پرترس. پربیم: همی بود ازیشان دلش پرهراس که روزی شوند اندرو ناسپاس. فردوسی. دبیران برفتند دل پرهراس ز شبگیر تا شب گذشته سه پاس. فردوسی. ز دادار گیهان دلم پرهراس کجا گشته بودم ازو ناسپاس. فردوسی. به یزدان نباید شدن ناسپاس دل ناسپاسان بود پرهراس. فردوسی. ز دیوان هر آنکس که بد ناسپاس وزیشان دل انجمن پرهراس. فردوسی. بیامد، به یزدان شده ناسپاس سری پر ز کین و دلی پرهراس. فردوسی. از آن رقعه بودی دلش پرهراس نیایش کنان بود در شب سه پاس. فردوسی. جهان را ازو بود دل پرهراس همی داشتندی شب و روز پاس. فردوسی. ز نوشین روان شد دلش پرهراس همی رای زد روز و در شب سه پاس. فردوسی
پرترس. پربیم: همی بود ازیشان دلش پرهراس که روزی شوند اندرو ناسپاس. فردوسی. دبیران برفتند دل پرهراس ز شبگیر تا شب گذشته سه پاس. فردوسی. ز دادار گیهان دلم پرهراس کجا گشته بودم ازو ناسپاس. فردوسی. به یزدان نباید شدن ناسپاس دل ناسپاسان بود پرهراس. فردوسی. ز دیوان هر آنکس که بد ناسپاس وزیشان دل انجمن پرهراس. فردوسی. بیامد، به یزدان شده ناسپاس سری پر ز کین و دلی پرهراس. فردوسی. از آن رقعه بودی دلش پرهراس نیایش کنان بود در شب سه پاس. فردوسی. جهان را ازو بود دل پرهراس همی داشتندی شب و روز پاس. فردوسی. ز نوشین روان شد دلش پرهراس همی رای زد روز و در شب سه پاس. فردوسی
لغزان و تابان از هر چیزی. (منتهی الارب). املس، گویند کفل مرمریس. (از اقرب الموارد) ، داهی و زیرک، و برای تحقیر مریریس گویند به اعتبار ثلاثی بودن ریشه آن. (از اقرب الموارد) ، بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه سخت. داهیۀ مرمریس، شدید. (از اقرب الموارد) ، گردن دراز. (منتهی الارب). طویل و دراز از بین گردنها. (از اقرب الموارد) ، درشت. (منتهی الارب). صلب. (از اقرب الموارد) ، زمین که هیچ نرویاند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغزان و تابان از هر چیزی. (منتهی الارب). املس، گویند کفل مرمریس. (از اقرب الموارد) ، داهی و زیرک، و برای تحقیر مُریَریس گویند به اعتبار ثلاثی بودن ریشه آن. (از اقرب الموارد) ، بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه سخت. داهیۀ مرمریس، شدید. (از اقرب الموارد) ، گردن دراز. (منتهی الارب). طویل و دراز از بین گردنها. (از اقرب الموارد) ، درشت. (منتهی الارب). صلب. (از اقرب الموارد) ، زمین که هیچ نرویاند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
بمعنی انتظار و امید باشد. (برهان). رجاء. پرموز. پرموزه. پرمور: ملک در جمله آن مراد بیافت که همی داشت سالها پرمر. مسعودسعد. و رجوع به پرکر شود. ، زنبور عسل. (برهان). نحل. زنبور. انگبین. منج انگبین
بمعنی انتظار و امید باشد. (برهان). رجاء. پرموز. پرموزه. پرمور: ملک در جمله آن مراد بیافت که همی داشت سالها پرمر. مسعودسعد. و رجوع به پرکر شود. ، زنبور عسل. (برهان). نحل. زنبور. انگبین. منج انگبین