پرنده، آنچه بپرد، برای مثال رها نیست از مرگ پرّان عقاب / چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب (فردوسی - ۸/۱۰۷)، در حال پریدن پسوند متصل به واژه به معنای پراننده مثلاً سنگ پران، کبوتر پران، مگس پران
پرنده، آنچه بپرد، برای مِثال رها نیست از مرگ پرّان عقاب / چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب (فردوسی - ۸/۱۰۷)، در حال پریدن پسوند متصل به واژه به معنای پراننده مثلاً سنگ پران، کبوتر پران، مگس پران
طرف یا جای عروسی، و آن پایتخت پمفیلیه (پانفیلی) بود که رومانیان در هفت میل و نیمی دریا بر ساحل بارور رود سسترس بنا کرده با کشتیهای کوچک بدانجا میرفتند. (قاموس مقدس). و رجوع به پان فیلی و پمفیلیه شود
طرف یا جای عروسی، و آن پایتخت پمفیلیه (پانفیلی) بود که رومانیان در هفت میل و نیمی دریا بر ساحل بارورِ رودِ سسترس بنا کرده با کشتیهای کوچک بدانجا میرفتند. (قاموس مقدس). و رجوع به پان فیلی و پمفیلیه شود
هر چیز که پرد. در حال پریدن. پرنده: چنان دید گودرز یک شب بخواب که ابری برآمد از ایران پرآب بر آن ابر پرّان خجسته سروش بگودرز گفتا که بگشای گوش. فردوسی. ز شاهین و از باز و پرّان عقاب ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب همه برگزیدند فرمان اوی چو خورشید روشن شدی جان اوی. فردوسی. پی پشه تا پرّ پرّان عقاب بخشکی چو پیل و نهنگ اندر آب ز پیمان و فرمان او نگذرد دم خویش بی رای او [خدا] نشمرد. فردوسی. رها نیست از مرگ پرّان عقاب چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب. فردوسی. دگر ره برانگیخت گلگون ز جای شد آن باره زیرش چو پرّان همای. فردوسی. نهان شدبگرد اندرون آفتاب پر از خاک شد چشم پرّان عقاب. فردوسی. فرود آرد از ابر پرّان عقاب نتابد بتندی برو آفتاب. فردوسی. برینسان بیامد بنزدیک مرو نپرّد بدانگونه پران تذرو. فردوسی. برانگیخت آن بارکش را ز جای تو گفتی شد آن اسب پرّان همای. فردوسی. زبازوش پیکان چو پرّان شدی همه در دل سنگ و سندان شدی. فردوسی. کنون گر تو پرّان شوی چون عقاب وگر برتر آری سر از آفتاب نبینی همی شاه را جز به روم که اکنون کهن شدبدان مرز و بوم. فردوسی. بباغ اندرون مرغ پرّان ز جای نشیند بر آن شاخ کآیدش رای. اسدی. رسن در گردن یوزان طمع کرد طمع بسته ست پای باز پرّان. ناصرخسرو. و هندوان [اسپ را] تخت پرّان خوانده اند. (نوروزنامه). پرّان خدنگ او به گه حرب و گاه صید از خون چنان شود که ندانی ز چندنش. سوزنی. تیرها پرّان کمان پنهان و غیب بر جوانی میرسد صد تیر شیب. مولوی. ، نامۀ پرّان (؟) : از در سیّد [پیغامبر] سوی گبران رسید نامۀ پرّان و برید روان. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 347)
هر چیز که پرد. در حال پریدن. پرنده: چنان دید گودرز یک شب بخواب که ابری برآمد از ایران پرآب بر آن ابر پرّان خجسته سروش بگودرز گفتا که بگشای گوش. فردوسی. ز شاهین و از باز و پرّان عقاب ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب همه برگزیدند فرمان اوی چو خورشید روشن شدی جان اوی. فردوسی. پی پشه تا پرّ پرّان عقاب بخشکی چو پیل و نهنگ اندر آب ز پیمان و فرمان او نگذرد دم خویش بی رای او [خدا] نشمرد. فردوسی. رها نیست از مرگ پرّان عقاب چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب. فردوسی. دگر ره برانگیخت گلگون ز جای شد آن باره زیرش چو پرّان همای. فردوسی. نهان شدبگرد اندرون آفتاب پر از خاک شد چشم پرّان عقاب. فردوسی. فرود آرد از ابر پرّان عقاب نتابد بتندی برو آفتاب. فردوسی. برینسان بیامد بنزدیک مرو نپرّد بدانگونه پران تذرو. فردوسی. برانگیخت آن بارکش را ز جای تو گفتی شد آن اسب پرّان همای. فردوسی. زبازوش پیکان چو پرّان شدی همه در دل سنگ و سندان شدی. فردوسی. کنون گر تو پرّان شوی چون عقاب وگر برتر آری سر از آفتاب نبینی همی شاه را جز به روم که اکنون کهن شدبدان مرز و بوم. فردوسی. بباغ اندرون مرغ پرّان ز جای نشیند بر آن شاخ کآیدش رای. اسدی. رسن در گردن یوزان طمع کرد طمع بسته ست پای باز پرّان. ناصرخسرو. و هندوان [اسپ را] تخت پرّان خوانده اند. (نوروزنامه). پرّان خدنگ او به گه حرب و گاه صید از خون چنان شود که ندانی ز چندنش. سوزنی. تیرها پرّان کمان پنهان و غیب بر جوانی میرسد صد تیر شیب. مولوی. ، نامۀ پرّان (؟) : از درِ سیّد [پیغامبر] سوی گبران رسید نامۀ پرّان و بَریدِ روان. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 347)
دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان، واقع در 25هزارگزی جنوب خاوری مینودشت، با 370 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان، واقع در 25هزارگزی جنوب خاوری مینودشت، با 370 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
نام یکی از دو متکلم کتاب بغوگیتا که جزئی از کتاب مهابرت است، جامه های سرخ. (منتهی الارب)، رنگی است سخت سرخ، سرخی، نشاسته، درختی است که گل سرخ دارد. (منتهی الارب). ارغوان. (مهذب الاسماء). معرّب از ارغوان فارسی است. گرم مایل به اعتدال و مخرج اخلاط لزجه و جهت برودت معده و کلیه و تصفیۀ لون و طبیخ او مقیی ٔ و منقی آلات تنفس و معده و سوختۀ او حابس نزف الدّم و خضاب نیکو است و زنان از آن خطاط می سازند و ریشه بیخ او را چون بقدر دو درهم بجوشانند مقیی ٔ قوی است و مصلحش برگ عناب و نمام و بدلش صندل سرخ و نصف آن گلسرخ و دانۀ ارغوان در ادویۀ عین قایم مقام تشمیزج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ارجوان بهار درختی است که بپارسی آن را ارغوان گویند و آن بهار همچنان میخورند و طبیعت آن سرد و خشک و تر است و پوست بیخ آن اگر بجوشانند و آب آن بیاشامند قی تمام آورد و این مجربست و اگر چوب وی بسوزانند و بر ابرو مالند موی برویاند و سیاه و انبوه گرداند و اگر از بهار وی شرابی سازند منع خمار کند و نافع بود. (اختیارات بدیعی). و ضریر انطاکی در تذکره گوید: ارجوان معرب ارغوان است. در عربی هراحمری را ارجوان گویند و در فارسی نباتی است مخصوص، چوب آن سست و برگ وی سبط و سخت سرخ و حرّیف، غش آن با بقم کنند و فرق در رزانت و کمودت است و نیز با طقشون (؟) و اختلاف در رخاوت باشد، در اول گرم و معتدل است و مخرج اخلاط لزجه است و برودت معده و کلیه و کبدرا سود دارد و رنگ را صفا دهد. و طبیخ وی آلات تنفس و معده را با قی ٔ پاک کند و محروق آن نزف را حبس کندو خضابی نیکو است و غثیان آرد و مصلحش برگ عناب و نمّام و قدر شربتش تا چهار است (؟) و بدل آن صندل سرخ مثل آن و گل سرخ به اندازۀ نصف وی باشد - انتهی. ابوریحان بیرونی در الجماهر آورده: قال ابن درید فی الارجوان، انه فارسی معرب و هو اشدالحمره و یقال له القرمز و انه اذا بولغ فی نعت حمره الثوب قیل ثوب ارجوانی و ثوب بهرمانی. اما التعریب فانه بالفارسیه گل ارغوان، و تری هذه الزهره علی شجره لاتنشق جدا و هی صغارمشبعه بالحمره الضاربه الی الخمریه عدیمهالرائحه نزهه فی المنظر و سواء ان کان عربیاً او معرباً فانه مستعمل بین العرب، و قال عمرو بن کلثوم: کأن ثیابنا منا و منهم خضبن بأرجوان او طلینا. و الارجوان لباس قیاصرهالروم و کان لبسه فیما مضی محظوراً علی السوقه و ذکر انه دم حلزون عرفه اهل بلد صور من خطم کلب کان اکل هذاالحیوان فی الساحل فتلون فوه بدمه و ذکر بان ینال الثنوی فی جمله ما کتب عنه بحضرهالساسانیه (ظ: السامانیه) ان لباس عظیم قتای الارجوان و هو له خاصه لایلبسه غیره و قال جالینوس فی دودالقرمز انه ان اخذ من البحر و هو طری برد و هذا یوهم ماحکی عن اهل صور. (الجماهر چ حیدرآباد ص 37- 38)، بنفشه. (مهذب الاسماء)، آب ارجوان، شراب. می
نام یکی از دو متکلم کتاب بغوگیتا که جزئی از کتاب مهابرت است، جامه های سُرخ. (منتهی الارب)، رنگی است سخت سرخ، سرخی، نشاسته، درختی است که گل سرخ دارد. (منتهی الارب). ارغوان. (مهذب الاسماء). معرّب از ارغوان فارسی است. گرم مایل به اعتدال و مخرج اخلاط لزجه و جهت برودت معده و کلیه و تصفیۀ لون و طبیخ او مقیی ٔ و منقی آلات تنفس و معده و سوختۀ او حابس نزف الدّم و خضاب نیکو است و زنان از آن خطاط می سازند و ریشه بیخ او را چون بقدر دو درهم بجوشانند مقیی ٔ قوی است و مصلحش برگ عناب و نمام و بدلش صندل سرخ و نصف آن گلسرخ و دانۀ ارغوان در ادویۀ عین قایم مقام تشمیزج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ارجوان بهار درختی است که بپارسی آن را ارغوان گویند و آن بهار همچنان میخورند و طبیعت آن سرد و خشک و تر است و پوست بیخ آن اگر بجوشانند و آب آن بیاشامند قی تمام آورد و این مجربست و اگر چوب وی بسوزانند و بر ابرو مالند موی برویاند و سیاه و انبوه گرداند و اگر از بهار وی شرابی سازند منع خمار کند و نافع بود. (اختیارات بدیعی). و ضریر انطاکی در تذکره گوید: ارجوان معرب ارغوان است. در عربی هراحمری را ارجوان گویند و در فارسی نباتی است مخصوص، چوب آن سست و برگ وی سبط و سخت سرخ و حرّیف، غش آن با بقم کنند و فرق در رزانت و کمودت است و نیز با طقشون (؟) و اختلاف در رخاوت باشد، در اول گرم و معتدل است و مخرج اخلاط لزجه است و برودت معده و کلیه و کبدرا سود دارد و رنگ را صفا دهد. و طبیخ وی آلات تنفس و معده را با قی ٔ پاک کند و محروق آن نزف را حبس کندو خضابی نیکو است و غثیان آرد و مصلحش برگ عناب و نمّام و قدر شربتش تا چهار است (؟) و بدل آن صندل سرخ مثل آن و گل سرخ به اندازۀ نصف وی باشد - انتهی. ابوریحان بیرونی در الجماهر آورده: قال ابن درید فی الارجوان، انه فارسی معرب و هو اشدالحمره و یقال له القرمز و انه اذا بولغ فی نعت حمره الثوب قیل ثوب ارجوانی و ثوب بهرمانی. اما التعریب فانه بالفارسیه گل ارغوان، و تری هذه الزهره علی شجره لاتنشق جدا و هی صغارمشبعه بالحمره الضاربه الی الخمریه عدیمهالرائحه نزهه فی المنظر و سواء ان کان عربیاً او معرباً فانه مستعمل بین العرب، و قال عمرو بن کلثوم: کأن ثیابنا منا و منهم خضبن بأرجوان او طلینا. و الارجوان لباس قیاصرهالروم و کان لبسه فیما مضی محظوراً علی السوقه و ذکر انه دم حلزون عرفه اهل بلد صور من خطم کلب کان اکل هذاالحیوان فی الساحل فتلون فوه بدمه و ذکر بان ینال الثنوی فی جمله ما کتب عنه بحضرهالساسانیه (ظ: السامانیه) ان لباس عظیم قتای الارجوان و هو له خاصه لایلبسه غیره و قال جالینوس فی دودالقرمز انه ان اخذ من البحر و هو طری برد و هذا یوهم ماحکی عن اهل صور. (الجماهر چ حیدرآباد ص 37- 38)، بنفشه. (مهذب الاسماء)، آب ارجوان، شراب. می
نام شهری از آسیای صغیر قدیم (یونیه) مقابل جزیره شامس، بین کوه میکال و مصب مآندر در ساحل دریا. این شهر دو بندر معمور داشت و اطلال آن اکنون نزدیک دهکدۀ سامسون بجانب شمال غربی دیده میشود نام شهر قدیم یونیه زادبوم بیاس فیلسوف که غالباً او را بنام فیلسوف پری ین خوانند. این محل اکنون سامسون نام دارد
نام شهری از آسیای صغیر قدیم (یونیه) مقابل جزیره شامُس، بین کوه میکال و مصب مآندر در ساحل دریا. این شهر دو بندر معمور داشت و اطلال آن اکنون نزدیک دهکدۀ سامسون بجانب شمال غربی دیده میشود نام شهر قدیم یونیه زادبوم بیاس فیلسوف که غالباً او را بنام فیلسوف پری ین خوانند. این محل اکنون سامسون نام دارد
نام یکی از مشاهیر طبیعین فرانسه مولد او بسال 1775 میلادی در ایالت الیه در قصبه سری لی و وفات بسال 1810 میلادی از 1800 تا 1804 میلادی در تحت ریاست کایتین بودن در هیئتی که به سیاحت اقطار جنوبیه مأمور بودند شرکت جست و از حیوانات آن نواحی صدهزار نمونه به فرانسه برد و راجع به احوال طبیعیه آبهای بحر محیط و درجه حرارت و برودت آن به کشفهای بسیار توفیق یافت و سیاحت نامۀ چهارسالۀ خویش نیز بنوشت و انتشار داد. (قاموس الاعلام ترکی)
نام یکی از مشاهیر طبیعین فرانسه مولد او بسال 1775 میلادی در ایالت الیه در قصبه سری لی و وفات بسال 1810 میلادی از 1800 تا 1804 میلادی در تحت ریاست کایتین بودن در هیئتی که به سیاحت اقطار جنوبیه مأمور بودند شرکت جست و از حیوانات آن نواحی صدهزار نمونه به فرانسه برد و راجع به احوال طبیعیه آبهای بحر محیط و درجه حرارت و برودت آن به کشفهای بسیار توفیق یافت و سیاحت نامۀ چهارسالۀ خویش نیز بنوشت و انتشار داد. (قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبه ای بر کناررود سم ّ در ولایتی به همین نام در 51 هزارگزی شرقی آمین سکنۀ آن 4289 تن است و این قصبه ای قدیم است دارای استحکامات و پاره ای آثار. (قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبه ای بر کناررود سُم ّ در ولایتی به همین نام در 51 هزارگزی شرقی آمین سکنۀ آن 4289 تن است و این قصبه ای قدیم است دارای استحکامات و پاره ای آثار. (قاموس الاعلام ترکی)
مخفف پروان. چرخ ابریشم تابی که بپای گردانند و پروان به اضافۀ الف نیز گویند: از تفاخر چو کرم پیله سپهر تار مهرش کشیده بر پرون. ابوالفرج رونی. و نیز رجوع به پروان شود
مخفف پروان. چرخ ابریشم تابی که بپای گردانند و پروان به اضافۀ الف نیز گویند: از تفاخر چو کرم پیله سپهر تار مهرش کشیده بر پرون. ابوالفرج رونی. و نیز رجوع به پروان شود
استخوان نرمی را گویند که توان جاوید مانند استخوان گوش و سراستخوان شانه و استخوان پهلو و مانند آن و آن را به عربی غضروف خوانند و غرضوف نیز گویند. (برهان) (از آنندراج). در تداول مردم بروجرد، کروجنه
استخوان نرمی را گویند که توان جاوید مانند استخوان گوش و سراستخوان شانه و استخوان پهلو و مانند آن و آن را به عربی غضروف خوانند و غرضوف نیز گویند. (برهان) (از آنندراج). در تداول مردم بروجرد، کُروجِنه