شعاع. (برهان) (زمخشری). روشنائی. (برهان). ضوء. (زمخشری). تاب. سنا. (دهار). روشنی. نور. ضیاء. تابش. فروغ. (برهان) (غیاث اللغات). و صاحب غیاث اللغات گوید بمعنی سایه چنانکه مشهور شده خطاست: سنا، پرتو روشنائی. (زمخشری). عب ء، پرتو آفتاب. (منتهی الارب) : چو شب پرنیان سیه کردچاک منور شد از پرتو هور خاک. فردوسی. در صدر مجلس منقله ای نهاد و حواشی آن بخانه های مربع و مسدّس و مثمن و مدوّر مقسم گردانیده که پرتو آن نور دیده ها را خیره و تیره میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی). سایۀ کردگار پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان... (گلستان). و بضاعت مزجات بحضرت عزیز آورده و شبه در بازار جوهریان جوی نیرزد و چراغ پیش آفتاب پرتوی ندهد. (گلستان). گر روی پاک و مجرد چو مسیحا بفلک از فروغ تو بخورشید رسد صد پرتو. حافظ. در هر دلی که پرتو خورشید عشق گشت خورشید عقل بر سر دیوار میرود. عمادی. ، آسیب. صدمه. (برهان) ، عکس. انعکاس. نور. نور منعکس: ز نور او تو هستی همچو پرتو وجود خود بپرداز و تو او شو. ناصرخسرو (روشنایی نامه چ تقوی ص 523). کلیمی که چرخ فلک طور اوست همه نورها پرتو نور اوست. سعدی. پرتو نور از سرادقات جلالش از عظمت ماورای فکرت دانا. سعدی. ، اثر. تأثر: پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است. سعدی. - پرتو افکندن، درخشیدن. انعکاس. - پرتوکردن، در بعض لهجات ایرانی، پرتاب کردن. - امثال: چراغ در پرتو آفتاب رونقی ندارد