شکستن. خرد کردن. در هم خرد کردن: نیم شبی نیم برم نیم مست نعره زنان آمد و در، درشکست. عطار. صدهزاران نیزۀ فرعون را درشکست آن موسیی با یک عصا. مولوی. ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر دست غمش درشکست پنجۀ نیروی من. سعدی. - با حق درشکستن، درافتادن و عاصی شدن: نام و ناموس ملک را درشکست کوری آنکس که با حق درشکست. مولوی. ، تا شدن. بتو برگشتن. دوتا شدن. (ناظم الاطباء) : طاق فلک ز زلزلۀ صور درشکست زین طاق درشکسته سبکترگذشتنی است. خاقانی. - بهم درشکستن، داخل هم گردیدن. در هم آمیختن. در هم ریختن: زآتش و آبی که بهم درشکست پیه در او گردۀ یاقوت بست. نظامی. - درشکستن آستین (پاچه و غیره) ، ورمالیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). برزدن آستین. - درشکستن شب، بیوقت شدن، و شب از مواقع اعتدال خود گذشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). پاسی از آن گذشتن یا از نیمه گذشتن: سپهدار ترکان چو شب درشکست میان با سپه تاختن را ببست. فردوسی. هر روزی به مزدوری رفتی و تا شب کار کردی و هرچه بستدی در وجه یاران خرج کردی، اما تا نماز شام بگزاردی و چیزی بخریدی و بر یاران آمدی شب درشکسته بودی. یک شب یاران گفتند او دیرمیآید بیایید تا ما نان بخوریم و بخسبیم. (تذکره الاولیاء عطار). ، پیر شدن. سالخورده شدن. شکسته شدن: چه رسیده ست از زمانه ترا پیر ناگشته در شکستی زود. ابن یمین. ، کاستن. زیان کردن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از تخته های درشکستن و آن از چوب باشد اکثر و بعضی جاها از سنگ مرمر نیز دیده شده. (آنندراج) : همه سختی از بستگی لازم است چو در بشکنی خانه پر هیزم است. نظامی (از آنندراج)
شکستن. خرد کردن. در هم خرد کردن: نیم شبی نیم برم نیم مست نعره زنان آمد و در، درشکست. عطار. صدهزاران نیزۀ فرعون را درشکست آن موسیی با یک عصا. مولوی. ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر دست غمش درشکست پنجۀ نیروی من. سعدی. - با حق درشکستن، درافتادن و عاصی شدن: نام و ناموس ملک را درشکست کوری آنکس که با حق درشکست. مولوی. ، تا شدن. بتو برگشتن. دوتا شدن. (ناظم الاطباء) : طاق فلک ز زلزلۀ صور درشکست زین طاق درشکسته سبکترگذشتنی است. خاقانی. - بهم درشکستن، داخل هم گردیدن. در هم آمیختن. در هم ریختن: زآتش و آبی که بهم درشکست پیه در او گردۀ یاقوت بست. نظامی. - درشکستن آستین (پاچه و غیره) ، ورمالیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). برزدن آستین. - درشکستن شب، بیوقت شدن، و شب از مواقع اعتدال خود گذشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). پاسی از آن گذشتن یا از نیمه گذشتن: سپهدار ترکان چو شب درشکست میان با سپه تاختن را ببست. فردوسی. هر روزی به مزدوری رفتی و تا شب کار کردی و هرچه بستدی در وجه یاران خرج کردی، اما تا نماز شام بگزاردی و چیزی بخریدی و بر یاران آمدی شب درشکسته بودی. یک شب یاران گفتند او دیرمیآید بیایید تا ما نان بخوریم و بخسبیم. (تذکره الاولیاء عطار). ، پیر شدن. سالخورده شدن. شکسته شدن: چه رسیده ست از زمانه ترا پیر ناگشته در شکستی زود. ابن یمین. ، کاستن. زیان کردن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از تخته های درشکستن و آن از چوب باشد اکثر و بعضی جاها از سنگ مرمر نیز دیده شده. (آنندراج) : همه سختی از بستگی لازم است چو در بشکنی خانه پر هیزم است. نظامی (از آنندراج)
شکستن: گفت ای استا مرا طعنه مزن گفت استا زان دو یک را برشکن چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم مرد احول گردد از میلان و خشم. مولوی. و رجوع به شکستن شود. - برشکستن زلف، بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. (یادداشت مؤلف). - برشکستن زلف و کاکل، کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. (آنندراج). شکستن به برسو چنانکه زلف را. (یادداشت مؤلف) : چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش. حافظ. - برشکستن مجلس، کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. (آنندراج) : مجلس چو برشکست تماشا بما رسد در بزم چون نماند کسی جا بما رسد. ملا نظیری (آنندراج).
شکستن: گفت ای استا مرا طعنه مزن گفت استا زان دو یک را برشکن چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم مرد احول گردد از میلان و خشم. مولوی. و رجوع به شکستن شود. - برشکستن زلف، بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. (یادداشت مؤلف). - برشکستن زلف و کاکل، کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. (آنندراج). شکستن به برسو چنانکه زلف را. (یادداشت مؤلف) : چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش. حافظ. - برشکستن مجلس، کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. (آنندراج) : مجلس چو برشکست تماشا بما رسد در بزم چون نماند کسی جا بما رسد. ملا نظیری (آنندراج).
راه پرشکستگی، پر از پستی وبلندی. درشتناک. پردست انداز: سه راه نسخت کردند یکی بیابان از جانب دهستان سخت دشوار و بی آب و علف و دو بیشتر درشت و پرشکستگی. (تاریخ بیهقی)
راه پرشکستگی، پر از پستی وبلندی. درشتناک. پردست انداز: سه راه نسخت کردند یکی بیابان از جانب دهستان سخت دشوار و بی آب و علف و دو بیشتر درشت و پرشکستگی. (تاریخ بیهقی)