جدول جو
جدول جو

معنی پرت - جستجوی لغت در جدول جو

پرت
ضایعات مادۀ اولیه در جریان تولید
تصویری از پرت
تصویر پرت
فرهنگ فارسی عمید
پرت
دورافتاده، کنار، منحرف
پرت شدن: افتادن از بالا به پایین، فرو افتادن
پرت کردن: دور افکندن، انداختن کسی یا چیزی از بالا به پایین یا از جایی به جای دیگر
پرت و پلا: پراکنده، پخش، سخنان بیهوده و بی معنی، چرند و پرند
تصویری از پرت
تصویر پرت
فرهنگ فارسی عمید
پرت
(پِ)
شهری در اکس (اسکاتلند) مرکز کنت نشینی به همین نام که در کنارتی واقع است با 35000 تن سکنه و کنت نشین پرت 125500 تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
پرت
(پَ)
در تداول عوام، سخن ناروا و نا به وجه. چرند و پرند. پرت و پلا. ترت و پرت، از راه به یکسو شو! برد!:
در زمانیشان بسازد ترت و مرت
کس نیارد گفتنش از راه پرت !
مولوی.
، منحرف از صواب.
- از مرحله پرت بودن، از موضوع سخن یا از حقیقت امر دور بودن.
- پرت افتادن، دور و تنها افتادن: خانه شما پرت افتاده است.
- پرت شدن (از جائی) ، فرود افتادن از آن.
- پرت شدن حواس، سهو کردن. از موضوع سخن دور افتادن به سهو. مشوش و مضطرب حواس شدن.
- پرت کردن، فرود افکندن. پائین انداختن. هبوط دادن. هابط کردن. با سختی چیزی یا کسی را فرو افکندن از جائی بلند. بقوت افکندن چیزی دور از خود. پرانیدن. بقوت افکندن. انداختن:سنگ پرت کردن.
- پرت کردن حواس کسی را یا پرت کردن کسی را، او را مشوش و مضطرب ساختن. به اشتباه افکندن. اغوا کردن.
- پرت گفتن، پرت و پلا گفتن. ترت و پرت گفتن. هذیان گفتن، ژاژ خائیدن. ول گفتن. دری وری گفتن. چرند و پرند گفتن. چرند اندر چرار گفتن. نسنجیده گفتن
لغت نامه دهخدا
پرت
بی معنی مزخرف لاطایل، منحرف از راه راست: از راه پرت افتاده است. یا از مرحله پرت است دور از اصل موضوع است: (وقتی دیدم لیدیا اینقدر از مرحله پرت است ناچار شدم بوی گفتم) (دشتی)، گیج. اسباب خرده و ریزه متفرقه
فرهنگ لغت هوشیار
پرت
((پَ))
بی معنی، مزخرف، منحرف
تصویری از پرت
تصویر پرت
فرهنگ فارسی معین
پرت
((پِ.))
اسباب خرده و ریزه متفرقه
تصویری از پرت
تصویر پرت
فرهنگ فارسی معین
پرت
بعید، دنج، دورافتاده، دور، بی مورد، ناآگاه، ناوارد، رها، متروک، چپه، واژگون، بی معنی، بی مورد، کشکی، لاطائل، مزخرف، مهمل
متضاد: نزدیک، وارد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرت
صدای بز، کثافت، تکه، لفظی به هنگام مسخره کردن، شیشکی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرتو
تصویر پرتو
(دخترانه)
روشن، تابش، فروغ، درخشش، تلألو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اپرت
تصویر اپرت
نوعی نمایش که شامل مکالمه، رقص و آوازهای سبک دل انگیز و خنده دار است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرتو
تصویر پرتو
روشنایی که از یک جسم نورانی ظاهر شود، فروغ، روشنی، شعاع، اثر، تاثیر، برای مثال پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است / تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است (سعدی - ۶۱)، در علم فیزیک اشعه
پرتو افکندن: تابیدن، درخشیدن، روشنایی دادن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ تَ / تُو)
شعاع. (برهان) (زمخشری). روشنائی. (برهان). ضوء. (زمخشری). تاب. سنا. (دهار). روشنی. نور. ضیاء. تابش. فروغ. (برهان) (غیاث اللغات). و صاحب غیاث اللغات گوید بمعنی سایه چنانکه مشهور شده خطاست: سنا، پرتو روشنائی. (زمخشری). عب ء، پرتو آفتاب. (منتهی الارب) :
چو شب پرنیان سیه کردچاک
منور شد از پرتو هور خاک.
فردوسی.
در صدر مجلس منقله ای نهاد و حواشی آن بخانه های مربع و مسدّس و مثمن و مدوّر مقسم گردانیده که پرتو آن نور دیده ها را خیره و تیره میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی). سایۀ کردگار پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان... (گلستان). و بضاعت مزجات بحضرت عزیز آورده و شبه در بازار جوهریان جوی نیرزد و چراغ پیش آفتاب پرتوی ندهد. (گلستان).
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا بفلک
از فروغ تو بخورشید رسد صد پرتو.
حافظ.
در هر دلی که پرتو خورشید عشق گشت
خورشید عقل بر سر دیوار میرود.
عمادی.
، آسیب. صدمه. (برهان) ، عکس. انعکاس. نور. نور منعکس:
ز نور او تو هستی همچو پرتو
وجود خود بپرداز و تو او شو.
ناصرخسرو (روشنایی نامه چ تقوی ص 523).
کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست.
سعدی.
پرتو نور از سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا.
سعدی.
، اثر. تأثر:
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است
تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است.
سعدی.
- پرتو افکندن، درخشیدن. انعکاس.
- پرتوکردن، در بعض لهجات ایرانی، پرتاب کردن.
- امثال:
چراغ در پرتو آفتاب رونقی ندارد
لغت نامه دهخدا
(رُ تِ)
الکساندر پل. نقاش فرانسوی، متولد و متوفی بپاریس (1826-1890م.). او درابتدا مستخدم پست بود و از 1853 تا 1855 بمطالعه و تحصیل پرداخت. در فوریۀ سال 1855 ژنرال بسکه او را به قرم (کریمه) برد. پس از مراجعت بپاریس وی چهار پردۀ نقاشی به سالن تسلیم کرد: جنگ اینکرمان، تصرف توپخانه ماملون ور، مرگ کلنل برانسیون و وظیفه (یادگار سنگرهای قرم). و چون با این نقاشی ها شهرتی یافت مصمم شد که ترسیم پرده های جنگی را تعقیب کند و در سال 1859 باز چند تابلو از خاطرات جنگهای قرم بساخت. دو پردۀ بسیار مشهور او: بامداد پیش از حمله و غروب پس از محاربه (1863م.) است. با آنکه پرته از اصول رآلیسم دور نمیشود به سرباز منظرۀ جالب و جاذب میدهد
لغت نامه دهخدا
(رُ تِ)
در استعمال فارسی زبان بدون همزه آید، رایت. علم. علم لشکر. (مهذب الاسماء). بند. علم بزرگ. (دهار). ام الرمح. درفش. بیرق. علم و آن کوچکتر است از رایت. درفش لشکرکشان. علم خرد. (منتهی الارب). علم فوج و نشان لشکر. (غیاث). لوای. ج، الویه. جج، الویات، لبثوا بالسواء و اللواء، یعنی برانگیختند به استغاثه و فریاد کردن، لواء الحیه، پیچیدگی مار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ)
آهاری که بر کاغذ و جامه مالند. (تتمۀبرهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
قصبۀ کوچکی است در معمورهالعزیز در سنجاق درسم. (قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(رُ تِ)
نوعی از پستانداران گوشتخوار افریقائی، از دستۀپرتلینه. مشابه کفتار
لغت نامه دهخدا
(رُ تِ)
نوعی از ذوحیاتین، از خانوادۀ پرتئیده که فاقد حس ّ بینائی است و مخصوص آبهای زیرزمینی کارنیول و دالماسی (واقع در یوگسلاوی) میباشد
لغت نامه دهخدا
فرانسوی شوخشاد نمایش اپرایی کوچکی که ارکستر آن آهنگهای عامیانه و تفریحی و سبک نوازد و جنبه شوخ و شاد داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرتو
تصویر پرتو
شعاع، روشنائی، ضیاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرتر
تصویر پرتر
آهاری که بر کاغذ و جامه مالند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرتو
تصویر پرتو
((پَ))
فروغ و روشنایی، بازتاب نور، اثر، تأثر
فرهنگ فارسی معین
((اُ پِ رِ))
نمایش اپرایی کوچکی که ارکستر آن آهنگ های عامیانه و تفریحی و سبک نوازد و جنبه شوخ و شاد داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرتو
تصویر پرتو
اشعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اپرت
تصویر اپرت
شوخشاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرتقال
تصویر پرتقال
پرتغال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرتعداد
تصویر پرتعداد
پرشمار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرتحمل
تصویر پرتحمل
پرتاب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرتوزا
تصویر پرتوزا
رادیو اکتیو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرتو درمانی
تصویر پرتو درمانی
رادیو تراپی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرتغال
تصویر پرتغال
پرتقال
فرهنگ واژه فارسی سره
اشعه، تاب، تابش، درخشش، روشنایی، روشنی، سو، شعاع، شعشعه، ضیا، فروغ، نور، اثر، نقش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انداختن، پرتاب کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سرپایی شاشیدن، پرتاب کردن
فرهنگ گویش مازندرانی