) ، یازیدن یعنی دراز کردن. (برهان) (جهانگیری) :
هرکجا گوهریست بشناسم
دست سوی دگر نپرماسم.
بوشکور.
، نموّ. بالیدن. (برهان) ، پرداختن. (برهان) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(پَ سَ دَ / دِ)
لمس کننده. بساونده. بپساونده. و رجوع به پرماسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ دَ / دِ)
پرورده. پرورانده. پرورش یافته. تربیت کرده:
ببیند یکی روی دستان سام
که بد پرورانیده اندر کنام.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ شُ دَ)
دانستن (؟) قیاس کردن (؟). حدس زدن (؟) :
هر آن پروانه کو شمع ترا دید
شبش خوشتر ز روز آمد بسیما
همی پرد بگرد شمع حسنت
بروز و شب نگیرد هیچ پروا
نمی یارم بیان کردن ازاین بیش
بگفتم این قدر باقی تو پروا.
مولوی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(پَرْ دَ)
قابل لمس کردن. درخور بسودن
لغت نامه دهخدا
دست مالیدن بچیزی برای درک آن دست سودن بسودن پساویدن مجیدن برمجیدن لمس کردن پرواسیدن برماسیدن، یازیدن دراز کردن دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرماسنده
تصویر پرماسنده
لمس کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروازیدن
تصویر پروازیدن
پریدن تطییر پرواز زدن پرواز گرفتن بپرواز رسیدن بپرواز بر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرواسیدنی
تصویر پرواسیدنی
در خور بسودن قابل لمس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروائیدن
تصویر پروائیدن
حدس زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرماسیده
تصویر پرماسیده
اسم پرماسیدن، بسوده لمس شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرورانیده
تصویر پرورانیده
پرورده پرورش یافته تربیت کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرورانیده
تصویر پرورانیده
((پَ وَ دِ))
پرورده، پرورش یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرماسیدن
تصویر پرماسیدن
((پَ دَ))
دست مالیدن به چیزی، یازیدن، دراز کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرماسنده
تصویر پرماسنده
((پَ سَ دِ))
بساونده، لمس کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرماسیده
تصویر پرماسیده
((پَ دِ))
بسوده، لمس شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرواسیدن
تصویر پرواسیدن
((پَ دَ))
پرواز کردن، ساختن و پرداختن، فراغ یافتن، لمس کردن، دست مالیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرماسیدن
تصویر پرماسیدن
تماس گرفتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرواییدن
تصویر پرواییدن
حذر داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پژواکیده
تصویر پژواکیده
منعکس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرواسنده
تصویر پرواسنده
حسگر
فرهنگ واژه فارسی سره