جدول جو
جدول جو

معنی پردخته - جستجوی لغت در جدول جو

پردخته(پَ دَ تَ / تِ)
پرداخته. اداشده. تأدیه شده، پرداخته. تهی. خالی. مخلی. صافی:
نه ازدل بر او خواندند آفرین
که پردخته از تو مبادا زمین.
فردوسی.
پیاده شدند آن سران سپاه
که از سنگ پردخته مانند چاه.
فردوسی.
چو گرگین به درگاه خسرو رسید
ز گردان در شاه پردخته دید.
فردوسی.
چو مهتر سراید سخن سخته به
ز گفتار بد کام پردخته به.
فردوسی.
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خردساز و بر سخته گوی.
اسدی.
، فارغ. آسوده. فارغ شده از جمیع علائق و عوایق. (برهان) :
زبانش چو پردخته شد ز آفرین
ز رخش تکاور جدا کرد زین.
فردوسی.
چو زین باره گفتارها سخته شد
نویسنده از نامه پردخته شد.
فردوسی.
چو پردخته شد زآن بیامد دبیر
بیاورد مشک و گلاب و حریر.
فردوسی.
بهر کاره در شیر چون پخته شد
زن و مرد از آن کار پردخته شد.
فردوسی.
ز زادن چو آن دیو پردخته شد
روانش از آن دیو پدرخته شد.
فردوسی.
بر او آفرین کرد (سیاوش) بردش نماز
سخن گفت با او سپهبد (کاوس) براز
چو پردخته شد هیربد را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
سیاووش را گفت با او برو
بیارای دل را بدیدار نو.
فردوسی.
وزآن گور پردخته گرد دلیر
همه خورد تنها و نابوده سیر.
اسدی.
، تمام. انجام گرفته. انجام یافته. تمام شده. بپایان رسیده. به آخر رسیده. کمال یافته. ساخته. و رجوع به پردخته شدن شود، خلوت. خالی. رجوع به پردخته کردن شود:
چو پردخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست
خرد بر دلم راز چونین گشاد
که هستی تو جمشید فرخ نژاد.
اسدی.
، ساخته. آماده. حاضر. مهیا. مرتب. ترتیب یافته. ترتیب داده، جلاداده. صیقل زده، آراسته. زینت داده، سرگرم. مشغول. درساخته. مشغول شده. اشتغال یافته. مشغول گردیده. (برهان)، انگیخته، ترک داده، دورکرده.
- پردخته شدن، تمام شدن. به آخر رسیدن. به انجام رسیدن. بپایان رسیدن:
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده را کار پردخته شد.
فردوسی.
بفر سپهدار فرخنده فال
شد آن شهر پردخته در هفت سال.
اسدی.
چو پردخته شد نامه را مهرکرد
فرستاد گردی شتابان چو گرد.
اسدی.
بگفت این سراسر یهودا نوشت
چو پردخته شد نامه را درنوشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- ، خالی شدن. تهی شدن. صافی شدن. مخلی شدن. پاک شدن. پاک گردیدن:
چو پردخته شد از بزرگان سرای
برفتند به آفرید و همای.
فردوسی.
بآذرمه اندر بدو روز هور
که از شیر پردخته شدپشت گور.
فردوسی.
- ، فارغ شدن. آسوده شدن. فارغ گشتن از. فراغت یافتن از:
نویسنده پردخته شد ز آفرین
نهاد از بر نامه خسرو نگین.
فردوسی.
چو پردخته شد زآن دگر ساز کرد
در گنج گرد آمده باز کرد.
فردوسی.
چو پردخته شد ماه برپای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست.
فردوسی.
سپیده چو از کوه سر بردمید
طلایه سپه را بهامون ندید
بیامد بمژده بر شهریار
که پردخته شد شاه ازین کارزار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
پردخته
ادا شده، پرداخته
تصویری از پردخته
تصویر پردخته
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرندخت
تصویر پرندخت
(دخترانه)
دختر لطیف چون پرند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پردخت
تصویر پردخت
(دخترانه)
یا مخفف پریدخت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرداخته
تصویر پرداخته
ساخته و آراسته، جلاداده، پرداخت شده، تهی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پردختن
تصویر پردختن
پرداختن، پول دادن، وام خود را ادا کردن، کارسازی کردن، ساختن، جلا دادن، آراستن، خالی کردن، تهی کردن، مرتب کردن، انجام دادن، فارغ شدن، مشغول گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پدرخته
تصویر پدرخته
غمگین، اندوهگین، برای مثال ز زادن چو مادرش پردخته شد / روانش از آن دیو پدرخته شد (فردوسی - لغت نامه - پدرخته)
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
. خالی کردن. تهی کردن. صافی کردن. مصفی کردن:
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.
فردوسی.
برین گفته ها بر تو دل سخته کن
دل از ناز وز تخت پردخته کن.
فردوسی.
من از راز پردخته کردم دلم
از آن پادشاهی همی بگسلم.
فردوسی.
برت را به ببر بیان سخته کن
سر از خواب و اندیشه پردخته کن.
فردوسی.
از آن بدکنش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین.
فردوسی.
ز بیگانه پردخته کردند جای
نشستند و گفتند هرگونه رای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وَ بَ)
خالی گشتن. صافی گشتن. تهی شدن:
بسوی حصار اندر آورد پای
در آن راه ازو گشت پردخته جای.
فردوسی.
چو نرسی بشد هفته ای برگدشت
دل شاه از اندیشه پردخته گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
خالی ماندن. تهی ماندن. صافی ماندن. خالی شدن. تهی شدن. صافی شدن:
سپهبدچنین کرد یک روز رای
که پردخته ماند ز بیگانه جای.
فردوسی.
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخت ماند ز مردم جهان.
فردوسی.
کجا گفت بودش یکی پیش بین
که پردخته ماند ز تو این زمین.
فردوسی.
چو دیوان بدیدند کردار اوی
کشیدند گردن ز گفتار اوی
شدند انجمن دیو بسیار مر
که پردخته ماند از او تاج زر.
فردوسی.
که پردخته مانده همی جای او
ببردند پرمایه بالای او.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پِ رَ تَ / تِ)
غمگین. اندوهناک. اندوهگین. حزین. محزون. مغموم:
شنیدم چو دستان ز مادر بزاد
برآمد همه کار ایران بباد
که چون او جدا شد ز مادر بفال
جهان سربسر گشت پر قیل و قال
ز زادن چو مادرش پردخته شد
روانش از آن دیو پدرخته شد.
فردوسی (از فرهنگها).
لکن این کلمه بنظر درست نمی آید و در لغت نامۀ ولف نیز نیامده است
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ / تِ)
نعت مفعولی از پرداختن. اداشده. تأدیه شده، پردخته، تمام شده. به انجام رسیده. تمام سپری کرده شده. (اوبهی) : ساخته و پرداخته، ساخته و تمام شده. بساخته و به اتمام و به انجام رسیده. حاضر. آماده. مهیا. ترتیب کرده. ترتیب یافته. مرتب:
بدو روز آن ساز کردش تمام
چو پرداخته شد بهنگام شام...
فردوسی.
دراز است ره باش پرداخته
همه توشه یکبارگی ساخته.
اسدی.
میباید که صناع را حاضر کنی و بر وفق مراد و حسب مرتاد آن جامها بفرمائی چنانکه بوقت بازگشت تو تمام کرده و پرداخته بتو سپارم. (ترجمه تاریخ یمینی).
چو شد پرداخته آن نامۀ شاه
ز شادی بادبان زد بر سر ماه.
نظامی.
، جلا داده. (برهان). صیقل کرده. (برهان)، سرگرم. مشغول. درساخته. مشغول شده. اشتغال یافته. مشغول گردیده. (برهان) :
دل از هر دو عالم بپرداخته
بیاد خداوند پرداخته.
؟
، خالی. تهی. مخلّی:
سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشید پرداخته.
فردوسی.
الانان و غز گشت پرداخته
شد آن پادشاهی همه تاخته.
فردوسی.
گر از من شود تخت پرداخته
سپاه آید از هر سوئی ساخته.
فردوسی.
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو سخن ساز و بر سخته گوی.
اسدی.
تا خاک بآمد شد هر کاین و فاسد
پرداخته و پر نکند پشت و شکم را.
انوری.
، فارغ. فارغ شده از جمیع علائق و عوایق. (برهان) :
چو شد کار لشکر همه ساخته
دل پهلوان (کیخسرو) گشت پرداخته
ز اختر یکی روز فرخ بجست
که بیرون شدن را کی آرد درست.
فردوسی.
از آورده صد گنج شد ساخته
دل شاه از آن کار پرداخته.
فردوسی.
همیشه دل از رنج پرداخته
زمانه بفرمان او ساخته.
فردوسی.
، ساخته، آراسته. (برهان). زینت داده.
- ساخته و پرداخته، تمام کرده و بانجام رسیده. ساخته و بانجام رسانیده.
، انگیخته، ترک داده، دورکرده. (برهان). در بیت ذیل معنی پرداخته بدرستی دریافته نشد و گویا از اصطلاحات نساجان باشد:
شسته کرباس که پرداخته درمی پیچند
کاغذی دان که ز قرطاس بپیچد طومار.
نظام قاری.
- پرداخته شدن، تمام شدن. بانجام رسیدن. حاضر شدن. مهیا شدن. آماده شدن. باتمام رسیدن: برقماریص گفت اکنون خواهم که مرا کتابی سازی اندر کار پادشاهی... گفتا فرمانبردارم...چون پرداخته شد پیش برقماریص آورده برخواند. (مجمل التواریخ والقصص).
- پرداخته کردن، پرداخت کردن. تأدیه کردن. اقباض کردن. پرداختن. خالی کردن. تهی کردن. صافی کردن.
- پرداخته گشتن، پرداخته شدن. حاضر شدن. آماده شدن. مهیا شدن. باتمام رسیدن. بانجام رسیدن. تمام شدن: و چون پرداخته گشت اعلام باید داد. (کلیله و دمنه). و چون پرداخته گشت بخانه برد. (کلیله و دمنه).
و چون بعضی از آن پرداخته گشت ذکر آن بسمع اعلی قاهری شاهنشاهی رسید. (کلیله و دمنه).
- پرداخته گشتن از کاری، مستریح و فارغ شدن از آن:
چو هرچش ببایست شد ساخته
وز آن ساختن گشت پرداخته
بیامد بگفتش بافراسیاب
که ای شاه با دانش و فرّ و آب.
فردوسی.
و رجوع به پرداختن و پردخته شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ گَ تَ)
اداء. ادا کردن. تفریغ حساب. گزاردن حقی و دینی و جز آن. توختن وامی. تأدیه کردن. رد کردن دینی. دادن. کارسازی کردن. پرداختن. واپس دادن. پرداختن پولی بکسی. مبلغی را بکسی پرداختن، خلوت کردن. پرداختن. خالی کردن. تهی کردن. صافی کردن. پاک کردن. تخلیه. مخلی کردن:
بپردخت بابک ز بیگانه جای
بدر شد پرستنده ورهنمای.
فردوسی.
بدو داد پس نامه ای سوفرای
سرافراز لشکر بپردخت جای.
فردوسی.
بیامد بپردخت شاپور جای
همی بود مهتر به پیشش بپای.
فردوسی.
جهاندیده خاقان بپردخت جای
بیامد بر تخت او رهنمای.
فردوسی.
چو بشنید کید آن ز بیگانه جای
بپردخت و بنشست با رهنمای.
فردوسی.
نخستین بر آتش نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
بپردخت و بگشاد راز از نهفت
همه دیده با شهریاران بگفت.
فردوسی.
بپردخت سغد و سمرقند و چاچ
بقجغار باشی فرستاد تاج.
فردوسی.
همه راه خاقان بپردخته بود
همه جای نزل و علف سخته بود.
فردوسی.
چو ایشان بدینگونه دیدند رای
بپردخت خسرو ز بیگانه جای.
فردوسی.
چو پردخت گنج اندرآمد باسپ
چو گردی بکردار آذرگشسپ.
فردوسی.
همی برد یکسال از آن شهر رنج
بپردخت با رنج بسیار گنج.
فردوسی.
، خالی شدن. تهی شدن:
چو بشنید فرزند کسری که تخت
بپردخت از آن خسروانی درخت.
فردوسی.
، فارغ شدن. تفرغ. فراغ. بپایان رسانیدن. فراغت یافتن. آسودن از. آسوده شدن از:
بیاراست روی زمین را بداد
بپردخت از آن تاج بر سر نهاد.
فردوسی.
یکی شارسان نام شاپور گرد
برآورد و پردخت از آن روز ارد.
فردوسی.
چو طوس سپهبد ز جنگ فرود
بپردخت و آمد از آن که فرود
سه روزش درنگ آمد اندر حرم
چهارم برآمد ز شیپور دم.
فردوسی.
هنوز آن هر دو از مادر نزاده
نه تخم هر دو در بوم اوفتاده
قضا پردخته بود از کار ایشان
نوشته یک بیک کردار ایشان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو پردخت از آن هر دو پرسش گرفت
که هرجا که دانید چیزی شگفت.
اسدی.
، مشغول شدن. اشتغال ورزیدن. توجه. اشتغال. متوجه شدن:
بپردخت از آن پس بکار سپاه
درم داد یکساله از گنج شاه.
فردوسی.
بپردخت از آن پس بافراسیاب
که با لشکر آمد بنزدیک آب.
فردوسی.
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
نپردخت یک تن بآرام و خواب.
فردوسی.
چنین گفت طوس سپهبد به گیو
که ای پرخرد نامبردار نیو
سه روز است تا زین نشان رفته ایم
بخواب و بخوردن نپردخته ایم.
فردوسی.
فرستاده را داد بیداد شاه
بپردخت از آن پس بکار سپاه.
فردوسی.
، تمام شدن. (برهان). به آخر رسیدن. بانجام رسیدن، تمام کردن. به اتمام رسانیدن. بانجام رسانیدن. انجام دادن. اتمام. اکمال. به آخر رسانیدن:
چو پردخت آن دخمۀ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند
یکی را ابرنام جانو سیار
دگر همچنان از در ماهیار.
فردوسی.
- پردختن از جائی، خالی کردن آنجا را. رخت بردن از آنجا:
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون گرد بماندستم تنها من و این باهو.
(لغت فرس ص 406).
- پردختن جای از کسی، کشتن او:
همه هرچه دید اندر او چارپای
بیفکند وزیشان بپردخت جای.
فردوسی.
، برگرفتن:
ز زابلشه اختر بپردخت بخت
بدوتخته داد و بشیدسپ تخت.
اسدی.
- پردختن از کسی، کشتن او. بقتل آوردن او:
بپردخت از ارجاسپ اسفندیار
بکیوان برآورد ز ایوان دمار.
فردوسی.
وز آن پس بخواری و چوب و به بند
بپردخت ازو شهریار بلند.
فردوسی.
دگر بدکنش باشد و شوخ و شوم
بپردخت باید از او روی بوم.
فردوسی.
سوم شب چو برزد سر از کوه ماه
ز سیماه برزین بپردخت شاه.
فردوسی.
بخنجر تن هردو را پاره کرد
سرانشان ز تن کند و بر باره کرد...
چو پردخت از آن هر دو زن پهلوان
یکی را گزید از میان گوان.
اسدی.
، حاضر کردن. مهیا کردن. آمادن. آماده کردن. ترتیب دادن. فراهم کردن. تهیه کردن. مرتب گردانیدن، درگذشتن. مردن:
چو خسرو بپردخت چندی به مهر
شب و روز گریان بدی خوب چهر.
فردوسی.
، صرف کردن، واگذار کردن، عمارت کردن. ساختن. تمام کردن بنائی:
کهن دز بشهر نشابور کرد
بیاورد و پردخت در روز ارد.
فردوسی.
، گرفتن. ربودن، نواختن ساز. خواندن نغمه، بس کردن، خوردن بتمام، رفع نمودن. برداشتن. (برهان) ، مقید شدن. مقید گردیدن، با کسی درساختن، تمام شدن. (برهان). به آخر رسیدن. به انجام رسیدن، آراستن. (برهان). زینت دادن، شرح دادن. توضیح دادن، جلا دادن. صیقل دادن. صقل. پرداخت کردن. صیقلی کردن. لغزنده و تابان کردن. پاک کردن. به برق انداختن. روشن کردن. مجلی و سخت صیقلی کردن. زنگ بردن. زنگ زدودن، منصرف گردانیدن، بقبض دادن. اقباض کردن، ترک دادن، ترک کردن، دور شدن. جدا شدن، برانگیختن. و رجوع به پرداختن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَتَ / تِ)
پردخته. پرداخته:
ازآهو سخن پاک و بردخته گوی
ترازو خرد سازدش سخته گوی.
اسدی.
رجوع به پرداخته شود، افسانه را گویند که به قصه مشهوراست و در پارسی چیستان و در عربی لغز گویند بعضی بضم نیز گویند اصح آن پردک است یعنی در پرده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). افسانه و قصه و فریب، سحر و جادو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ / دِ)
ناپرداخته
لغت نامه دهخدا
تصویری از پردختگی
تصویر پردختگی
فراغت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرداختن
تصویر پرداختن
ادا کردن، واپس دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پردختنی
تصویر پردختنی
در خور پرداختن قابل پرداختن انجام دادنی بجا آوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسخته
تصویر برسخته
سنجیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرداخت
تصویر پرداخت
پرداختن، جلا صیقل، پرداز نقشها، توجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدر خته
تصویر پدر خته
غمگین، محزون، اندوهناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریاخته
تصویر پریاخته
پرسلولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پردخته کردن
تصویر پردخته کردن
تهی کردنخالی کردن صافی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهخته
تصویر برهخته
ادب کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پردخته دیدن
تصویر پردخته دیدن
بانجام رسیدن بپایان رسیدن تمام شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تهی گشتن خالی شدن فاغ شدن صافی شدن خالی ماندن پردخته ماندن پردخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پردخت
تصویر پردخت
پردخته یا پر دخت بودن، تهی بودن خالی بودن
فرهنگ لغت هوشیار
ادا شده تاء دیه شده، حاضر و آماده، بانجام رسیده تمام شده، آراسته زینت داده، در ساخته مشغول شده اشتغال یافته، خالی تهی مخلی صافی، فارغ شده از جمیع علایق و عوایق فارغ، جلا داده صیقل کرده، ساخته کمال یافته انجام گرفته بپایان رسیده، انگیخته بر انگیخته، ترک داده، دور کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تادیه کردنکارسازی کردن ادا کردن (وام خود) پس دادن، جلا دادن صیقل دادن زنگ بردن، ساختن مرتب کردن فراهم کردن ترتیب دادن، آراستن زینت دادن، مقید شدنمقید گردیدن، خالی کردن تهی کردن، بانتها رسانیدن بانجام رسانیدن کامل کردن تمام کردن، گرفتنربودن، رفع کردن مرتفع ساختن (حجاب و غیره)، رای زدن انداختن مشورت کردن، بس کردن اکتفا کردن، -12 شرح دادنتوضیح دادن، ترک دادن، -14 ترک کردن، دور شدن، جدا شدن، -16 کشتن بقتل آوردن، با کسی در ساختن، نواختن ساز خواندن نغمه. -19 بر انگیختن،0 واگذار کردن،1 توجه کردناعتنا کردن، یا پرداختن از... فارغ شدنظسوده گشتن: (چون از آن (نواختن بربط) بپرداخت پیاله ای بخورد) (سمک عیار ج 1 ص 48) یا پرداختن به... . مشغول شدن: من صبح زود بکار خود خواهم پرداخت. یا پرداختن خانه. ساختن تمام کردن بنا، خالی کردن خانه: خانه از اغیار بپرداخت. یا پرداختن دفتر کتاب رساله. تدوین و تالیف کردن، یا پرداختن دل. دل بر گرفتندل کندن فارغ کردن دل صرفنظر کردن، منصرف گردیدن، عقده دل را خالی کردن، یا پرداختن عمر. باخر رسیدن عمر بپایان رسیدن عمر. یا خانه جای پرداختن، مردن در گذشتن، یا سخن پرداختن، زبان آوری کردن سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرهختن
تصویر پرهختن
ادب کردن، پرهیز کردن، رها کردن، خالی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرداخته
تصویر پرداخته
((پَ تِ))
ادا شده، مهیا، آماده، به انجام رسیده، تهی، خالی، زدوده، پاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پردازه
تصویر پردازه
تابع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرداختن
تصویر پرداختن
اعتنا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سردسته
تصویر سردسته
آق سقل
فرهنگ واژه فارسی سره
اداشده، تادیه شده، صاف، صیقلی، فارغ، آراسته، آماده، مزین، منظم، مهیا
فرهنگ واژه مترادف متضاد