معنی پرماس - فرهنگ فارسی عمید
معنی پرماس
- پرماس
- لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، برماسیدن
تصویر پرماس
فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با پرماس
پرماس
- پرماس
- خلاص و نجات. (برهان) (جهانگیری). رهائی:
بعدل او بود از جور بدکنش رستن
بخیل او بود از شرّ دشمنان پرماس.
ناصرخسرو (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا