جدول جو
جدول جو

معنی پرلا - جستجوی لغت در جدول جو

پرلا
نوعی مرغابی با جثۀ کوچک و پرهای سیاه و قهوه ای رنگ
تصویری از پرلا
تصویر پرلا
فرهنگ فارسی عمید
پرلا
چنگر که پرنده ای دریایی است، کرخت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پولا
تصویر پولا
(پسرانه)
فولاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پریا
تصویر پریا
(دخترانه)
زیبا چون پری، جمع پری، کبوتر بال شکسته ای که به دنبال آشیانه می گردد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پروا
تصویر پروا
(دخترانه)
ملاحظه، فرصت و زمان پرداختن به کاری، فراغت و آسایش، توجه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرنا
تصویر پرنا
(دخترانه)
پرنیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پالا
تصویر پالا
پسوند متصل به واژه به معنای پالاینده مثلاً باده پالا، ترشی پالا، خون پالا
یدک، اسب یدک، کنایه از اسب، اسب خاص پادشاه که زین و یراق کرده و بر در بارگاه نگاه می داشتند، جنیبت، پالاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرپا
تصویر پرپا
خرخاکی، حشره ای خاکی رنگ و کوچک با پاهای کوتاه که در جاهای نمناک زندگی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرسا
تصویر پرسا
پرسیدن، پرسش کردن، سؤال کردن، جویا شدن از حال کسی، خبر گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرما
تصویر پرما
اسکنه، وسیلۀ فلزی دسته داری که نجاران برای سوراخ کردن چوب و یا ایجاد شیار به کار می برند، برمه، بهرمه، ماهه، پرمه، برماه، پرماه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پروا
تصویر پروا
بیم، ترس، کنایه از توجه، اعتنا، میل، رغبت،
طاقت، شکیبایی، صبر و قرار، آرام
پروا داشتن: باک داشتن، ترس داشتن، میل و رغبت داشتن، کنایه از التفات و توجه داشتن، برای مثال سرّ این نکته مگر شمع برآرد به زبان / ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی (حافظ - ۹۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پردا
تصویر پردا
فردا، روز بعد از امروز، روز قیامت، زمان آینده، آینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرپا
تصویر پرپا
ویژگی کبوتری که در پاهای او نیز پر روییده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پربلا
تصویر پربلا
پرآفت، پرآسیب، کنایه از فتنه انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرزا
تصویر پرزا
آنکه بسیار بچه بزاید، پرزاینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرلاف
تصویر پرلاف
آنکه لاف بسیار بزند، لاف زن
فرهنگ فارسی عمید
(پَرْ)
محابا. باک. رهب. روع. مخافت. فزع. مهابت. بیم. ترس. هراس. رعب. خوف. جبن. وجل:
جوان و شوخ و فراموشکار و ناپرواست
زمان زمان ز من خسته اش که یاد دهد.
امیرخسرو.
سرّ این نکته مگر شمع برآرد بزبان
ورنه پروانه ندارد بسخن پروائی.
حافظ.
نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوشست.
صائب.
داد ما آن شوخ بی پروا نداد
بس که بی پرواست داد ما نداد.
نیست پروای عدم دل زدۀ هستی را
از قفس مرغ به هرجا که رود بستان است.
صائب.
هیچت اندیشه ز سوز دل ما نیست بلی
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد.
کمالی.
شکستگان ز حوادث غمی نمی دارند
که تخته پاره ز طوفان نمی کند پروا.
وحید.
، فراغت. فراغ. آرام. (اسدی). سکون. قرار:
ابوسعد آنکه از گیتی بدو پرگست شد بدها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
دقیقی.
قمر ز قبضۀ شمشیر تست ناایمن
زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا.
معزّی.
از نهیبت ستاره بی آرام
در رکابت زمانه ناپروای.
انوری.
ربود چشم و رخ و زلف آن بت رعنا
یکی قرار و دوم طاقت و سوم پروا.
مولوی (؟) (از جهانگیری).
هر آن پروانه کو شمع ترا دید
شبش خوشتر ز روز آمد بسیما
همی پرّد بگرد شمع حسنت
بروز و شب نگیرد هیچ پروا.
مولوی (از جهانگیری).
، اندیشه. توجه. التفات. هوی. سر. برگ. تذکر. بیاد آمدن. (اوبهی). رعایت جانب کسی. پرداختن به. قصد. عزم. (برهان) :
هر زمان گویی ز عشق من بجان پرداختی
این سخن باشد؟ مرا پروای جانست از غمت ؟.
خاقانی.
درویش نمی پرسی و ترسم که نباشد
اندیشۀ آمرزش و پروای ثوابت.
حافظ.
گفت (رابعه) اکنون این چنین کسی که این ماتم در پیش دارد چگونه او را پروای عروسی بود. (تذکرهالاولیاء عطار).
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه.
حافظ.
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میم نیست به کس پروائی.
حافظ.
بکوی عاشقان آی ار سر سودای ما داری
دل از جان و جهان برگیر اگر پروای ما داری.
سیف اسفرنگ.
و قحطی عظیم وغلای قوی در شهر پدید آمد چنانکه قرب صدهزار کس در شوارع و محلات مرده افتادند که هیچکس پروای غسل و تکفین ایشان نداشت. (روضهالصفا ج 5 در ذکر محاصرۀ برجای دارالسلطنۀ هرات را).
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پر، وای او.
مولوی.
شرح این قصه مگر شمع برآرد بزبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروائی.
حافظ.
زمام دل به کسی داده ام من درویش
که نیستش به کس از تاج و تخت پروائی.
حافظ.
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است.
حافظ.
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
کجا بود بفروغ ستاره پروائی.
حافظ.
فراموشم کند آن دیر پروا
بلای جان رنجورم همین است.
بابافغانی.
، فرصت. (غیاث اللغات). استعداد. وقت و زمان مستعد برای امری. رغبت. میل: فرصت، پروای کار. (منتهی الارب) (لغت نامۀ مقامات حریری) :
با دل گفتم اگر بود جای سخن
با او سخنی بگو در اثنای سخن
دل گفت بوقت وصل ما را با دوست
چندان نظرست که نیست پروای سخن.
در حالتی که ملک را پروای سخن شنیدن او نبود. (گلستان).
بر آن حمل کردند یاران پیر
که پروای خدمت ندارد امیر.
سعدی (بوستان).
وگر کنج خلوت گزیند کسی
که پروای صحبت ندارد بسی...
سعدی (بوستان).
وصل روی تو جهانی ز خدا میخواهد
تا که را خواهی و پروای کدامت باشد.
اوحدی.
- پروای امری نداشتن، از آن ذاهل بودن. ذهول از آن داشتن.
- بی پروا، غافل. ذاهل. بی حشمت. بی محابا.
- بی پروائی، غفلت. ذهل. ذهول.
فرهنگ نویسان به این کلمه معنی طاقت و صبر و تاب و شکیب نیز داده اند.
،
{{فعل}} امر) امر از پروائیدن:
نمی یارم بیان کردن از این بیش
بگفتم اینقدر باقی تو پروا.
مولوی.
رجوع به پروائیدن شود.
،
{{اسم}} خبر و آگاهی (؟) :
چه سود ار من همی گریم بزاری
که از حالم تو پروائی نداری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و محتمل است که پروا نداشتن از، در بیت فوق و در زبان این شاعر همین معنی توجه و التفات نکردن و محل و وزن ننهادن باشد، در بیت ذیل ناصرخسرو این کلمه آمده است و اگر غلط کتابت نباشد معنی آن بر ما مجهول است:
چون طمع داری افروختن آتش
بشب اندر زن پروا بگل روشن.
و به احتمال قوی مصرع دوم مصحف است. و صاحب جهانگیری بیت ذیل بابافغانی را شاهد برای معنی توجه و التفات آورده است:
پروا نمی کنی و به هر کس که دل دهم
چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا.
و این بیت صریح در این معنی نیست و پرواکردن در اینجا ظاهراً بمعنی باز کردن پر است یعنی رهائی دادن مرغ. و صاحب غیاث اللغات گوید بعض اهل تحقیق نوشته اند که لفظ پروا در عرف عام بمعنی احتیاج و التجاست اما بدین معنی نیست.
- پروا داشتن، باک داشتن. پروا کردن، مبالات. اکتراث. ارتقاع. ترسیدن:
هیچت اندیشه ز سوز دل ما نیست بلی
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد.
کمالی.
- پروا داشتن از...، مبالات.
، التفات. توجه. ارتقاع.
- پروا کردن از...، باک داشتن از... اکتراث
لغت نامه دهخدا
(پَ)
دیبای منقش لطیف و نازک را گویند. (برهان). دیبای منقش در غایت لطافت و نزاکت. پرنو. پرنون. پرنیا. (رشیدی). پرنیان. نوعی از دیبای منقش بود که در غایت لطافت و نزاکت باشد. (جهانگیری). ظاهراً صاحب فرهنگ جهانگیری الف زائد کلمه پرن را در شعر منوچهری و ادیب صابر جزء کلمه شمرده و از این طریق کلمه مستقل پدید آورده و ضبط کرده است و آن الف، الف اطلاق است. و صاحب فرهنگ رشیدی و برهان قاطع نیز از او پیروی کرده اند
لغت نامه دهخدا
(پِ)
شهری از پامفیلی (آسیای صغیر) واقع در کنار سستیوس و آن موطن اپولونیوس مهندس بود و امروز آنرا قره حصار گویند
لغت نامه دهخدا
(پُ)
لاف زن. که لاف بسیار زند. صلف. لافی. (منتهی الارب). متصلّف
لغت نامه دهخدا
تصویری از پر لا
تصویر پر لا
گونه ای مرغابی که از مرغابیهای معمولی کوچکتر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پربلا
تصویر پربلا
پر آفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پردا
تصویر پردا
فردا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالا
تصویر پالا
صاف کننده، پالاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروا
تصویر پروا
محابا، بیم، ترس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسا
تصویر پرسا
جویا پرسا پرسنده متفحص خبر گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرما
تصویر پرما
آلتی که نجاران با آن چوب را سوراخ می کنند، مته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرزا
تصویر پرزا
آنکه بسیار بچه زاید پرزاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالا
تصویر پالا
مطلق اسب، اسب نوبتی، جنیبت، پالاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروا
تصویر پروا
((پَ))
بیم، هراس، تاب، توان، آهنگ، عزم، میل، رغبت، توجه، التفات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرنا
تصویر پرنا
((پَ))
لباس لطیف و منقش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرسا
تصویر پرسا
((پُ))
جویا، پرسنده، پرسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروا
تصویر پروا
احتیاط، اعتنا
فرهنگ واژه فارسی سره
اوّل، اوّلین
دیکشنری اردو به فارسی
لاغر، نازک، باریک
دیکشنری اردو به فارسی