جدول جو
جدول جو

معنی پرخج - جستجوی لغت در جدول جو

پرخج
(پَ رَ)
پرخچ. (رشیدی) (برهان). پرخش. (اسدی) (جهانگیری) (رشیدی). فرخچ. (رشیدی). فرخش. (جهانگیری) (رشیدی). فرخج. (جهانگیری). کفل و ساغری اسب و استر و خر و گاو و امثال آن باشد. (برهان). و رجوع به پرخش شود
لغت نامه دهخدا
پرخج
کفل و ساغری اسب و استر و مانند آن
تصویری از پرخج
تصویر پرخج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرخ
تصویر پرخ
درختچه ای خودرو که در بیابان های گرم اطراف بندرعباس، لار و چابهار می روید و شیرابه ای دارد که به کار ساختن کائوچو می خورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخش
تصویر پرخش
کفل، سرین، کفل و ساغری اسب و استر، پرخچ، فرخش، برای مثال بور شد چرمۀ تو از بس خون / که زدش بر پرخش و بر پهلو (مسعودسعد - لغتنامه - پرخش)
شمشیر، تیغ، برای مثال پرخشش به کردار تابان درخشی / که پیچان پدید آید از ابر آذر (لغتنامه - پرخش)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورخج
تصویر ورخج
زشت، بی مقدار، پست، برای مثال دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم / که بد نتیجۀ طبع ورخج مردارم (سوزنی- مجمع الفرس - ورخج)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخج
تصویر فرخج
زشت، نازیبا، پلید، ناپاک، برای مثال ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج / نامت فرخج و کنیت ملعونت بلفرخج (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۷۹)، در علم زیست شناسی کفل اسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخو
تصویر پرخو
جای ریختن آرد یا غله در خانه یا دکان که از خشت و گل یا تخته درست کنند، کندوله، کانور، کندوک، کندو، کنور
بریدن شاخه های زاید تاک و سایر درختان، پر کاوش، کندن علف های هرز از میان کشتزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخرج
تصویر پرخرج
دارای خرج بسیار، آنچه هزینۀ بسیار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخچ
تصویر پرخچ
کفل، سرین، کفل و ساغری اسب و استر، پرخش، فرخش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخم
تصویر پرخم
پرشکن، پر پیچ و تاب مثلاً زلف پرخم
فرهنگ فارسی عمید
(وَ رَ)
فرخج. ورخچ. زشت و زبون و پلید و کریه منظر. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا). چرکین و زشت و زبون و پلید و کریه منظر و بدگل. (ناظم الاطباء) :
پیش دلشان سپهر انجم
این بوده ورخج و این تخجّم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(پَ خَ)
حواطه. (السامی فی الاسامی). جوبه. (صراح اللغه). جائی باشد که در کنج خانه ها سازند و پر از غله کنند. (برهان). نوعی انبار است که در خانه ها از تخته و گل کنند ذخیره کردن غله را:
کند مدخّر قدرش گه ذخیرۀ جود
بجای خنب نطاقات چرخ را پرخو.
آذری.
- پرخو کردن، فرخو کردن. بریدن و هموار کردن شاخه های زیادتی درخت. پیراستن درختان یعنی بریدن شاخه های زیادتی آنرا تا به اندام نشو و نما کنند. (برهان).
، در بعض نسخ به پرخو معنی شادمانی نیز داده اند. (شعوری). و رجوع به فرخو شود
لغت نامه دهخدا
(پِ)
مخفف چیز، به معنی چیز باشد، (جهانگیری)، مخفف چیز است که آن را به عربی شی ٔ خوانند، (برهان)، و ظاهراً شی ٔ عرب معرب این کلمه است، (یادداشت مؤلف) :
مرغ جائی رود که چینه بود
نه بجائی رود که چی نبود،
سعدی،
من این مرد زیرک منش میشناسم
اگر چی ندارد بسی چینه آرد،
شاه داعی شیرازی (از جهانگیری)،
هیچی، هیچ چیز (در تداول عوام = چیز)، هیچ چی به هیچ چی، هیچ چیز به هیچ چیز، در تداول عامه تعبیری است طنز و تعجب و گله آمیز یعنی بدون نتیجه و حاصل، چی چی گفتی ؟ یعنی چه چیز گفتی (در تداول عامه)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
پشت و کفل و ساغری اسب و استر و غیره:
همی تا کیم کرد باید نگاه
به پشت و پرخج غلیواج و رنگ.
مسعودسعد (از شعوری).
رجوع به پرخج و پرخش شود
لغت نامه دهخدا
(پُ خَ)
بسیارخرج. که خرج بسیار دارد. که هزینۀ فراوان دارد
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
پرخج. پرخچ. فرخچ. فرخج. فرخش. کفل اسب. پشت اسب. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). کفل و ساغری اسب و استر و غیره. (برهان). در لغت نامۀ منسوب به اسدی آمده است: پرخش کفل باشد. منجیک گوید:
راست چو پرخش بچشمم آید لرزان (کذا)
همچوسرماست وقیه وقیه بریزم (کذا) .
چنانکه ملاحظه میشود این کلمه در شعر منجیک پرخ است بسکون راء بضمیر غایب پیوسته و به فتح پ و فتح راء بر وزن بدخش نیست. و باز در همان جا بیت دیگری بی نام شاعر برای همین لفظ با همین معنی آورده است:
پرخشش بکردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
و بطوری که مشهود است لفظ پرخش در اینجا بر وزن بدخش و بمعنی سیف و شمشیر است. در تاریخ بیهقی آنگاه که یکی از بویهیان بقصد استخلاص ری آمده بود بزمان مسعود بن محمود غزنوی گوید: و حسن (... سلیمان) گفت، دهید و حشمتی بزرگ افکنید بکشتن بسیار که کنید تا پس از این دندانها کند شود ازری و تیز نیایند مردمان حسن، رخش برگذاردند و کشتن گرفتند... کلمه رخش در اینجا بگمان من مصحف کلمه پرخش بیت دوم و بمعنی شمشیر است.
از حاصل بحث فوق و دقت در معانی بیت منقول در لغت نامۀ اسدی و ابیات ذیل، این معانی برای پرخش درنظر می آید:
، کفل در مطلق حیوان:
همی تا کیم کرد باید نگاه
به پشت و پرخش غلیواژ و رنگ.
مسعودسعد.
، کفل اسب:
بور شد چرمۀ تو از بس خون
که زدش بر پرخش و بر پهلو.
مسعودسعد.
دیوسیرت سروش نصرت بخش
ببرسینه پلنگ رخش پرخش.
مختاری.
، شمشیر:
پرخشش بکردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
(از لغت نامۀ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(پَ خَ)
درهم. پریشان. (از شعوری بنقل از محمودی)
لغت نامه دهخدا
(پُ خَ)
پر ماز. پر شکن. پر پیچ. پرتاب. خم اندر خم:
آویختی آفتاب را دوش
از سلسله های جعد پرخم.
خاقانی.
، کنایه است از مبالغه در تحریرات دلاویز موسیقی. (غیاث اللغات بنقل از شرح خاقانی) (؟)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ / رِ)
غله ای باشد شبیه به گندم لیکن از گندم باریکتر و ضعیف تر است. (برهان). و در رشیدی به فتح اول و کسر ثانی آمده است. رجوع به برنج شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ / بَ رَ)
زشت و نازیبا و زبون. فرخج. برخچ. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). رجوع به برخچ شود، رفتار. معامله. مصاحبت. (یادداشت مؤلف) ، تقاطع، تصادف. صدفه. (یادداشت مؤلف). بهم رسیدگی با شدت
لغت نامه دهخدا
تصویری از پخج
تصویر پخج
پهن پخش پخچ پخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخج
تصویر رخج
فرق سر تارک
فرهنگ لغت هوشیار
درختچه ای از تیره فرفیون که جزو گیاهان کائو چوئی است ودر اطراف بندر عباس بطور خودرو و وحشی دیده میشود. از شیرابه این گیاه برای ساختن کائوچو میتوان استفاده کرد پره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورخج
تصویر ورخج
ورخچ: سبحانک می گفتم آواز خر آمد. دلم ورخج و مشوش شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخج
تصویر فرخج
زشت بدگل نازیبا، نامتناسب ناشایسته، پلید، سست ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرنج
تصویر پرنج
برنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخچ
تصویر پرخچ
کفل و ساغری اسب و استر و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخرج
تصویر پرخرج
آنکه هزینه بسیار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخش
تصویر پرخش
پرخچ، شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورخج
تصویر ورخج
((وَ رَ))
چرکین، پلید، زبون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرخچ
تصویر پرخچ
((پَ رَ))
کفل و سرین اسب و استر و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرخش
تصویر پرخش
((پَ رَ))
سرین اسب و استر، شمشیر، تیغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرخو
تصویر پرخو
((پَ خُ))
فرخو، پیراستن درختان، بریدن شاخه های زیادی اشجار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخج
تصویر فرخج
((فَ رَ خْ))
زشت، نازیبا، نامتناسب، ناشایسته، ناپاک، پلید، سست، ضعیف
فرهنگ فارسی معین
خنده ی بلند و ناگهانی
فرهنگ گویش مازندرانی