پرنده، آنچه بپرد، برای مثال رها نیست از مرگ پرّان عقاب / چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب (فردوسی - ۸/۱۰۷)، در حال پریدن پسوند متصل به واژه به معنای پراننده مثلاً سنگ پران، کبوتر پران، مگس پران
پرنده، آنچه بپرد، برای مِثال رها نیست از مرگ پرّان عقاب / چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب (فردوسی - ۸/۱۰۷)، در حال پریدن پسوند متصل به واژه به معنای پراننده مثلاً سنگ پران، کبوتر پران، مگس پران
هر چیز که پرد. در حال پریدن. پرنده: چنان دید گودرز یک شب بخواب که ابری برآمد از ایران پرآب بر آن ابر پرّان خجسته سروش بگودرز گفتا که بگشای گوش. فردوسی. ز شاهین و از باز و پرّان عقاب ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب همه برگزیدند فرمان اوی چو خورشید روشن شدی جان اوی. فردوسی. پی پشه تا پرّ پرّان عقاب بخشکی چو پیل و نهنگ اندر آب ز پیمان و فرمان او نگذرد دم خویش بی رای او [خدا] نشمرد. فردوسی. رها نیست از مرگ پرّان عقاب چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب. فردوسی. دگر ره برانگیخت گلگون ز جای شد آن باره زیرش چو پرّان همای. فردوسی. نهان شدبگرد اندرون آفتاب پر از خاک شد چشم پرّان عقاب. فردوسی. فرود آرد از ابر پرّان عقاب نتابد بتندی برو آفتاب. فردوسی. برینسان بیامد بنزدیک مرو نپرّد بدانگونه پران تذرو. فردوسی. برانگیخت آن بارکش را ز جای تو گفتی شد آن اسب پرّان همای. فردوسی. زبازوش پیکان چو پرّان شدی همه در دل سنگ و سندان شدی. فردوسی. کنون گر تو پرّان شوی چون عقاب وگر برتر آری سر از آفتاب نبینی همی شاه را جز به روم که اکنون کهن شدبدان مرز و بوم. فردوسی. بباغ اندرون مرغ پرّان ز جای نشیند بر آن شاخ کآیدش رای. اسدی. رسن در گردن یوزان طمع کرد طمع بسته ست پای باز پرّان. ناصرخسرو. و هندوان [اسپ را] تخت پرّان خوانده اند. (نوروزنامه). پرّان خدنگ او به گه حرب و گاه صید از خون چنان شود که ندانی ز چندنش. سوزنی. تیرها پرّان کمان پنهان و غیب بر جوانی میرسد صد تیر شیب. مولوی. ، نامۀ پرّان (؟) : از در سیّد [پیغامبر] سوی گبران رسید نامۀ پرّان و برید روان. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 347)
هر چیز که پرد. در حال پریدن. پرنده: چنان دید گودرز یک شب بخواب که ابری برآمد از ایران پرآب بر آن ابر پرّان خجسته سروش بگودرز گفتا که بگشای گوش. فردوسی. ز شاهین و از باز و پرّان عقاب ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب همه برگزیدند فرمان اوی چو خورشید روشن شدی جان اوی. فردوسی. پی پشه تا پرّ پرّان عقاب بخشکی چو پیل و نهنگ اندر آب ز پیمان و فرمان او نگذرد دم خویش بی رای او [خدا] نشمرد. فردوسی. رها نیست از مرگ پرّان عقاب چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب. فردوسی. دگر ره برانگیخت گلگون ز جای شد آن باره زیرش چو پرّان همای. فردوسی. نهان شدبگرد اندرون آفتاب پر از خاک شد چشم پرّان عقاب. فردوسی. فرود آرد از ابر پرّان عقاب نتابد بتندی برو آفتاب. فردوسی. برینسان بیامد بنزدیک مرو نپرّد بدانگونه پران تذرو. فردوسی. برانگیخت آن بارکش را ز جای تو گفتی شد آن اسب پرّان همای. فردوسی. زبازوش پیکان چو پرّان شدی همه در دل سنگ و سندان شدی. فردوسی. کنون گر تو پرّان شوی چون عقاب وگر برتر آری سر از آفتاب نبینی همی شاه را جز به روم که اکنون کهن شدبدان مرز و بوم. فردوسی. بباغ اندرون مرغ پرّان ز جای نشیند بر آن شاخ کآیدش رای. اسدی. رسن در گردن یوزان طمع کرد طمع بسته ست پای باز پرّان. ناصرخسرو. و هندوان [اسپ را] تخت پرّان خوانده اند. (نوروزنامه). پرّان خدنگ او به گه حرب و گاه صید از خون چنان شود که ندانی ز چندنش. سوزنی. تیرها پرّان کمان پنهان و غیب بر جوانی میرسد صد تیر شیب. مولوی. ، نامۀ پرّان (؟) : از درِ سیّد [پیغامبر] سوی گبران رسید نامۀ پرّان و بَریدِ روان. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 347)
شهری است. (لغت نامۀ اسدی) (صحاح الفرس). نام شهری و مدینه ای است نامعلوم. (برهان). و ظاهراً شهری است به ماوراءالنهر: سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار چه از پرانه چه از اوزگند و از فاراب. عنصری (از فرهنگ اسدی)
شهری است. (لغت نامۀ اسدی) (صحاح الفرس). نام شهری و مدینه ای است نامعلوم. (برهان). و ظاهراً شهری است به ماوراءالنهر: سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار چه از پرانه چه از اوزگند و از فاراب. عنصری (از فرهنگ اسدی)