بیرون چیزی و بالای چیزی عقب، دنبال یک روی کاغذ یا سند که نوشته نشده باشد، قسمت عقب تن انسان از شانه تا کمر، بالای دوش حیوان از نزدیکی گردن تا دم یار، یاور، پناه پشت پا: مقابل کف پا، عقب پا، پس پا، روی پا، در ورزش در کشتی، فنی که برای زمین زدن حریف به کار می رود و پا را پشت پای او می گذارند و او را به عقب می رانند پشت پا زدن: کنایه از ترک کردن، اعراض کردن، رو گرداندن، رد کردن و ترک گفتن چیزی، برای مثال غایت آرزو چو دست نداد / پشت پایی زدم بیاسودم (ابن یمین - ۴۷۶) پشت پرده: کنایه از آنچه پنهانی و دور از چشم دیگران صورت می گیرد، پس پرده پشت دادن: تکیه دادن به چیزی، برگشتن، رو گردانیدن، پشت به میدان جنگ کردن و گریختن از پیش دشمن، پشت کردن پشت دوتا: پشت خمیده پشت سر: عقب سر، پس سر، پشت گردن، در پی پشت سر هم: یکی پس از دیگری، پی در پی، پیاپی پشت کردن: تکیه دادن به چیزی، برگشتن، رو گردانیدن، پشت به میدان جنگ کردن و گریختن از پیش دشمن پشت نمودن: تکیه دادن به چیزی، برگشتن، رو گردانیدن، پشت به میدان جنگ کردن و گریختن از پیش دشمن، پشت کردن پشت و پناه: کنایه از پشتیبان، حامی، مددکار، یار و یاور، نگهبان پشت و رو: آستر و رویه، وارونه، واژگونه پشت و روی: آستر و رویه، وارونه، واژگونه، پشت و رو
بیرون چیزی و بالای چیزی عقب، دنبال یک روی کاغذ یا سند که نوشته نشده باشد، قسمت عقب تن انسان از شانه تا کمر، بالای دوش حیوان از نزدیکی گردن تا دُم یار، یاور، پناه پُشت پا: مقابلِ کف پا، عقب پا، پس پا، روی پا، در ورزش در کشتی، فنی که برای زمین زدن حریف به کار می رود و پا را پشت پای او می گذارند و او را به عقب می رانند پُشت پا زدن: کنایه از ترک کردن، اعراض کردن، رو گرداندن، رد کردن و ترک گفتن چیزی، برای مِثال غایت آرزو چو دست نداد / پشت پایی زدم بیاسودم (ابن یمین - ۴۷۶) پُشت پرده: کنایه از آنچه پنهانی و دور از چشم دیگران صورت می گیرد، پس پرده پُشت دادن: تکیه دادن به چیزی، برگشتن، رو گردانیدن، پشت به میدان جنگ کردن و گریختن از پیش دشمن، پشت کردن پُشت دوتا: پشت خمیده پُشت سر: عقب سر، پس سر، پشت گردن، در پی پُشت سر هم: یکی پس از دیگری، پی در پی، پیاپی پُشت کردن: تکیه دادن به چیزی، برگشتن، رو گردانیدن، پشت به میدان جنگ کردن و گریختن از پیش دشمن پُشت نمودن: تکیه دادن به چیزی، برگشتن، رو گردانیدن، پشت به میدان جنگ کردن و گریختن از پیش دشمن، پشت کردن پُشت و پناه: کنایه از پشتیبان، حامی، مددکار، یار و یاور، نگهبان پُشت و رو: آستر و رویه، وارونه، واژگونه پشت و روی: آستر و رویه، وارونه، واژگونه، پُشت و رو
دهی از بخش مرکزی شهرستان شاهرود است که 870 تن سکنه دارد. محصول آن غلات، پنبه، میوه و صیفی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3) ، مرد آلوده به نجاست و آلوده به بدی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). معیب. (از ذیل اقرب الموارد)
دهی از بخش مرکزی شهرستان شاهرود است که 870 تن سکنه دارد. محصول آن غلات، پنبه، میوه و صیفی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3) ، مرد آلوده به نجاست و آلوده به بدی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). معیب. (از ذیل اقرب الموارد)
یاقوت گوید: بشت شهری است در نواحی نیشابور مشتمل بر دویست و بیست و شش قریه وگویند معرب پشت است بفارسی چه آن مانند پشت است برای نیشابور. (معجم البلدان از علامۀ قزوینی در حواشی چهارمقاله ص 124 و نیز رجوع به لفظ پشت در برهان قاطعشود). و خارزنج در این ناحیت واقع است: ز گرگان بیامد سوی راه پشت پر آژنگ رخساره و دل درشت. فردوسی
یاقوت گوید: بشت شهری است در نواحی نیشابور مشتمل بر دویست و بیست و شش قریه وگویند معرب پشت است بفارسی چه آن مانند پشت است برای نیشابور. (معجم البلدان از علامۀ قزوینی در حواشی چهارمقاله ص 124 و نیز رجوع به لفظ پشت در برهان قاطعشود). و خارزنج در این ناحیت واقع است: ز گرگان بیامد سوی راه پشت پر آژنگ رخساره و دل درشت. فردوسی
یکی از دهستانهای سه گانه بخش سلوانا از شهرستان ارومیه. موقعیت آن کوهستانی و سردسیر است. آب مزروعی آن از رود خانه جرمی و چشمه سار تأمین میگردد. این دهستان از 20 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 2420 تن است. محصول عمده آن غلات، توتون، محصول دامی و عسل است و مرکز آن قریۀ سلوانا است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
یکی از دهستانهای سه گانه بخش سلوانا از شهرستان ارومیه. موقعیت آن کوهستانی و سردسیر است. آب مزروعی آن از رود خانه جرمی و چشمه سار تأمین میگردد. این دهستان از 20 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 2420 تن است. محصول عمده آن غلات، توتون، محصول دامی و عسل است و مرکز آن قریۀ سلوانا است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
صحرا و بیابان. معرب آن دست باشد. (از برهان). زمین بیابان. (شرفنامۀ منیری). صحرا و بیابان و هامون و زمین هموار و وسیع وبی آب. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج گوید: جگرتاب، سینه تاب، آتشین و دلگشا از صفات اوست. در اصطلاح جغرافیایی، زمین همواریست که بهیچ وجه چین نخورده، یا زمینی که بوسیلۀ مواد رسوبی رودها و سیلابها بوجود آمده است. این گونه اراضی برای سکونت انسان در صورت اعتدال آب و هوا بسیار مناسب است. (فرهنگ فارسی معین). دشت یا جلگه، پهنۀ وسیع هموار یا تقریباً همواری از زمین است. دشت مرتفع را فلات و دشت پست اشباع شده از رطوبت را باتلاق خوانند. دشتها در اقلیمها و ممالک مختلف به اسامی گوناگون خوانده میشوند مانند: توندرا، استپ، چمنستان، پامپاس، ساوانا، لانوس، دشت سیلابی رودها، دشت ساحلی، دشت کماب و غیره. بعضی از علل تشکیل یافتن دشتها عبارتند از اثر فرسایشی آب، یخگیری، زهکشی دریاچه ها، نهشت رسوبات، برآمدن فلات قاره یا قسمتی از کف اقیانوس و غیره. (از دائرهالمعارف فارسی). ام الظباء. (دهار). برّ. تیماء. (منتهی الارب). جبّان. جبّانه. (نصاب). دست. راغ. ساد. ساده. سبتاء. سهب. سی ّ. عجوز. فدفد. (منتهی الارب). فلات. مخرق. مودّاءه. مومات. مهلکه. میدان. میله. نعامه.نفع. وعوع. (منتهی الارب). هامون: آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت وراغ بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری. رودکی. تا سمو سر برآورید ز دشت گشت زنگار گون همه لب کشت. رودکی. هر یکی کاردی ز خوان برداشت تا پزند از سمو طعامک چاشت. رودکی. به دشت ار به شمشیر بگذاردم از آن به که ماهی بیوباردم. رودکی. هر چه ورزیدند ما را سالیان شد به دشت اندر بساعت تند و خوند. آغاجی. خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد کمندش دشت بر گوران خباکا. دقیقی. یکی ز راه همی زرّ برندارد و سیم یکی ز دشت به هیمه همی چند غوشای. طیان. ز خیمه نگه کرد رستم به دشت ز ره گیو را دید کاندرگذشت. فردوسی. بفرمود تا جمله بیرون شدند ز پهلو سوی دشت و هامون شدند. فردوسی. زمین شد ز نعل ستوران ستوه همی کوه دریا شد و دشت کوه. فردوسی. چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت هوا چون مغ آتش پرستی گرفت. عنصری. همه بوستان سازی از دشت او چمنهاش پر لاله و چاوله. عنصری. خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز بینی علم علم تو بهردشت و کردری. عنصری. دشت را و بیشه را و کوه را و آب را چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ. منوچهری. آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید وآمد پدید باز همه دشت پرنیان. منوچهری. خداوندا یکی بنگر به باغ و راغ و دشت و در که گشته از خوشی و نیکوئی و پاکی و خوبی. منوچهری. چو شد یک زمان، دشت پست و بلند همه دست و پا و سر و تن فکند. (گرشاسبنامه). چون در جهان نگه مکنی چونست کز گشت چرخ دشت چو گردونست. ناصرخسرو. گر بر فلکست بام کاشانه ش چون دشت شمار پست بامش را. ناصرخسرو. در هر دشتی که لاله زاری بوده ست آن لاله ز خون شهریاری بوده ست. (منسوب به خیام). بنفشۀ سمن آمیغ تیغ تو ملکا به لاله کاشتن دشت کارزار تو باد. سوزنی. در حدود ری یکی دیوانه بود سال و مه کردی به کوه و دشت گشت در تموز و دی بسالی یک دو بار جانب شهر آمدی از سوی دشت. انوری (ازآنندراج). بر لعاب گاو کوهی دیده ای آهوی دشت از لعاب زرد مار کم زیان افشانده اند. خاقانی. دید بنوعی که دلش پاره گشت برزگری پیر در آن ساده دشت. نظامی. ای خداوند هفت سیاره پادشاهی فرست خونخواره تا که ’در دشت’ را چو دشت کند جوی خون آورد به ’جوباره’. کمال اسماعیل (در نفرین اهل ولایت خود اصفهان، آنندراج). بجز خون شاهان در این طشت نیست بجز خاک خوبان در این دشت نیست. ؟ (از تاریخ گیلان مرعشی). هر آهویی و دشتی هر شیر و مرغزاری. کاتبی. ام ّ عبید، دشت خالی ویران. املیس، امیلسه، دشت خشک بی گیاه. اهوئنان، پست و هموار و گشاده گردیدن دشت. تنوفه، دشت بی آب و انیس اگر چه گیاه ناک باشد. تیه، دشت و صحرا که رونده در آن هلاک شود. الدویه المحاص، دشت که در آن به کوشش تمام راه روند. سلعه، دشت هموار نیکوخاک. سلقمه، دشت فراخ. صحراء، دشت هموار. صرماء، دشت بی آب. صلق، دشت گرد هموار. صلقع، دشت خالی بی آب و گیاه. صلقمه، دشت فراخ. عمق، کرانۀ دشت دور از دیدار. عوراء، دشت بی آب. غطشی ̍، غطشاء، دشت بی راه در وی. فاق، دشت هموار. (منتهی الارب). فرش، دشت فراخ. (دهار) (منتهی الارب). قبایه، دشت هموار. قواء، دشت خالی و بی آب و گیاه. قوی ̍، دشت و بیابان خالی و خشک. لمّاعه، دشت رخشان سراب. مرت، دشت بی علف وبی گیاه. مطاده، دشت دور و دراز. ملاع، دشت بی نبات. ملاه، دشت سنگریزه ناک و دشت سرابناک. مهرق، دشت املس و تابان. مهمه، دشت دور. مهوئن ّ، دشت فراخ. نعامه، دشت بی آب. نفنف، دشت بی آب. هوجل، دشت دوراطراف بی نشان. هیماء، دشت بی آب و بی نشان و بی راه. (منتهی الارب). - آتشین دشت، دشت سخت سوزان و گرم: در این آتشین دشت بن ناپدید که پرّنده در وی نیارد پرید. نظامی. - در و دشت، دره و بیابان. زمین بلند و پست و هموار و ناهموار: در و دشت برسان دیبا شدی یکی تخت پیروزه پیدا شدی. فردوسی. ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم. سعدی. - دشت آبرفتی، دشت همواری کنار یک رودخانه که بر آن آبرفت نهشته شده است. (از دائرهالمعارف فارسی). - دشت آبی، زمینهایی است که با میاء انهار و قنوات زراعت وسیراب شود. (از التدوین). و رجوع به دشتبی شود. - دشت آوردگاه، میدان جنگ: ز بس کشته بر دشت آوردگاه بسی ره ندیدند برخاک راه. فردوسی. - دشت استبرق، بیابان سبز. (ناظم الاطباء). - دشت جنگ، میدان جنگ. هیجا. آوردگاه: برآشفت (افراسیاب) با نامداران تور که این دشت جنگست یا بزم و سور. فردوسی. بیامد خروشان بدان دشت جنگ بچنگ اندرون گرزۀ گاو رنگ. فردوسی. - دشت دلیران، سرزمین پهلوانان، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد ایران زمین است: بزانوش گفتا که ایران تراست نصیبین و دشت دلیران تراست. - دشت سواران، سواران دشت. صحرائیان که در دشت و بیابان قیام و سکونت دارند. (آنندراج). - ، کسانی که اشخاص گم شده در بیابان را راهنمایی می کنند. (از ناظم الاطباء). - ، دشت سواران، قبرستان. (از ناظم الاطباء). - ، صحرای وسیعی در عربستان. (ناظم الاطباء). توسعاً عربستان یا قسمتهایی از آن: بدو گفت (منذر به انوشیروان) اگر شاه ایران توئی نگهدار و پشت دلیران توئی چرا رومیان شهریاری کنند به دشت سواران سواری کنند. فردوسی. ز دشت سواران برآرند خاک شود جای برتازیان بر مغاک. فردوسی. - دشت سواران نیزه گذار، عربستان: از این پس بیاید یکی نامدار ز دشت سواران نیزه گذار. فردوسی. ز دشت سواران نیزه گذار سپاهی بیامد فزون از شمار. فردوسی. یکی مرد بد اندر آن روزگار ز دشت سواران نیزه گذار. فردوسی. کمر بسته خواهیم سیصدهزار ز دشت سواران نیزه گذار. فردوسی. - دشت سواران نیزه وران، عربستان: ز دشت سواران نیزه وران برآریم گرد از کران تا کران. فردوسی. بزرگان رزم آزموده سران ز دشت سواران نیزه وران. فردوسی. - دشت سوران، سکنۀ بیابان. بیابان نشینان. (ناظم الاطباء). - دشت سیلابی، دشتی در اطراف یک رودخانه، که از نهشت ته نشستهایی که رودخانه با خود می آورد تشکیل شده است. وقتی رودخانه طغیان می کند آب آن دشت سیلابی را فرو میگیرد. در هر طغیان، لایه ای از ته نشستها بر دشت سیلابی نهشته میشود و لذا دشت سیلابی متدرجاً بالا می آید. دشتهای سیلابی عموماً بسیار حاصلخیزند. (از دائرهالمعارف فارسی). - دشت عرب، عربستان. بادیه: نامدار و مفتخرشد بقعۀ یمگان به من چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب. ناصرخسرو. - دشت قحطان، سرزمین طایفۀ قحطانیان و توسعاً عربستان: گر از دشت قحطان یکی مارگیر شود مغ ببایدش کشتن به تیر. فردوسی. - دشت کربلا، موضعی در عراق عرب، که مقتل سیدالشهداء امام حسین علیه السلام است. (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). و رجوع به کربلا شود. - دشت کین، رزمگاه. ناوردگاه. آوردگاه. میدان جنگ. دشت نبرد. حربگاه. دارالحرب. معرکه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نباید که ایمن شوی از کمین سپه باشد آسوده در دشت کین. فردوسی. چو دریا شد از خون گردان زمین تن بی سران بد همه دشت کین. فردوسی. همان با بزرگان توران زمین چه کرده ست از بد بر این دشت کین. فردوسی. گو پیلتن را چو بر پشت زین ندیدند گردان در آن دشت کین. فردوسی. - دشت گردان، سرزمین دلیران و پهلوانان، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد سرزمین یمن است: اگر پادشا دیده خواهد ز من وگر دشت گردان وتخت یمن. - دشت گرگان، گرگان. رجوع به گرگان شود. - دشت لاله، دشتی که سرتاسرش لاله گل کرده باشد، و آن لالۀ خودروست. (از آنندراج). - دشت مغان، دشتی است در ساحل جنوبی رود ارس، از توابع اردبیل و مسکن ایل شاهسون. نادرشاه افشار در این محل به سلطنت انتخاب شد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مغان شود. - دشت موقف، وادیی است که حاجیان در آنجا می ایستند از منازل حول مکه: دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده اند کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیده اند. خاقانی. و رجوع به موقف شود. - دشت ناامید، دشتی است در مشرق ایران که خط سرحد شرقی ایران از این دشت عبور می کند. (از یادداشت مؤلف). - دشت نبرد، آوردگاه. ناوردگاه. میدان جنگ. رزمگاه. هیجا. دشت کین: سپهبد فریبرز را گفت مرد بچیزی چو آید به دشت نبرد. فردوسی. - دشت نخجیر، شکارگاه: بدان دشت نخجیر کاری کنم که اندر جهان یادگاری کنم. فردوسی. - دشت نیزه وران، دشت یلان یمن. (آنندراج). - ، شبه جزیره عربستان. جزیره العرب. (یادداشت مؤلف) : وگرنه هم اکنون سپاهی گران هم از روم وز دشت نیزه وران. فردوسی. بسالی همه دشت نیزه وران نیارند خورد از کران تا کران. فردوسی. فراوان کس از دشت نیزه وران بر خویش خواند آزموده سران. فردوسی. از ایران و از دشت نیزه وران ز خنجر گزاران و جنگی سران. فردوسی. و رجوع به دشت سواران در همین ترکیبات شود. - دشت و در، در و دشت. بیابان و دره. زمین هموار و ناهموار: پرستار و از بادپایان گله به دشت و در و کوه کرده یله. فردوسی. - دشت یلان، دشت نیزه وران: چو ایران و دشت یلان و یمن به ایرج دهد روم و خاور به من. فردوسی. - شوره دشت، دشت شوره زار و پر از نمک: ندیدند کس را کز آن شوره دشت به مأوی گه خویشتن بازگشت. نظامی. ، مزید مؤخر در اسماءامکنه قرار گیرد، چون: آهودشت، ارینه دشت، اسپوردشت، اسفیددشت، اشیلادشت، باغ دشت، پای دشت، پلیم دشت، ترک دشت، تمشکی دشت، تولی دشت، درکادشت، دیودشت، رکن دشت، رودشت، رودباردشت، روندشت، رویدشت، زرین دشت، سرخ دشت، سردشت، سفیداردشت، سیاه دشت، سیمین دشت، شاهان دشت، محله ٔشاهان دشتی، شعبودشت، محلۀ شون دشتی، شهردشت، قارن آباددشت، کرددشت محله، کرکه پای دشت، کلاردشت، کلهودشت، کمردشت، کمیزدشت، کوتی سردشت، کوشک دشت، کهنه دشت، گرم دشت، گرماب دشت، لاک دشت، لیلم دشت، مالکه دشت، ماهی دشت، مایدشت، مایق الدشت، مرزدشت، مرین دشت، مشکین دشت، میان دشت، نقیب دشت، نودشت. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، قبرستان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). ، بساط شطرنج. ، مشک خشک بی رطوبت. (ناظم الاطباء) دستلاف. (فرهنگ فارسی معین). دشن، پیش مزد. (فرهنگ فارسی معین). سفته. ربون. (یادداشت مؤلف) ، در تداول عامیانه، فروش اول هر کاسب. (فرهنگ فارسی معین). نقد نخست که فروشنده از مشتری ستاند در اول روز یا اول شب یا اول هفته یا ماه یا سال، و با کردن صرف شود. دریافت نقدی در اول روز یا شب یا هفته یا ماه یا سال، و آنرا در قدیم دخش می گفته اند. اول پولی که دکاندار را و جز او را رسد در بامداد یا بشب پس از افروختن چراغ و یا اول هفته یا اول ماه یا اول سال. گشاد. میلاویه. (یادداشت مرحوم دهخدا). سودای اول به نقد مثل اول دشت که در عرف هند آنرا بوهنی گویند. (آنندراج). و رجوع به دشت کردن شود: در محبت نسیه دل بردن فراوانست و بس هست اگر دشتی دراین سودا بیابان است و بس. تأثیر (از آنندراج). - اول دشتی، کنایه از بامدادان و هنگام آغاز کار است، چنانکه فی المثل کاسبی به مشتری مزاحم خویش گوید: اول دشتی ما را کمتر اذیت کن. (فرهنگ لغات عامیانه). - دشت کسی را کور کردن، اولین بار فروش وی از او نسیه خریدن. (فرهنگ فارسی معین). - دشت کسی کور شدن، فروش نکردن یا خریدار نیافتن کسی به اعتقاد نسیه دادن در اول بار. وقتی در فروش اول روز مشتری بخواهد پول ندهد و نسیه برد فروشنده گوید نسیه نمیدهم، دشتم کور میشود. (فرهنگ عوام)
صحرا و بیابان. معرب آن دست باشد. (از برهان). زمین بیابان. (شرفنامۀ منیری). صحرا و بیابان و هامون و زمین هموار و وسیع وبی آب. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج گوید: جگرتاب، سینه تاب، آتشین و دلگشا از صفات اوست. در اصطلاح جغرافیایی، زمین همواریست که بهیچ وجه چین نخورده، یا زمینی که بوسیلۀ مواد رسوبی رودها و سیلابها بوجود آمده است. این گونه اراضی برای سکونت انسان در صورت اعتدال آب و هوا بسیار مناسب است. (فرهنگ فارسی معین). دشت یا جلگه، پهنۀ وسیع هموار یا تقریباً همواری از زمین است. دشت مرتفع را فلات و دشت پست اشباع شده از رطوبت را باتلاق خوانند. دشتها در اقلیمها و ممالک مختلف به اسامی گوناگون خوانده میشوند مانند: توندرا، استپ، چمنستان، پامپاس، ساوانا، لانوس، دشت سیلابی رودها، دشت ساحلی، دشت کماب و غیره. بعضی از علل تشکیل یافتن دشتها عبارتند از اثر فرسایشی آب، یخگیری، زهکشی دریاچه ها، نهشت رسوبات، برآمدن فلات قاره یا قسمتی از کف اقیانوس و غیره. (از دائرهالمعارف فارسی). ام الظباء. (دهار). بَرّ. تَیماء. (منتهی الارب). جَبّان. جَبّانه. (نصاب). دَست. راغ. ساد. ساده. سَبتاء. سَهب. سی ّ. عَجوز. فَدفَد. (منتهی الارب). فلات. مَخْرَق. مُوَدّاءه. مَومات. مَهلکه. مَیَدان. مَیله. نَعامه.نَفع. وَعْوَع. (منتهی الارب). هامون: آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت وراغ بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری. رودکی. تا سمو سر برآورید ز دشت گشت زنگار گون همه لب کشت. رودکی. هر یکی کاردی ز خوان برداشت تا پزند از سمو طعامک چاشت. رودکی. به دشت ار به شمشیر بگذاردم از آن به که ماهی بیوباردم. رودکی. هر چه ورزیدند ما را سالیان شد به دشت اندر بساعت تند و خوند. آغاجی. خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد کمندش دشت بر گوران خباکا. دقیقی. یکی ز راه همی زرّ برندارد و سیم یکی ز دشت به هیمه همی چِنَد غوشای. طیان. ز خیمه نگه کرد رستم به دشت ز ره گیو را دید کاندرگذشت. فردوسی. بفرمود تا جمله بیرون شدند ز پهلو سوی دشت و هامون شدند. فردوسی. زمین شد ز نعل ستوران ستوه همی کوه دریا شد و دشت کوه. فردوسی. چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت هوا چون مغ آتش پرستی گرفت. عنصری. همه بوستان سازی از دشت او چمنهاش پر لاله و چاوله. عنصری. خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز بینی علم علم تو بهردشت و کردری. عنصری. دشت را و بیشه را و کوه را و آب را چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ. منوچهری. آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید وآمد پدید باز همه دشت پرنیان. منوچهری. خداوندا یکی بنگر به باغ و راغ و دشت و در که گشته از خوشی و نیکوئی و پاکی و خوبی. منوچهری. چو شد یک زمان، دشت پست و بلند همه دست و پا و سر و تن فکند. (گرشاسبنامه). چون در جهان نگه مکنی چونست کز گشت چرخ دشت چو گردونست. ناصرخسرو. گر بر فلکست بام کاشانه ش چون دشت شمار پست بامش را. ناصرخسرو. در هر دشتی که لاله زاری بوده ست آن لاله ز خون شهریاری بوده ست. (منسوب به خیام). بنفشۀ سمن آمیغ تیغ تو ملکا به لاله کاشتن دشت کارزار تو باد. سوزنی. در حدود ری یکی دیوانه بود سال و مه کردی به کوه و دشت گشت در تموز و دی بسالی یک دو بار جانب شهر آمدی از سوی دشت. انوری (ازآنندراج). بر لعاب گاو کوهی دیده ای آهوی دشت از لعاب زرد مار کم زیان افشانده اند. خاقانی. دید بنوعی که دلش پاره گشت برزگری پیر در آن ساده دشت. نظامی. ای خداوند هفت سیاره پادشاهی فرست خونخواره تا که ’در دشت’ را چو دشت کند جوی خون آورد به ’جوباره’. کمال اسماعیل (در نفرین اهل ولایت خود اصفهان، آنندراج). بجز خون شاهان در این طشت نیست بجز خاک خوبان در این دشت نیست. ؟ (از تاریخ گیلان مرعشی). هر آهویی و دشتی هر شیر و مرغزاری. کاتبی. ام ّ عُبَید، دشت خالی ویران. اِملیس، اُمَیْلَسه، دشت خشک بی گیاه. اِهْوِئنان، پست و هموار و گشاده گردیدن دشت. تَنوفه، دشت بی آب و انیس اگر چه گیاه ناک باشد. تیه، دشت و صحرا که رونده در آن هلاک شود. الدویه المحاص، دشت که در آن به کوشش تمام راه روند. سَلَعه، دشت هموار نیکوخاک. سَلْقَمه، دشت فراخ. صَحراء، دشت هموار. صَرماء، دشت بی آب. صَلَق، دشت گرد هموار. صَلْقَع، دشت خالی بی آب و گیاه. صَلْقَمه، دشت فراخ. عُمق، کرانۀ دشت دور از دیدار. عَوراء، دشت بی آب. غَطْشی ̍، غَطْشاء، دشت بی راه در وی. فاق، دشت هموار. (منتهی الارب). فَرش، دشت فراخ. (دهار) (منتهی الارب). قَبایه، دشت هموار. قَواء، دشت خالی و بی آب و گیاه. قَوی ̍، دشت و بیابان خالی و خشک. لَمّاعه، دشت رخشان سراب. مَرت، دشت بی علف وبی گیاه. مَطاده، دشت دور و دراز. مَلاع، دشت بی نبات. مَلاه، دشت سنگریزه ناک و دشت سرابناک. مُهْرَق، دشت املس و تابان. مَهْمه، دشت دور. مُهْوَئن ّ، دشت فراخ. نَعامه، دشت بی آب. نَفْنَف، دشت بی آب. هَوْجَل، دشت دوراطراف بی نشان. هَیْماء، دشت بی آب و بی نشان و بی راه. (منتهی الارب). - آتشین دشت، دشت سخت سوزان و گرم: در این آتشین دشت بن ناپدید که پرّنده در وی نیارد پرید. نظامی. - در و دشت، دره و بیابان. زمین بلند و پست و هموار و ناهموار: در و دشت برسان دیبا شدی یکی تخت پیروزه پیدا شدی. فردوسی. ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم. سعدی. - دشت آبرفتی، دشت همواری کنار یک رودخانه که بر آن آبرفت نهشته شده است. (از دائرهالمعارف فارسی). - دشت آبی، زمینهایی است که با میاء انهار و قنوات زراعت وسیراب شود. (از التدوین). و رجوع به دشتبی شود. - دشت آوردگاه، میدان جنگ: ز بس کشته بر دشت آوردگاه بسی ره ندیدند برخاک راه. فردوسی. - دشت استبرق، بیابان سبز. (ناظم الاطباء). - دشت جنگ، میدان جنگ. هیجا. آوردگاه: برآشفت (افراسیاب) با نامداران تور که این دشت جنگست یا بزم و سور. فردوسی. بیامد خروشان بدان دشت جنگ بچنگ اندرون گرزۀ گاو رنگ. فردوسی. - دشت دلیران، سرزمین پهلوانان، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد ایران زمین است: بزانوش گفتا که ایران تراست نصیبین و دشت دلیران تراست. - دشت سواران، سواران دشت. صحرائیان که در دشت و بیابان قیام و سکونت دارند. (آنندراج). - ، کسانی که اشخاص گم شده در بیابان را راهنمایی می کنند. (از ناظم الاطباء). - ، دشت ِ سواران، قبرستان. (از ناظم الاطباء). - ، صحرای وسیعی در عربستان. (ناظم الاطباء). توسعاً عربستان یا قسمتهایی از آن: بدو گفت (منذر به انوشیروان) اگر شاه ایران توئی نگهدار و پشت دلیران توئی چرا رومیان شهریاری کنند به دشت سواران سواری کنند. فردوسی. ز دشت سواران برآرند خاک شود جای برتازیان بر مغاک. فردوسی. - دشت سواران نیزه گذار، عربستان: از این پس بیاید یکی نامدار ز دشت سواران نیزه گذار. فردوسی. ز دشت سواران نیزه گذار سپاهی بیامد فزون از شمار. فردوسی. یکی مرد بد اندر آن روزگار ز دشت سواران نیزه گذار. فردوسی. کمر بسته خواهیم سیصدهزار ز دشت سواران نیزه گذار. فردوسی. - دشت سواران نیزه وران، عربستان: ز دشت سواران نیزه وران برآریم گرد از کران تا کران. فردوسی. بزرگان رزم آزموده سران ز دشت سواران نیزه وران. فردوسی. - دشت سُوَران، سکنۀ بیابان. بیابان نشینان. (ناظم الاطباء). - دشت سیلابی، دشتی در اطراف یک رودخانه، که از نهشت ته نشستهایی که رودخانه با خود می آورد تشکیل شده است. وقتی رودخانه طغیان می کند آب آن دشت سیلابی را فرو میگیرد. در هر طغیان، لایه ای از ته نشستها بر دشت سیلابی نهشته میشود و لذا دشت سیلابی متدرجاً بالا می آید. دشتهای سیلابی عموماً بسیار حاصلخیزند. (از دائرهالمعارف فارسی). - دشت عرب، عربستان. بادیه: نامدار و مفتخرشد بقعۀ یمگان به من چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب. ناصرخسرو. - دشت قحطان، سرزمین طایفۀ قحطانیان و توسعاً عربستان: گر از دشت قحطان یکی مارگیر شود مغ ببایدْش کشتن به تیر. فردوسی. - دشت کربلا، موضعی در عراق عرب، که مقتل سیدالشهداء امام حسین علیه السلام است. (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). و رجوع به کربلا شود. - دشت کین، رزمگاه. ناوردگاه. آوردگاه. میدان جنگ. دشت نبرد. حربگاه. دارالحرب. معرکه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نباید که ایمن شوی از کمین سپه باشد آسوده در دشت کین. فردوسی. چو دریا شد از خون گردان زمین تن بی سران بد همه دشت کین. فردوسی. همان با بزرگان توران زمین چه کرده ست از بد بر این دشت کین. فردوسی. گو پیلتن را چو بر پشت زین ندیدند گردان در آن دشت کین. فردوسی. - دشت گردان، سرزمین دلیران و پهلوانان، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد سرزمین یمن است: اگر پادشا دیده خواهد ز من وگر دشت گردان وتخت یمن. - دشت گرگان، گرگان. رجوع به گرگان شود. - دشت لاله، دشتی که سرتاسرش لاله گل کرده باشد، و آن لالۀ خودروست. (از آنندراج). - دشت مغان، دشتی است در ساحل جنوبی رود ارس، از توابع اردبیل و مسکن ایل شاهسون. نادرشاه افشار در این محل به سلطنت انتخاب شد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مغان شود. - دشت موقف، وادیی است که حاجیان در آنجا می ایستند از منازل حول مکه: دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده اند کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیده اند. خاقانی. و رجوع به موقف شود. - دشت ناامید، دشتی است در مشرق ایران که خط سرحد شرقی ایران از این دشت عبور می کند. (از یادداشت مؤلف). - دشت نبرد، آوردگاه. ناوردگاه. میدان جنگ. رزمگاه. هیجا. دشت کین: سپهبد فریبرز را گفت مرد بچیزی چو آید به دشت نبرد. فردوسی. - دشت نخجیر، شکارگاه: بدان دشت نخجیر کاری کنم که اندر جهان یادگاری کنم. فردوسی. - دشت نیزه وران، دشت یلان یمن. (آنندراج). - ، شبه جزیره عربستان. جزیره العرب. (یادداشت مؤلف) : وگرنه هم اکنون سپاهی گران هم از روم وز دشت نیزه وران. فردوسی. بسالی همه دشت نیزه وران نیارند خورد از کران تا کران. فردوسی. فراوان کس از دشت نیزه وران بر خویش خواند آزموده سران. فردوسی. از ایران و از دشت نیزه وران ز خنجر گزاران و جنگی سران. فردوسی. و رجوع به دشت سواران در همین ترکیبات شود. - دشت و در، در و دشت. بیابان و دره. زمین هموار و ناهموار: پرستار و از بادپایان گله به دشت و در و کوه کرده یله. فردوسی. - دشت یلان، دشت نیزه وران: چو ایران و دشت یلان و یمن به ایرج دهد روم و خاور به من. فردوسی. - شوره دشت، دشت شوره زار و پر از نمک: ندیدند کس را کز آن شوره دشت به مأوی گه خویشتن بازگشت. نظامی. ، مزید مؤخر در اسماءامکنه قرار گیرد، چون: آهودشت، ارینه دشت، اسپوردشت، اسفیددشت، اشیلادشت، باغ دشت، پای دشت، پلیم دشت، ترک دشت، تمشکی دشت، تولی دشت، درکادشت، دیودشت، رکن دشت، رودشت، رودباردشت، روندشت، رویدشت، زرین دشت، سرخ دشت، سردشت، سفیداردشت، سیاه دشت، سیمین دشت، شاهان دشت، محله ٔشاهان دشتی، شعبودشت، محلۀ شون دشتی، شهردشت، قارن آباددشت، کرددشت محله، کرکه پای دشت، کلاردشت، کلهودشت، کمردشت، کمیزدشت، کوتی سردشت، کوشک دشت، کهنه دشت، گرم دشت، گرماب دشت، لاک دشت، لیلم دشت، مالکه دشت، ماهی دشت، مایدشت، مایق الدشت، مرزدشت، مرین دشت، مشکین دشت، میان دشت، نقیب دشت، نودشت. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، قبرستان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). ، بساط شطرنج. ، مشک خشک بی رطوبت. (ناظم الاطباء) دستلاف. (فرهنگ فارسی معین). دشن، پیش مزد. (فرهنگ فارسی معین). سفته. ربون. (یادداشت مؤلف) ، در تداول عامیانه، فروش اول هر کاسب. (فرهنگ فارسی معین). نقد نخست که فروشنده از مشتری ستاند در اول روز یا اول شب یا اول هفته یا ماه یا سال، و با کردن صرف شود. دریافت نقدی در اول روز یا شب یا هفته یا ماه یا سال، و آنرا در قدیم دخش می گفته اند. اول پولی که دکاندار را و جز او را رسد در بامداد یا بشب پس از افروختن چراغ و یا اول هفته یا اول ماه یا اول سال. گشاد. میلاویه. (یادداشت مرحوم دهخدا). سودای اول به نقد مثل اول ِ دشت که در عرف هند آنرا بوهنی گویند. (آنندراج). و رجوع به دشت کردن شود: در محبت نسیه دل بردن فراوانست و بس هست اگر دشتی دراین سودا بیابان است و بس. تأثیر (از آنندراج). - اول دشتی، کنایه از بامدادان و هنگام آغاز کار است، چنانکه فی المثل کاسبی به مشتری مزاحم خویش گوید: اول دشتی ما را کمتر اذیت کن. (فرهنگ لغات عامیانه). - دشت کسی را کور کردن، اولین بار فروش وی از او نسیه خریدن. (فرهنگ فارسی معین). - دشت کسی کور شدن، فروش نکردن یا خریدار نیافتن کسی به اعتقاد نسیه دادن در اول بار. وقتی در فروش اول روز مشتری بخواهد پول ندهد و نسیه برد فروشنده گوید نسیه نمیدهم، دشتم کور میشود. (فرهنگ عوام)
ده کوچکی از دهستان باهو کلات بخش دیار دشتیاری شهرستان چاه بهار، واقع در 58 هزارگزی جنوب دشتیاری، کنار دریای عمان، دارای 40 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
ده کوچکی از دهستان باهو کلات بخش دیار دشتیاری شهرستان چاه بهار، واقع در 58 هزارگزی جنوب دشتیاری، کنار دریای عمان، دارای 40 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
پلشت. دهی جزء دهستان بهنام پازکی در بخش ورامین از شهرستان طهران در 18هزارگزی شمال ورامین و دوهزارگزی جنوب راه خراسان دارای 817 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
پلشت. دهی جزء دهستان بهنام پازکی در بخش ورامین از شهرستان طهران در 18هزارگزی شمال ورامین و دوهزارگزی جنوب راه خراسان دارای 817 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
آلوده. ناپاک. پلید. (اوبهی). فرخج. فژه. (لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی). فژاکن. فژاک. (لغت نامۀ اسدی). شوخگن. چرک. چرکین. مردار و نکبتی را گویند. (برهان قاطع) : زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار نگرنگردی از گرد او که گرم آئی. شهید. بادل پاک مرا جامۀ ناپاک رواست بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت. کسائی (از لغتنامۀ اسدی). با دو کژدم نکرد زشتی هیچ با دل من چرا شد ایدون زشت زشت خوی پلید کرد مرا هر کرا خو پلید هست پلشت. کسائی. و آن نیز گربه ای است پلشت و پیاستو. فخری (از فرهنگ ضیاء). ، این لفظ در فرهنگستان معادل عفونی پذیرفته شده است و پلشت بر را بمعنی ضدعفونی گرفته اند و پلشت بری را بمعنی ضدعفونی کردن. (واژه های فرهنگستان تا پایان سال 1319 هجری شمسی). و این وضع نمایندۀ کمال بی اطلاعی از لغت و دوری تمام از ذوق ادبی و لغوی است
آلوده. ناپاک. پلید. (اوبهی). فرخج. فژه. (لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی). فژاکن. فژاک. (لغت نامۀ اسدی). شوخگن. چرک. چرکین. مردار و نکبتی را گویند. (برهان قاطع) : زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار نگرنگردی از گرد او که گرم آئی. شهید. بادل پاک مرا جامۀ ناپاک رواست بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت. کسائی (از لغتنامۀ اسدی). با دو کژدم نکرد زشتی هیچ با دل من چرا شد ایدون زشت زشت خوی پلید کرد مرا هر کرا خو پلید هست پلشت. کسائی. و آن نیز گربه ای است پلشت و پیاستو. فخری (از فرهنگ ضیاء). ، این لفظ در فرهنگستان معادل عفونی پذیرفته شده است و پلشت بر را بمعنی ضدعفونی گرفته اند و پلشت بری را بمعنی ضدعفونی کردن. (واژه های فرهنگستان تا پایان سال 1319 هجری شمسی). و این وضع نمایندۀ کمال بی اطلاعی از لغت و دوری تمام از ذوق ادبی و لغوی است
قسمت خلفی تن از کمر به بالا. ظهر.ازر. قرا. قری. قروان و قروان. حاذ. مطا. قصب.سراه. قرقر. قرقری ّ. (منتهی الارب) : پشت خوهل سر تویل و روی بر کردار قیر ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره. غواص (از لغت نامۀ اسدی). بسته کف دست و کف پای شوخ پشت فروخفته چو پشت شمن. کسائی. همی دوختشان سینه ها تا به پشت چنین تا بسی سرکشان را بکشت. فردوسی. نگه کرد گو اندر آن دشت جنگ هوا دید چون پشت جنگی پلنگ. فردوسی. خم آورد پشت و سنان ستیخ سراپرده برکند وهفتاد میخ. فردوسی. چو پیش آمد این روزگار درشت ترا روی بینند بهتر که پشت. فردوسی. بدو گفت کسری که رامش کراست که دارد بشادی همی پشت راست. فردوسی. کنون شد مرا و ترا پشت راست نباید جز از زندگانیش خواست. فردوسی. خداوند تاج آفریدون کجاست که پشت زمانه بدو بود راست. فردوسی. کنون چنبری گشت پشت یلی نتابد همی خنجر کابلی. فردوسی. دل و پشت بیدادگر بشکنید همه بیخ و شاخش ز بن برکنید. فردوسی. از آن لشکر روم چندان بکشت که یک دشت سر بود با پای وپشت. فردوسی. همه پشت پیلان به رنگین درفش بیاراسته سرخ و زرد و بنفش. فردوسی. چنین است رسم سرای درشت گهی پشت زین و گهی زین به پشت. فردوسی. یکی کفشگر دید برپشت شیر نشسته چو بر خر سوار دلیر. فردوسی. ز کوزی پشت من چون پشت پیران ز سستی پای من چون پای بیمار. فرخی. مرد را کرد گردن و سر و پشت کوفته سربسر بکاج و بمشت. عنصری. از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ. عسجدی. وی... اثرهای فرزانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز بزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. (تاریخ بیهقی). ای خواجه ازین مار و ازین باز حذر کن زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال. ناصرخسرو. دوتات شده ست پشت یکتا کن زان پس که فزودی و همی کاهی. ناصرخسرو. تو غافلی و بهفتاد پشت، شد چو کمان تو خوش بخفته و عمرت چو تیر رفته ز شست. عطار. برائی لشکری را بشکنی پشت بشمشیری یکی تا ده توان کشت. گفت کز چوب خدا این بنده اش میزند بر پشت دیگر بنده خوش. مولوی. پارسایان روی در مخلوق پشت بر قبله می کنند نماز. سعدی. ، نشستنگاه. مقعد: کسی را کش تو بینی درد کولنج بکافش پشت و زو سرگین برون لنج. طیان (از لغت نامۀ اسدی). - امثال: اگر پشت گوشت را دیدی فلان کس یا فلان چیز را خواهی دید. کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. گل پشت و رو ندارد. مهاصاه، پشت شکستن. هدم، پشت شکستن. ظهراقطن، پشت خم و منحنی. قردد، اعلای پشت. (منتهی الارب). اسناد، پشت بکسی واگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). سند الیه سنوداً، پشت بازنهاد بسوی آن. استناد، پشت بازنهادن بسوی چیزی. تساند الیه، پشت بازنهاد بسوی آن. قلب الشّی ٔ، پشت آن بجانب شکم گردانید. (منتهی الارب). ارکاح، پشت بجای بازنهادن. استناد، پشت بچیزی واگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). سند، تساند،پشت بچیزی بازنهادن. تدبیخ، کوز کردن پشت. ادبار، پشت دادن. تبرقط، بر پشت افتادن. تمخر، پشت بسوی بادکردن. (منتهی الارب). تولیه، پشت بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تقلیب، پشت چیزی بسوی شکم__ش ک-ردن. صلامطاط، پشت دراز. صلاً مطائط، پشت دراز. هزر، بعصا سخت زدن بر پهلو و پشت کسی. (منتهی الارب)، مقابل روی: از باد روی خوید چو آب است موج موج وز نوسه پشت ابر چو جزع است رنگ رنگ. خسروانی (از لغت نامۀ اسدی). ، بالا. زبر: کمربند بگرفت وز پشت زین برآورد و زد ناگهان بر زمین. فردوسی. شنید آنکه شد شاه ایران درشت برادرش بندوی ناگه بکشت چو بشنید دستش بدندان بکند فرود آمد از پشت زین سمند. فردوسی. گو پیلتن را چو بر پشت زین ندیدند گردان در آن دشت کین... فردوسی. چنین است رسم سرای درشت گهی پشت زین و گهی زین به پشت. فردوسی. بر و یال و کتف سیاوش جز این نخواهد همی نیز بر پشت زین. فردوسی. فرود آوریدند از پشت زین بر آن مهتران خواندند آفرین. فردوسی. ، بام. سقف: نشسته روز و شب بر پشت ایوان نهاده چشم بر راه خراسان. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). خروش من بدرّد پشت ایوان فغان من ببندد راه کیوان. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). نعمان منذر او را از پشت سدیر بزیر افکند. (لغت نامۀ اسدی). ، روی: برآمد ز لشکرده و دار و گیر بپوشید روی هوا پرّ تیر چو خورشید را پشت تاریک شد بدیدار شب روز نزدیک شد. فردوسی. از آن پوست کآهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای. فردوسی. ، وراء. پس. سپس. خلف: نگاهش همی داشت پشت سپاه همی کرد هر سو به لشکر نگاه. دقیقی. به پیش اندرون شهر و دریا به پشت دژی بر سر کوه و راهی درشت. فردوسی. سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی که بد جای گردان پرخاشجوی. فردوسی. همی گشت با او به آوردگاه خروشی برآمد ز پشت سپاه. فردوسی. به پشت سپه گیو گودرز بود که پشت و نگهبان هرمرز بود. فردوسی. ، آن سوی: خانه ما پشت بانک ملی است. پشت دیوار، بیرون هر چیز را گویند. (برهان قاطع). جانب خارج، پی. دنبال. متعاقب. در تلو. تالی، صلب (مقابل شکم. رحم). هر نسلی از طرف اجداد یا اولاد. طبقه. سبط. نژاد. تبار. دودمان. تخمه. نسب. اصل. دوده: و فرزندان را بگیرم به گناه پدران تا پشت چهارم. (توراه). جبرئیل گفت یا ابراهیم مردمان بحج خوان و علی کل ضامر یأتین من کل ّ فج ّ عمیق. (قرآن 22 / 27) ، تا آخر آیه آنجا که فرماید و ﷲ عاقبهالامور. پس ابراهیم علیه السلام گفت کرا خوانم بدین کوهها اندر که هیچکس نیست جبرئیل گفت تو بخوان تا خدای عزوجل بشنواند آن کسی را که خواهد ابراهیم آواز کرد ایهاالناس قد بنااﷲ لکم بیتاً و دعاکم الی حجه فاجیبوه. خدای عزوجل آن آواز ابراهیم همه خلق جهان بشنوانید و ایشان که در پشتهای پدران نیز اندر بودند هر آن کسی که خدای عزوجل مرو راحج روزی کرده است آن روز پاسخ کردند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). کرا پشت و شمشیر و دینار باشد ببالا تن نیزه [شاید: ببالا و تن برز و] پشت کیانی. دقیقی (از تاریخ بیهقی فیاض ص 387). برادر ز یک کالبد بود و پشت چنان پرخرد بی گنه را بکشت. فردوسی. پسر کو ز راه پدر بگذرد دلیرش ز پشت پدر نشمرد. فردوسی. بتوران یکی شهریار نو است کجا نام او شاه کیخسرو است ز پشت سیاوش یکی شهریار هنرمند وز گوهر نامدار. فردوسی. بدو داد پاسخ که من بهمنم ز پشت جهاندار روئین تنم. فردوسی. ز پشت من است این ونام اورمزد درخشنده چون لاله اندر فرزد... گرانمایه [اورمزد] از دختر مهرک است ز پشت من [شاپور] است این مرا بیشک است. فردوسی. یکی کودکی دارم اندر نهان ز پشت تو ای شهریار جهان. فردوسی. دو کودک ز پشت کسی دیگرند نه از پشت شاهند و زین مادرند. فردوسی. چو خم در دوال کمند آورم سر جاودان را به بند آورم همان من نه از پشت اهریمنم که با فر و برز است جان و تنم. فردوسی. بدو [سیاوش] گفت [کاوس] کز کردگار جهان یکی آرزو دارم اندر نهان که ماند ز تو نام تو یادگار ز پشت تو آید یکی شهریار. فردوسی. همی خواند او زند زردشت را بیزدان سپرده کئی پشت را. فردوسی. گر این کودک از پاک پشت من است نه از تخم بدگوهر آهرمنست. فردوسی. از ایشان هر آنکس که دهقان بدند از ایران و پشت دلیران بدند تهمتنش خوانند و رستم بنام پدر زال و از پشت دستان سام. فردوسی. نبیره پسر خسرو زادشم ز پشت فریدون و از تخم جم. فردوسی. نبیره پسر پشت کاوس پیر تبه شد بدین جایگه خیرخیر. فردوسی. که از پشت تو شهریاری بود که اندر جهان یادگاری بود. فردوسی. رزبان گفت که این لعبتکان بی گنهند هیچ شک نیست که آبست ز خورشید و مهند از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند عیبشان نیست گر آن مادرکانشان سیهند. منوچهری. اگر ایدونکه بکشتن نمرند این پسران آن خورشید و قمر باشند این جانوران زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران به نسب باز شوند این پسران با پدران وگر ایدونکه بباشند ز پشت دگران از پس کشتن زنده نشوند ای و ربی !. منوچهری. کهنه گفتند از پشت تو بیرون آید فرزندی. (تاریخ سیستان). ده آزادۀ پاک پیکر همه ز یک پشت فرخ برادر همه. شمسی (یوسف و زلیخا). بی فضل کمتری تو ز گنجشکی گرچه ز پشت جعفر طیاری. ناصرخسرو. از پشت اتابک چو تو شاهی زاید زیرا که ز شیر بچه هم شیر آید. مجیر بیلقانی. ای که بر روی زمینی همه وقت آن تو نیست دیگران در رحم مادر و پشت پدرند. سعدی. بهفت پشت ما هم بس است، {{صفت}} مدد. قوت. یار. یاریگر. یاور. معاضد. معین.حامی. پناهگاه. پناه. کمک. پشتیبان. (برهان قاطع). ظهیر. ملاذ. ملجاء. سرپرست. ولی. مولی. نیرودهنده: چو پشت است مر مرد را خواسته کرا خواسته کار [ش] آراسته. ابوشکور. سپهدار لشکر نگهبان کار پناه جهان بود و پشت سوار. دقیقی. زریر سپهبدبرادرش [گشتاسب] بود که سالار گردان لشکرش بود... پناه جهان بود و پشت سپاه نگهدار کشور سپهدار شاه. دقیقی. نگهدار شاهان ایران منم به هر جای پشت دلیران منم. فردوسی. همی گفت کاین اژدها را که کشت مگر آنکه بودش جهاندار پشت. فردوسی. بدو گفت زال ای دلیر جوان سر نامداران و پشت گوان. فردوسی. همی گفت پشت دلیران منم یکی پهلوانی ز ایران منم. فردوسی. یکی نامه بایدنوشتن درشت ترا فر و نام و نژاد است و پشت. فردوسی. برو [رستم] آفرین کرد خسرو بمهر که جاوید بادا بکامت سپهر... توئی تاج ایران و پشت مهان نخواهیم بی تو زمانی جهان. فردوسی. توئی از نیاکان مرا یادگار همیشه کمربستۀ کارزار دل شهریاران و پشت کیان بفریاد هر کس کمر بر میان. فردوسی. تهمتن بپوشید رومی زره برافکند بند زره را گره به پیش خداوند خورشید و ماه بیامد ورا کرد پشت وپناه. فردوسی. بدو گفت اگر شاه ایران توئی نگهدار و پشت دلیران توئی. فردوسی. شهنشاه ایران و توران منم سپهدار و پشت دلیران منم. فردوسی. ترا پشت باشم بهر کارزار به هر انجمن خوانمت شهریار. فردوسی. به پشت سپه گیو گودرز بود که پشت و نگهبان هر مرز بود. فردوسی. قباد آن زمان چون بمردی رسید سر سوفرای از در تاج دید بگفتار بدگوهرانش بکشت که او بود در پادشاهیش پشت. فردوسی. سپهدار چون قارن رزم خواه چو شاپور نستوه پشت سپاه. فردوسی. کرا پشت و یاور جهاندار نیست ازو خوارتر در جهان خوار نیست. فردوسی. مرا پشت بودی گر ایدربدی بقنوج و بر کشورم سر بدی. فردوسی. تو پدرود باش ای جهان پهلوان که بادی همه ساله پشت گوان. فردوسی. نگوئی مرا کاین ددان را که کشت که او را خدای جهان باد پشت. فردوسی. توانی مگر کردن او را تباه که اویست سالار و پشت و پناه. فردوسی. چنان دان که این گنج ما پشت تست زمانه کنون پاک در مشت تست. فردوسی. توئی تاج ایران و پشت سران سرافراز و ما پیش تو کهتران. فردوسی. دل و پشت گردان ایران توئی بچنگال و نیروی شیران توئی. فردوسی. جهاندار خسرو گرفتش ببر که ای پشت مردی و کان هنر. فردوسی. که اکنون چه سازیم از این رزمگاه چو شد پهلوان پشت توران سپاه. فردوسی. بدو [سیاوش] گفت پیران که ای سرفراز مکن خیره اندیشه بر دل دراز که افراسیاب از بلا پشت تست بشاهی نگین اندر انگشت تست. فردوسی. ستون کیان پشت ایران سپاه چو کاوه نبد هیچکس نیکخواه. فردوسی. ز هربد بزال و برستم پناه که پشت سپاهند و زیبای گاه. فردوسی. بدین کار پشت تو یزدان بود هماواز تو بخت خندان بود. فردوسی. ستون گوان پشت افراسیاب کنون شاه را تیره شد آفتاب. فردوسی. گزین کیانی و پشت سپاه نگهدار ایران و لشکر پناه. فردوسی. که اهرن بود مر مرا یار و پشت ندارد مگر باد دشمن به مشت. فردوسی. بدو گفت سیندخت کای پهلوان سر پهلوانان و پشت گوان. فردوسی. بگیو آنگهی گفت [کیخسرو] رستم کجاست که پشت بزرگان و تخم وفاست. فردوسی. نگهدار ایران وپشت مهان سر تاجداران و شاه جهان. فردوسی. دریغ آن برادر فرود جوان سر نامداران و پشت گوان. فردوسی. پناه گوان پشت ایرانیان فرازندۀ اختر کاویان. فردوسی. چو خسرو نباشد ورا یار و پشت ببیند ز من روزگار درشت. فردوسی. خنک آنکه باشد ورا چون تو پشت بود ایمن از روزگاردرشت. فردوسی. نگهدار ایران و مکران توئی بهر جای پشت دلیران توئی. فردوسی. لشکری را که چنو پشت بود از همه خلق نباشد تیمار. فرخی. ای شهریار ملوک عالم ای روی دنیی و ای پشت اسلام. فرخی. پشت اهل ادب است او و خریدار ادب زین همی تیز شود اهل ادب را بازار. فرخی. تیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعل تیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفر. فرخی. هر که چون محمود پشتی دارد اندر روز جنگ چون سرلشکر مقدم باشد اندر کارزار. فرخی. مردمان گویند سلطان لشکری دارد قوی پشت لشکر اوست در هیجا بحق کردگار. فرخی. بشرف تاج ملوکی بسخا فخر ملوک بلقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه. فرخی. اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار واندر سریر مونس جان تو ماه تو. فرخی. جاودان شاد زیاد و بهمه کام رساد پشت و یاری گر او باد هماره یزدان. فرخی. پشت سپه میر یوسف آنکه برویش روز بزرگان خجسته گشت و همایون. فرخی. سر سران سپه باش و پشت پشت ملک خدایگان زمین باش و پادشاه زمان. فرخی. ناصر دین خدای و حافظ خلق خدای نایب پیغمبر و پشت امیرالمؤمنین. فرخی. میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه. فرخی. معین دین نبی باد و پشت و بازوی حق به تیغ و دولت مؤمن فزا و کافر کاه. فرخی. سپیدروئی ملک از سیاه رایت اوست سیاه رایت او پشت صدهزار عنان. فرخی. بهمه کار ترا یار و قرین باد خرد در همه حال ترا پشت و معین باد الّه. فرخی. امیریوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر بقصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). بدان ای دلاور یل پهلوان که بادی همه ساله پشت گوان. اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 246). همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من خارا شکن رهوار من شبدیز خال و رخش عم. لامعی. بدو گفت ای داور داد من امید من و پشت و فریاد من. شمسی (یوسف و زلیخا). چنین گفت کای جمله همزاد من چراغ دل و پشت و فریاد من. شمسی (یوسف و زلیخا). سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی که تو پشت سپه و قوت ایشانی. ناصرخسرو. خداوند زمان و قبلۀ حق مرا پشت است و حصن از شر شیطان. ناصرخسرو. آباد و خرم است ز جاه تو ملک و دین زیرا که این و آنرا پشت و معین توئی. مسعودسعد. ایا پناه و دل و پشت لشکر توران که هست لشکر توران بتو گرفته جهان. سوزنی. پشت صد لشکر سواری میشود. مولوی. چو دولت مساعد بود بخت پشت برهنه نشاید بساطور کشت. (از العراضه). خردرهنمون بزرگ و پشت قویست. (تحفهالملوک). - امثال: برادر پشت برادرزاده هم پشت. یکی را چوب بپا میزدند میگفت وای پشتم، گفتند چرا چنین گوئی گفت اگر پشت داشتمی کس مرا بر پای زدن نتوانستی. یا مشت یا پشت، یعنی یا زور یا حامی و مددکار. ، یاوری. حمایت. مدد. پشتی: دل شاه ترکان پر از خشم و جوش ز تندی نبودش بگفتار گوش برانگیخت اسب ازمیان سپاه بیامد دمان تا به آوردگاه ز ایرانیان چند نامی بکشت چو خسرو بدید اندر آمد بپشت. فردوسی. بقوت نعم و پشت نعمت (کذا) اویست امید یافته بر لشکر نیاز ظفر. مسعودسعد (دیوان چاپی ص 203). ، تکیه. محل اتکاء. اتکاء: پشت احکام قران بود بشمشیر خدای بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر. ناصرخسرو. از روزگار و خلق ملولم کنون از آنک پشتم بکردگار و رسول است و ملتش. ناصرخسرو. گر ترا پشت بسلطان خراسان است هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم. ناصرخسرو. نیم یار دنیا بدین است پشتم که سخت و بلند است محکم حصارش. ناصرخسرو. - پشت هشتن به، تکیه کردن به: سخن ها دراز است و کاری درشت بیزدان کنون باز هشتیم پشت. فردوسی. ، مقابل دمه و لبه: با پشت قمه زدن. کل، پشت شمشیر. (منتهی الارب)، هزیمت: سپاهی بکردار کوچ و بلوچ سگالندۀ جنگ مانند غوچ که کس در جهان پشت ایشان ندید برهنه یک انگشت ایشان ندید. فردوسی. نبیند کسی پشت ما روز جنگ اگر چرخ جنگ آرد و کوه سنگ. فردوسی. ، باطن، دنباله. بقیه. بازمانده: این باران پشت دارد، دیری خواهد بارید، هر چیزی که برای تقویت سکر داخل شراب کنند. (غیاث اللغات)، فوجی از اهل خانه. (قاموس کتاب مقدس)، یک دوره از حیات و عمر بنی نوع بشر که طولش مساوی عمر یک نفر باشد و یا مدت یکصد سال. (قاموس کتاب مقدس)، صنفی از بنی نوع بشر (؟). (قاموس کتاب مقدس)، وقتی از اوقات (؟). (قاموس کتاب مقدس)، آنکه شهوت غیرطبیعی انفعالی دارد. جنایت ضد طبیعت. بدکار. مخنث. حیز. (برهان قاطع). پسر بد: تو که خم گشته مگر پشتی. ، چون مزید مؤخر در دنبال بعض الفاظ درآید که گاه بمعنی ظهر است مانند آزرده پشت. خارپشت. سنگ پشت. کاسه پشت. کوزپشت. گوژپشت. لاک - پشت. و گاه بمعنی روئیده مانند پرپشت. کم پشت (در موی و در کشت)، و این کلمه در اسامی امکنه ٔذیل نیز چون مزید مؤخری آمده است: اثران پشت آب. بابل پشت. پهپشت. تالارپشت. جوب پشت. رودپشت. رودپشت پائین. کته پشت. گته پشت. لته پشت. ماچک پشت. هتکاپشت. هلی پشت. - بر پشت (پشت نامه یا رقعه یا سند) ، ظهر آن: عبداﷲ چون جواب بر این جمله دید سخت غمناک شد رقعه را با جواب بر پشت آن بدست معتمدی از آن خویش سخت پوشیده نزدیک فضل [بن ربیع] فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 29). صد ریال که پرداخته ای در پشت سند بنویس. (لغت فرهنگستان). - بر پشت خفتن، بر قفا خفتن. استلقاء. کنایه از فارغ البال و آسوده خاطر بودن است. آسوده خفتن: جهان نو شد از داد نوشین روان بخفتند بر پشت پیر و جوان. فردوسی. بخت داری برو به پشت بخواب. - بقدر پشت خاک انداز، در تداول عوام، خانه ای بقدر پشت خاک انداز یا خانه ای بقدر پشت غربال. خانه ای بسیار کوچک. - به پشت افتادن، ستان افتادن. طاق باز خفتن. - به پشت افکندن یا به پشت باز افکندن، ستان خوابانیدن. طاق باز افکندن: عبداﷲ بن مسعود او را به پشت باز افکند و نیک بدیدش تا بشناختش. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). - به پشت اندرآمدن، از دنبال آمدن: تهمتن از ایشان فراوان بکشت فرامرز و طوس اندرآمد به پشت. فردوسی. - به پشت خفتن و به پشت بازخفتن، طاق باز خفتن. بر قفا خفتن. استلقاء. مستلقی خفتن: واندر زکام گرم و سرد به پشت نشاید خفت تا ماده به سینه فرونرود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند علت مستلقی بخسبد، یعنی به پشت بازخسبد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - پس پشت. پشت. دنبال. قفا: ز خورشید تابان نهان کرد روی همی رفت خور در پس پشت اوی. فردوسی. عماری به ماه نو آراسته پس پشت او اندرون خواسته. فردوسی. یکایک بنه در پس پشت کرد بیامد نگه کرد جای نبرد. فردوسی. سراپرده زد گرد گیتی فروز پس پشت او لشکر نیمروز. فردوسی. و نیز رجوع به پس پشت در همین لغت نامه شود. - پشت اندر پشت یا پشت در پشت یا پشت به پشت، پدر بر پدر. پدر در پدر. نسلا بعد نسل. نسلی بعد نسلی. همه پدران و جدان: والامنشی که پشت در پشت آگاه بر شاه جهان عزیز و بر حاجب شاه. منوچهری. - پشت باد خوردن کسی را یا پشت کسی باد خوردن، در مورد کسی گویند که چندی بیکار گذرانیده و اکنون تحمل کار بر وی دشوار است. - پشت بچیزی دادن، اتکاء بدان کردن. - پشت بر دیوار ماندن، کنایه از بی رونق و خالی از جلوه گشتن: گر ز روی خود براندازی نقاب پشت بر دیوار ماند آفتاب. صائب. - پشت به آفتاب، آنجا که آفتاب نتابد. - پشت پنجه، ظاهر کف. - پشت پیش کردن جامه، جامه را وارونه کردن تا نو نماید و در مثلی عامیانه آمده است: قبام را پشت و پیش کردم و سرم را رشک و شپش کردم. - پشت تاپو بار آمده بودن، هنوز معاشرت با مردمان نکرده بودن. - پشت جامه، آن سوی که به تن ساید. - پشت چشمها بازماندن، در تداول عوام، پشت چشمهایم باز میماند، به طعن و تعریض، از این معنی هیچ مضطرب یا متأثر نخواهم شد. - پشت چمن، کنایه از صحن چمن باشد. (برهان قاطع). - پشت چوگان، پشت خمیده. کوزپشت: بار چون برگرفت پرده ز روی کرو دندان و پشت چوگانست. رودکی. و در بیت ذیل معنی کلمه بر ما مجهول است: بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ کل پشت چوگانت گردد ستیغ. ابوشکور. - پشت خم، کنایه از مردم کوژ و راکع و خاضع باشد. (برهان قاطع). - پشت خم دادن یا پشت خم کردن، کوز کردن پشت را. خمیدن. خم شدن: رکوع، پشت خم دادن. (منتهی الارب). - پشت دادن لشکر و پشت از هم دادن، هزیمت شدن آن: چو بینی که لشکر ز هم پشت داد به تنها مده جان شیرین بباد. سعدی. - پشت دشمن دیدن، دیدن گریز دشمن. فرار خصم: چو تو پشت دشمن ببینی بچیز میاز و مپرداز هم جای نیز. فردوسی. - پشت دوتا بودن، خمیده بودن و کنایه از خم شدن در برابر کسی تعظیم را: یکتا نشود حکمت مر طبع شما را تا بر طمع مال شما پشت دوتائید. ناصرخسرو. نیست آگه زانکه گر من ف تنه دنیی بدم پشت من چون پشت او پیش شهان دوتاستی. ناصرخسرو. - پشت دوتا گشتن، خمیدن. خمیده گشتن از پیری: اقسئنان، اقسأن الرجل، کلان سال و پشت دوتا گشت مرد. (منتهی الارب). - پشت زمین، روی زمین: طریق آن است که بحیلت در پی کار او ایستم تا پشت زمین را وداع کند. (کلیله و دمنه). - پشت سر کسی افتادن، او را تعاقب کردن. در عقب او برای خیالی بد رفتن. با اعمالی برای جلب او مشغول شدن. - پشت سر هم، پیاپی. متوالی. - پشتش را آوردن، نبریدن و قطع نکردن دنبالۀ اقدامی و مذاکره و شعری را و جز آن. - پشتش را به خاک رسانیدن یا پشتش را بزمین آوردن یا پشتش را بخاک مالیدن، به رسم کشتی گیران او را بر پشت بر زمین زدن و مجازاً سخت مغلوب کردن. - پشت قوی کردن، قوت و نیرو بخشیدن: اقرار کن بدو و بیاموز علم او تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر. ناصرخسرو. - پشت قوی گشتن، دلیر و امیدوار گشتن. جرأت یافتن: پس هرون گفت حق تعالی تو را چیز نوی داده است گفت بلی. عصا بر وی نمود و صفت آن عصا بگفت پشت ایشان قوی گشت. (قصص الانبیاء ص 98). - پشت کسی شکستن، فقر. - پشت کمان دیدن دشمن، کنایه از حمله کردن باشد: نبیند ز من دشمن بدگمان بجز روی شمشیر و پشت کمان. فردوسی. - پشت کمان بر کسی افکندن، کنایه از تیرانداختن بسوی کسی چه در حالت تیرانداختن پشت کمان جانب حریف باشد. (از مصطلحات غیاث اللغات). - پشت ملک، کنایه از قوت ملک و کسی که قوام ملک به او باشد. - پشت نادادن اسب، توسنی کردن آن. شماس. (دهار). شموس. - پشت و بازو، حامی. مددکار. یاریگر. ظهیر: بدو گفت هر کس که بانو توئی به ایران و چین پشت و بازو توئی. فردوسی. - پشت و پسله {{از اتباع}} ، در نهانی. - پشت هم، متعاقب.متوالی. یکی در پی دیگری. یکی در دنبال دیگری. - تا مرا داری پشت بده و چوب بخور، مزاح گونه ای است که از آن این خواهند که از او برای تو یا دفاع از تو فایدتی نیست. - در پشت کسی حرف زدن، در غیاب او بدگوئی کردن. - دیده یا سر از پشت پای خجلت برنگرفتن، دیده یا چشم ها را از شرمندگی بزیر افکندن و برنداشتن: دیگر عروس فکر من از بی جمالی سر برنیارد و دیدۀ یأس از پشت پای خجالت برندارد. (گلستان). - شکسته پشت،آنکه استخوان ظهر وی خمیده یا شکسته باشد و کنایه از مغلوب و منکوب و رنج و مصیبت رسیده است: همی شدند به بیچارگی هزیمتیان شکسته پشت و گرفته گریغ را هنجار. عنصری. - مثل پشت خر، سخت مجروح، با بسیار جراحت و خستگی. - مثل پشت ماهی، آبی را بدان تشبیه کنند که با نسیمی نرم موجهای بسیار چون پشیزۀ ماهی پیدا آرد. - هم پشت، یار. یاریگر. متحد. باهم: بکوشید و هم پشت جنگ آورید جهان را بکاوس تنگ آورید. فردوسی. نباید که هم پشت باشند هیچ جز اندر گه رزم کردن بسیج. اسدی. تمالؤ، هم پشت شدن. (زوزنی). - یک پشت ناخن، مقداری اندک. - امثال: پشتش به کوه است یا پشتش به شاه کوه است (مثل) ، یعنی وی حامی و پشتیبان نیرومند دارد
قسمت خلفی تن از کمر به بالا. ظهر.اَزْر. قرا. قری. قَروان و قَرَوان. حاذ. مطا. قصب.سَراه. قَرقَر. قِرقری ّ. (منتهی الارب) : پشت خوهل سر تویل و روی بر کردار قیر ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره. غواص (از لغت نامۀ اسدی). بسته کف دست و کف پای شوخ پشت فروخفته چو پشت شمن. کسائی. همی دوختشان سینه ها تا به پشت چنین تا بسی سرکشان را بکشت. فردوسی. نگه کرد گو اندر آن دشت جنگ هوا دید چون پشت جنگی پلنگ. فردوسی. خم آورد پشت و سنان ستیخ سراپرده برکند وهفتاد میخ. فردوسی. چو پیش آمد این روزگار درشت ترا روی بینند بهتر که پشت. فردوسی. بدو گفت کسری که رامش کراست که دارد بشادی همی پشت راست. فردوسی. کنون شد مرا و ترا پشت راست نباید جز از زندگانیش خواست. فردوسی. خداوند تاج آفریدون کجاست که پشت زمانه بدو بود راست. فردوسی. کنون چنبری گشت پشت یلی نتابد همی خنجر کابلی. فردوسی. دل و پشت بیدادگر بشکنید همه بیخ و شاخش ز بن برکنید. فردوسی. از آن لشکر روم چندان بکشت که یک دشت سر بود با پای وپشت. فردوسی. همه پشت پیلان به رنگین درفش بیاراسته سرخ و زرد و بنفش. فردوسی. چنین است رسم سرای درشت گهی پشت زین و گهی زین به پشت. فردوسی. یکی کفشگر دید برپشت شیر نشسته چو بر خر سوار دلیر. فردوسی. ز کوزی پشت من چون پشت پیران ز سستی پای من چون پای بیمار. فرخی. مرد را کرد گردن و سر و پشت کوفته سربسر بکاج و بمشت. عنصری. از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ. عسجدی. وی... اثرهای فرزانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز بزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. (تاریخ بیهقی). ای خواجه ازین مار و ازین باز حذر کن زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال. ناصرخسرو. دوتات شده ست پشت یکتا کن زان پس که فزودی و همی کاهی. ناصرخسرو. تو غافلی و بهفتاد پشت، شد چو کمان تو خوش بخفته و عمرت چو تیر رفته ز شست. عطار. برائی لشکری را بشکنی پشت بشمشیری یکی تا ده توان کشت. گفت کز چوب خدا این بنده اش میزند بر پشت دیگر بنده خوش. مولوی. پارسایان روی در مخلوق پشت بر قبله می کنند نماز. سعدی. ، نشستنگاه. مقعد: کسی را کش تو بینی درد کولنج بکافش پشت و زو سرگین برون لنج. طیان (از لغت نامۀ اسدی). - امثال: اگر پشت گوشت را دیدی فلان کس یا فلان چیز را خواهی دید. کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. گل پشت و رو ندارد. مهاصاه، پشت شکستن. هدم، پشت شکستن. ظَهرُاَقطن، پشت خم و منحنی. قَردَد، اعلای پشت. (منتهی الارب). اسناد، پشت بکسی واگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). سند الیه ُ سنوداً، پشت بازنهاد بسوی آن. استناد، پشت بازنهادن بسوی چیزی. تسانَدَ الیه، پشت بازنهاد بسوی آن. قَلَب َ الشّی ٔ، پشت آن بجانب شکم گردانید. (منتهی الارب). ارکاح، پشت بجای بازنهادن. استناد، پشت بچیزی واگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). سند، تساند،پشت بچیزی بازنهادن. تدبیخ، کوز کردن پشت. ادبار، پشت دادن. تبرقط، بر پشت افتادن. تمخُر، پشت بسوی بادکردن. (منتهی الارب). تولیه، پشت بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تقلیب، پشت چیزی بسوی شکم__ش ک-ردن. صَلامطاط، پشت دراز. صَلاً مُطائط، پشت دراز. هزر، بعصا سخت زدن بر پهلو و پشت کسی. (منتهی الارب)، مقابل روی: از باد روی خوید چو آب است موج موج وز نوسه پشت ابر چو جزع است رنگ رنگ. خسروانی (از لغت نامۀ اسدی). ، بالا. زبر: کمربند بگرفت وز پشت زین برآورد و زد ناگهان بر زمین. فردوسی. شنید آنکه شد شاه ایران درشت برادرش بندوی ناگه بکشت چو بشنید دستش بدندان بکند فرود آمد از پشت زین سمند. فردوسی. گو پیلتن را چو بر پشت زین ندیدند گردان در آن دشت کین... فردوسی. چنین است رسم سرای درشت گهی پشت زین و گهی زین به پشت. فردوسی. بر و یال و کتف سیاوش جز این نخواهد همی نیز بر پشت زین. فردوسی. فرود آوریدند از پشت زین بر آن مهتران خواندند آفرین. فردوسی. ، بام. سقف: نشسته روز و شب بر پشت ایوان نهاده چشم بر راه خراسان. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). خروش من بدرّد پشت ایوان فغان من ببندد راه کیوان. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). نعمان منذر او را از پشت سدیر بزیر افکند. (لغت نامۀ اسدی). ، روی: برآمد ز لشکرده و دار و گیر بپوشید روی هوا پرّ تیر چو خورشید را پشت تاریک شد بدیدار شب روز نزدیک شد. فردوسی. از آن پوست کآهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای. فردوسی. ، وراء. پس. سپس. خلف: نگاهش همی داشت پشت سپاه همی کرد هر سو به لشکر نگاه. دقیقی. به پیش اندرون شهر و دریا به پشت دژی بر سر کوه و راهی درشت. فردوسی. سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی که بد جای گردان پرخاشجوی. فردوسی. همی گشت با او به آوردگاه خروشی برآمد ز پشت سپاه. فردوسی. به پشت سپه گیو گودرز بود که پشت و نگهبان هرمرز بود. فردوسی. ، آن سوی: خانه ما پشت بانک ملی است. پشت دیوار، بیرون هر چیز را گویند. (برهان قاطع). جانب خارج، پی. دنبال. متعاقب. در تِلو. تالی، صلب (مقابل شکم. رحم). هر نسلی از طرف اجداد یا اولاد. طبقه. سبط. نژاد. تبار. دودمان. تخمه. نَسب. اصل. دوده: و فرزندان را بگیرم به گناه پدران تا پشت چهارم. (توراه). جبرئیل گفت یا ابراهیم مردمان بحج خوان و علی کُل ضامر یأتین َ مِن کُل ّ فج ّ عمیق. (قرآن 22 / 27) ، تا آخر آیه آنجا که فرماید وَ ﷲ عاقبهالامور. پس ابراهیم علیه السلام گفت کرا خوانم بدین کوهها اندر که هیچکس نیست جبرئیل گفت تو بخوان تا خدای عزوجل بشنواند آن کسی را که خواهد ابراهیم آواز کرد ایهاالناس قد بنااﷲ لکم بیتاً و دعاکم الی حجه فاجیبوه. خدای عزوجل آن آواز ابراهیم همه خلق جهان بشنوانید و ایشان که در پشتهای پدران نیز اندر بودند هر آن کسی که خدای عزوجل مرو راحج روزی کرده است آن روز پاسخ کردند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). کرا پشت و شمشیر و دینار باشد ببالا تن نیزه [شاید: ببالا و تن برز و] پشت کیانی. دقیقی (از تاریخ بیهقی فیاض ص 387). برادر ز یک کالبد بود و پشت چنان پرخرد بی گنه را بکشت. فردوسی. پسر کو ز راه پدر بگذرد دلیرش ز پشت پدر نشمرد. فردوسی. بتوران یکی شهریار نو است کجا نام او شاه کیخسرو است ز پشت سیاوش یکی شهریار هنرمند وز گوهر نامدار. فردوسی. بدو داد پاسخ که من بهمنم ز پشت جهاندار روئین تنم. فردوسی. ز پشت من است این ونام اورمزد درخشنده چون لاله اندر فرزد... گرانمایه [اورمزد] از دختر مهرک است ز پشت من [شاپور] است این مرا بیشک است. فردوسی. یکی کودکی دارم اندر نهان ز پشت تو ای شهریار جهان. فردوسی. دو کودک ز پشت کسی دیگرند نه از پشت شاهند و زین مادرند. فردوسی. چو خم در دوال کمند آورم سر جاودان را به بند آورم همان من نه از پشت اهریمنم که با فر و برز است جان و تنم. فردوسی. بدو [سیاوش] گفت [کاوس] کز کردگار جهان یکی آرزو دارم اندر نهان که ماند ز تو نام تو یادگار ز پشت تو آید یکی شهریار. فردوسی. همی خواند او زند زردشت را بیزدان سپرده کئی پشت را. فردوسی. گر این کودک از پاک پشت من است نه از تخم بدگوهر آهرمنست. فردوسی. از ایشان هر آنکس که دهقان بدند از ایران و پشت دلیران بدند تهمتنش خوانند و رستم بنام پدر زال و از پشت دستان سام. فردوسی. نبیره پسر خسرو زادشم ز پشت فریدون و از تخم جم. فردوسی. نبیره پسر پشت کاوس پیر تبه شد بدین جایگه خیرخیر. فردوسی. که از پشت تو شهریاری بود که اندر جهان یادگاری بود. فردوسی. رزبان گفت که این لعبتکان بی گنهند هیچ شک نیست که آبست ز خورشید و مهند از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند عیبشان نیست گر آن مادرکانشان سیهند. منوچهری. اگر ایدونکه بکشتن نمرند این پسران آن خورشید و قمر باشند این جانوران زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران به نسب باز شوند این پسران با پدران وگر ایدونکه بباشند ز پشت دگران از پس کشتن زنده نشوند ای و ربی !. منوچهری. کهنه گفتند از پشت تو بیرون آید فرزندی. (تاریخ سیستان). ده آزادۀ پاک پیکر همه ز یک پشت فرخ برادر همه. شمسی (یوسف و زلیخا). بی فضل کمتری تو ز گنجشکی گرچه ز پشت جعفر طیاری. ناصرخسرو. از پشت اتابک چو تو شاهی زاید زیرا که ز شیر بچه هم شیر آید. مجیر بیلقانی. ای که بر روی زمینی همه وقت آن تو نیست دیگران در رحم مادر و پشت پدرند. سعدی. بهفت پشت ما هم بس است، {{صِفَت}} مدد. قوت. یار. یاریگر. یاور. معاضد. معین.حامی. پناهگاه. پناه. کمک. پشتیبان. (برهان قاطع). ظهیر. ملاذ. ملجاء. سرپرست. ولی. مولی. نیرودهنده: چو پشت است مر مرد را خواسته کرا خواسته کار [ش] آراسته. ابوشکور. سپهدار لشکر نگهبان کار پناه جهان بود و پشت سوار. دقیقی. زریر سپهبدبرادرش [گشتاسب] بود که سالار گردان لشکرش بود... پناه جهان بود و پشت سپاه نگهدار کشور سپهدار شاه. دقیقی. نگهدار شاهان ایران منم به هر جای پشت دلیران منم. فردوسی. همی گفت کاین اژدها را که کشت مگر آنکه بودش جهاندار پشت. فردوسی. بدو گفت زال ای دلیر جوان سر نامداران و پشت گوان. فردوسی. همی گفت پشت دلیران منم یکی پهلوانی ز ایران منم. فردوسی. یکی نامه بایدنوشتن درشت ترا فر و نام و نژاد است و پشت. فردوسی. برو [رستم] آفرین کرد خسرو بمهر که جاوید بادا بکامت سپهر... توئی تاج ایران و پشت مهان نخواهیم بی تو زمانی جهان. فردوسی. توئی از نیاکان مرا یادگار همیشه کمربستۀ کارزار دل شهریاران و پشت کیان بفریاد هر کس کمر بر میان. فردوسی. تهمتن بپوشید رومی زره برافکند بند زره را گره به پیش خداوند خورشید و ماه بیامد ورا کرد پشت وپناه. فردوسی. بدو گفت اگر شاه ایران توئی نگهدار و پشت دلیران توئی. فردوسی. شهنشاه ایران و توران منم سپهدار و پشت دلیران منم. فردوسی. ترا پشت باشم بهر کارزار به هر انجمن خوانمت شهریار. فردوسی. به پشت سپه گیو گودرز بود که پشت و نگهبان هر مرز بود. فردوسی. قباد آن زمان چون بمردی رسید سر سوفرای از در تاج دید بگفتار بدگوهرانش بکشت که او بود در پادشاهیش پشت. فردوسی. سپهدار چون قارن رزم خواه چو شاپور نستوه پشت سپاه. فردوسی. کرا پشت و یاور جهاندار نیست ازو خوارتر در جهان خوار نیست. فردوسی. مرا پشت بودی گر ایدربدی بقنوج و بر کشورم سر بدی. فردوسی. تو پدرود باش ای جهان پهلوان که بادی همه ساله پشت گوان. فردوسی. نگوئی مرا کاین ددان را که کشت که او را خدای جهان باد پشت. فردوسی. توانی مگر کردن او را تباه که اویست سالار و پشت و پناه. فردوسی. چنان دان که این گنج ما پشت تست زمانه کنون پاک در مشت تست. فردوسی. توئی تاج ایران و پشت سران سرافراز و ما پیش تو کهتران. فردوسی. دل و پشت گردان ایران توئی بچنگال و نیروی شیران توئی. فردوسی. جهاندار خسرو گرفتش ببر که ای پشت مردی و کان هنر. فردوسی. که اکنون چه سازیم از این رزمگاه چو شد پهلوان پشت توران سپاه. فردوسی. بدو [سیاوش] گفت پیران که ای سرفراز مکن خیره اندیشه بر دل دراز که افراسیاب از بلا پشت تست بشاهی نگین اندر انگشت تست. فردوسی. ستون کیان پشت ایران سپاه چو کاوه نبد هیچکس نیکخواه. فردوسی. ز هربد بزال و برستم پناه که پشت سپاهند و زیبای گاه. فردوسی. بدین کار پشت تو یزدان بود هماواز تو بخت خندان بود. فردوسی. ستون گوان پشت افراسیاب کنون شاه را تیره شد آفتاب. فردوسی. گزین کیانی و پشت سپاه نگهدار ایران و لشکر پناه. فردوسی. که اهرن بود مر مرا یار و پشت ندارد مگر باد دشمن به مشت. فردوسی. بدو گفت سیندخت کای پهلوان سر پهلوانان و پشت گوان. فردوسی. بگیو آنگهی گفت [کیخسرو] رستم کجاست که پشت بزرگان و تخم وفاست. فردوسی. نگهدار ایران وپشت مهان سر تاجداران و شاه جهان. فردوسی. دریغ آن برادر فرود جوان سر نامداران و پشت گوان. فردوسی. پناه گوان پشت ایرانیان فرازندۀ اختر کاویان. فردوسی. چو خسرو نباشد ورا یار و پشت ببیند ز من روزگار درشت. فردوسی. خنک آنکه باشد ورا چون تو پشت بود ایمن از روزگاردرشت. فردوسی. نگهدار ایران و مکران توئی بهر جای پشت دلیران توئی. فردوسی. لشکری را که چنو پشت بود از همه خلق نباشد تیمار. فرخی. ای شهریار ملوک عالم ای روی دنیی و ای پشت اسلام. فرخی. پشت اهل ادب است او و خریدار ادب زین همی تیز شود اهل ادب را بازار. فرخی. تیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعل تیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفر. فرخی. هر که چون محمود پشتی دارد اندر روز جنگ چون سرلشکر مقدم باشد اندر کارزار. فرخی. مردمان گویند سلطان لشکری دارد قوی پشت لشکر اوست در هیجا بحق کردگار. فرخی. بشرف تاج ملوکی بسخا فخر ملوک بلقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه. فرخی. اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار واندر سریر مونس جان تو ماه تو. فرخی. جاودان شاد زیاد و بهمه کام رساد پشت و یاری گر او باد هماره یزدان. فرخی. پشت سپه میر یوسف آنکه برویش روز بزرگان خجسته گشت و همایون. فرخی. سر سران سپه باش و پشت پشت ملک خدایگان زمین باش و پادشاه زمان. فرخی. ناصر دین خدای و حافظ خلق خدای نایب پیغمبر و پشت امیرالمؤمنین. فرخی. میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه. فرخی. معین دین نبی باد و پشت و بازوی حق به تیغ و دولت مؤمن فزا و کافر کاه. فرخی. سپیدروئی ملک از سیاه رایت اوست سیاه رایت او پشت صدهزار عنان. فرخی. بهمه کار ترا یار و قرین باد خرد در همه حال ترا پشت و معین باد الَّه. فرخی. امیریوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر بقصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). بدان ای دلاور یل پهلوان که بادی همه ساله پشت گوان. اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 246). همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من خارا شکن رهوار من شبدیز خال و رخش عم. لامعی. بدو گفت ای داور داد من امید من و پشت و فریاد من. شمسی (یوسف و زلیخا). چنین گفت کای جمله همزاد من چراغ دل و پشت و فریاد من. شمسی (یوسف و زلیخا). سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی که تو پشت سپه و قوت ایشانی. ناصرخسرو. خداوند زمان و قبلۀ حق مرا پشت است و حصن از شر شیطان. ناصرخسرو. آباد و خرم است ز جاه تو ملک و دین زیرا که این و آنرا پشت و معین توئی. مسعودسعد. ایا پناه و دل و پشت لشکر توران که هست لشکر توران بتو گرفته جهان. سوزنی. پشت صد لشکر سواری میشود. مولوی. چو دولت مساعد بود بخت پشت برهنه نشاید بساطور کشت. (از العراضه). خردرهنمون بزرگ و پشت قویست. (تحفهالملوک). - امثال: برادر پشت برادرزاده هم پشت. یکی را چوب بپا میزدند میگفت وای پشتم، گفتند چرا چنین گوئی گفت اگر پشت داشتمی کس مرا بر پای زدن نتوانستی. یا مشت یا پشت، یعنی یا زور یا حامی و مددکار. ، یاوری. حمایت. مدد. پشتی: دل شاه ترکان پر از خشم و جوش ز تندی نبودش بگفتار گوش برانگیخت اسب ازمیان سپاه بیامد دمان تا به آوردگاه ز ایرانیان چند نامی بکشت چو خسرو بدید اندر آمد بپشت. فردوسی. بقوت نعم و پشت نعمت (کذا) اویست امید یافته بر لشکر نیاز ظفر. مسعودسعد (دیوان چاپی ص 203). ، تکیه. محل اتکاء. اتکاء: پشت احکام قران بود بشمشیر خدای بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر. ناصرخسرو. از روزگار و خلق ملولم کنون از آنک پشتم بکردگار و رسول است و ملتش. ناصرخسرو. گر ترا پشت بسلطان خراسان است هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم. ناصرخسرو. نیم یار دنیا بدین است پشتم که سخت و بلند است محکم حصارش. ناصرخسرو. - پشت هشتن به، تکیه کردن به: سخن ها دراز است و کاری درشت بیزدان کنون باز هشتیم پشت. فردوسی. ، مقابل دمه و لبه: با پشت قمه زدن. کل، پشت شمشیر. (منتهی الارب)، هزیمت: سپاهی بکردار کوچ و بلوچ سگالندۀ جنگ مانند غوچ که کس در جهان پشت ایشان ندید برهنه یک انگشت ایشان ندید. فردوسی. نبیند کسی پشت ما روز جنگ اگر چرخ جنگ آرد و کوه سنگ. فردوسی. ، باطن، دنباله. بقیه. بازمانده: این باران پشت دارد، دیری خواهد بارید، هر چیزی که برای تقویت سُکر داخل شراب کنند. (غیاث اللغات)، فوجی از اهل خانه. (قاموس کتاب مقدس)، یک دوره از حیات و عمر بنی نوع بشر که طولش مساوی عمر یک نفر باشد و یا مدت یکصد سال. (قاموس کتاب مقدس)، صنفی از بنی نوع بشر (؟). (قاموس کتاب مقدس)، وقتی از اوقات (؟). (قاموس کتاب مقدس)، آنکه شهوت غیرطبیعی انفعالی دارد. جنایت ضد طبیعت. بدکار. مخنث. حیز. (برهان قاطع). پسر بد: تو که خم گشته مگر پشتی. ، چون مزید مؤخر در دنبال بعض الفاظ درآید که گاه بمعنی ظهر است مانند آزرده پشت. خارپشت. سنگ پشت. کاسه پشت. کوزپشت. گوژپشت. لاک - پشت. و گاه بمعنی روئیده مانند پرپشت. کم پشت (در موی و در کشت)، و این کلمه در اسامی امکنه ٔذیل نیز چون مزید مؤخری آمده است: اثران پشت آب. بابل پشت. پهپشت. تالارپشت. جوب پشت. رودپشت. رودپشت پائین. کته پشت. گته پشت. لته پشت. ماچک پشت. هتکاپشت. هلی پشت. - بر پشت ِ (پشت ِ نامه یا رقعه یا سند) ، ظهر آن: عبداﷲ چون جواب بر این جمله دید سخت غمناک شد رقعه را با جواب بر پشت آن بدست معتمدی از آن خویش سخت پوشیده نزدیک فضل [بن ربیع] فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 29). صد ریال که پرداخته ای در پشت سند بنویس. (لغت فرهنگستان). - بر پشت خفتن، بر قفا خفتن. استلقاء. کنایه از فارغ البال و آسوده خاطر بودن است. آسوده خفتن: جهان نو شد از داد نوشین روان بخفتند بر پشت پیر و جوان. فردوسی. بخت داری برو به پشت بخواب. - بقدر پشت خاک انداز، در تداول عوام، خانه ای بقدر پشت خاک انداز یا خانه ای بقدر پشت غربال. خانه ای بسیار کوچک. - به پشت افتادن، ستان افتادن. طاق باز خفتن. - به پشت افکندن یا به پشت باز افکندن، ستان خوابانیدن. طاق باز افکندن: عبداﷲ بن مسعود او را به پشت باز افکند و نیک بدیدش تا بشناختش. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). - به پشت اندرآمدن، از دنبال آمدن: تهمتن از ایشان فراوان بکشت فرامرز و طوس اندرآمد به پشت. فردوسی. - به پشت خفتن و به پشت بازخفتن، طاق باز خفتن. بر قفا خفتن. استلقاء. مستلقی خفتن: واندر زکام گرم و سرد به پشت نشاید خفت تا ماده به سینه فرونرود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند علت مستلقی بخسبد، یعنی به پشت بازخسبد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - پس پشت. پشت. دنبال. قفا: ز خورشید تابان نهان کرد روی همی رفت خور در پس پشت اوی. فردوسی. عماری به ماه نو آراسته پس پشت او اندرون خواسته. فردوسی. یکایک بنه در پس پشت کرد بیامد نگه کرد جای نبرد. فردوسی. سراپرده زد گرد گیتی فروز پس پشت او لشکر نیمروز. فردوسی. و نیز رجوع به پس پشت در همین لغت نامه شود. - پشت اندر پشت یا پشت در پشت یا پشت به پشت، پدر بر پدر. پدر در پدر. نسلا بعد نسل. نسلی بعد نسلی. همه پدران و جدان: والامنشی که پشت در پشت آگاه بر شاه جهان عزیز و بر حاجب شاه. منوچهری. - پشت باد خوردن کسی را یا پشت کسی باد خوردن، در مورد کسی گویند که چندی بیکار گذرانیده و اکنون تحمل کار بر وی دشوار است. - پشت بچیزی دادن، اتکاء بدان کردن. - پشت بر دیوار ماندن، کنایه از بی رونق و خالی از جلوه گشتن: گر ز روی خود براندازی نقاب پشت بر دیوار ماند آفتاب. صائب. - پشت به آفتاب، آنجا که آفتاب نتابد. - پشت پنجه، ظاهر کف. - پشت پیش کردن جامه، جامه را وارونه کردن تا نو نماید و در مثلی عامیانه آمده است: قبام را پشت و پیش کردم و سرم را رشک و شپش کردم. - پشت تاپو بار آمده بودن، هنوز معاشرت با مردمان نکرده بودن. - پشت جامه، آن سوی که به تن ساید. - پشت چشمها بازماندن، در تداول عوام، پشت چشمهایم باز میماند، به طعن و تعریض، از این معنی هیچ مضطرب یا متأثر نخواهم شد. - پشت چمن، کنایه از صحن چمن باشد. (برهان قاطع). - پشت چوگان، پشت خمیده. کوزپشت: بار چون برگرفت پرده ز روی کِرو دندان و پشت چوگانست. رودکی. و در بیت ذیل معنی کلمه بر ما مجهول است: بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ کل پشت چوگانت گردد ستیغ. ابوشکور. - پشت خم، کنایه از مردم کوژ و راکع و خاضع باشد. (برهان قاطع). - پشت خم دادن یا پشت خم کردن، کوز کردن پشت را. خمیدن. خم شدن: رکوع، پشت خم دادن. (منتهی الارب). - پشت دادن لشکر و پشت از هم دادن، هزیمت شدن آن: چو بینی که لشکر ز هم پشت داد به تنها مده جان شیرین بباد. سعدی. - پشت دشمن دیدن، دیدن گریز دشمن. فرار خصم: چو تو پشت دشمن ببینی بچیز میاز و مپرداز هم جای نیز. فردوسی. - پشت دوتا بودن، خمیده بودن و کنایه از خم شدن در برابر کسی تعظیم را: یکتا نشود حکمت مر طبع شما را تا بر طمع مال شما پشت دوتائید. ناصرخسرو. نیست آگه زانکه گر من ف تنه دنیی بدم پشت من چون پشت او پیش شهان دوتاستی. ناصرخسرو. - پشت دوتا گشتن، خمیدن. خمیده گشتن از پیری: اقسئنان، اِقَسأن الرجل، کلان سال و پشت دوتا گشت مرد. (منتهی الارب). - پشت ِ زمین، روی زمین: طریق آن است که بحیلت در پی کار او ایستم تا پشت زمین را وداع کند. (کلیله و دمنه). - پشت سر کسی افتادن، او را تعاقب کردن. در عقب او برای خیالی بد رفتن. با اعمالی برای جلب او مشغول شدن. - پشت سر هم، پیاپی. متوالی. - پشتش را آوردن، نبریدن و قطع نکردن دنبالۀ اقدامی و مذاکره و شعری را و جز آن. - پشتش را به خاک رسانیدن یا پشتش را بزمین آوردن یا پشتش را بخاک مالیدن، به رسم کشتی گیران او را بر پشت بر زمین زدن و مجازاً سخت مغلوب کردن. - پشت قوی کردن، قوت و نیرو بخشیدن: اقرار کن بدو و بیاموز علم او تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر. ناصرخسرو. - پشت قوی گشتن، دلیر و امیدوار گشتن. جرأت یافتن: پس هرون گفت حق تعالی تو را چیز نوی داده است گفت بلی. عصا بر وی نمود و صفت آن عصا بگفت پشت ایشان قوی گشت. (قصص الانبیاء ص 98). - پشت کسی شکستن، فقر. - پشت کمان دیدن دشمن، کنایه از حمله کردن باشد: نبیند ز من دشمن بدگمان بجز روی شمشیر و پشت کمان. فردوسی. - پشت کمان بر کسی افکندن، کنایه از تیرانداختن بسوی کسی چه در حالت تیرانداختن پشت کمان جانب حریف باشد. (از مصطلحات غیاث اللغات). - پشت ملک، کنایه از قوت ملک و کسی که قوام ملک به او باشد. - پشت نادادن اسب، توسنی کردن آن. شماس. (دهار). شموس. - پشت و بازو، حامی. مددکار. یاریگر. ظهیر: بدو گفت هر کس که بانو توئی به ایران و چین پشت و بازو توئی. فردوسی. - پشت و پسله {{اَز اَتباع}} ، در نهانی. - پشت هم، متعاقب.متوالی. یکی در پی دیگری. یکی در دنبال دیگری. - تا مرا داری پشت بده و چوب بخور، مزاح گونه ای است که از آن این خواهند که از او برای تو یا دفاع از تو فایدتی نیست. - در پشت کسی حرف زدن، در غیاب او بدگوئی کردن. - دیده یا سر از پشت پای خجلت برنگرفتن، دیده یا چشم ها را از شرمندگی بزیر افکندن و برنداشتن: دیگر عروس فکر من از بی جمالی سر برنیارد و دیدۀ یأس از پشت پای خجالت برندارد. (گلستان). - شکسته پشت،آنکه استخوان ظهر وی خمیده یا شکسته باشد و کنایه از مغلوب و منکوب و رنج و مصیبت رسیده است: همی شدند به بیچارگی هزیمتیان شکسته پشت و گرفته گریغ را هنجار. عنصری. - مثل پشت خر، سخت مجروح، با بسیار جراحت و خستگی. - مثل پشت ماهی، آبی را بدان تشبیه کنند که با نسیمی نرم موجهای بسیار چون پشیزۀ ماهی پیدا آرد. - هم پشت، یار. یاریگر. متحد. باهم: بکوشید و هم پشت جنگ آورید جهان را بکاوس تنگ آورید. فردوسی. نباید که هم پشت باشند هیچ جز اندر گه رزم کردن بسیج. اسدی. تمالؤ، هم پشت شدن. (زوزنی). - یک پشت ناخن، مقداری اندک. - امثال: پشتش به کوه است یا پشتش به شاه کوه است (مثل) ، یعنی وی حامی و پشتیبان نیرومند دارد
دستلاف، پیش مزد، فروش اول هر کاسب دشت کردن: نخستین بار پول گرفتن، فروختن جنس اولین بار در هر روز دشت کسی را کور کردن: کنایه از اولین بار فروش از او نسیه خریدن، موجب کسادی کار او شدن
دستلاف، پیش مزد، فروش اول هر کاسب دشت کردن: نخستین بار پول گرفتن، فروختن جنس اولین بار در هر روز دشت کسی را کور کردن: کنایه از اولین بار فروش از او نسیه خریدن، موجب کسادی کار او شدن
پشت دشمن به خواب دیدن، ایمنی بود از شر دشمن و دیدن پشت زن، دلیل برگشتن دنیا است. جابر مغربی پشت در خواب دیدن، مردی بود که از او قوت و یاری و پناه طلبد. اگر بیند پشت او بشکست، دلیل است آن کس که پشت و پناه او بود، از دنیا رحلت کند. اگر بیند که زخمی به پشت او رسیده، دلیل است که رنجی و آفتی بر کسی رسد که پشت و استظهار او بود. محمد بن سیرین پشت به خواب دیدن بر دوازده وجه است. اول: قوت، دوم: برادر دینی، سوم: یار، چهارم: پادشاه، پنجم: وزیر، ششم: حجت، هفتم: پدر، هشتم: برادر، نهم: پسر، دهم: مال، یازدهم: یاری دادن، دوازدهم: جد پدر. و معبران گفته اند: دیدن پشت، کافران را ایمان بود و فاسقان را توبه و جادو را اسلام و منافق اخلاص. پشت به خواب دیدن، برادر بود. اگر بیند که پشت او بشکست، دلیل که برادرش بمیرد. اگر بیند پشت او همی درد می کرد، دلیل است که وی را از برادر یا از مهتر غم و اندوه رسد. اگر بیند که به سبب علتی پشت او را داغ کردند، دلیل است بر صلاح دین و دنیای وی. اگر بیند که پشت به دیوار داد، دلیل است که به سفر رود و مال حاصل کند. مهره های پشت او، قوت و فرزند بود و هر صلاح و فساد که در مهره های پشت بود، تاویلش بر قوه و فرزندان بیننده خواب رسد. اگر بیند که پشت او درشت و با قوت بود، دلیل است که او را فرزندی به تن قوی و دانا و عاقل بود. اگر بیند چیزی بر پشت گرفت، دلیل که به قدر آن گرانی و غم و اندوه به وی رسد. اگربیند که مرده بر پشت گرفت، دلیل است که مونت کسان مرده به وی است. اگر بیند پشت وی برگشت، دلیل است که حال او بد شود.
پشت دشمن به خواب دیدن، ایمنی بود از شر دشمن و دیدن پشت زن، دلیل برگشتن دنیا است. جابر مغربی پشت در خواب دیدن، مردی بود که از او قوت و یاری و پناه طلبد. اگر بیند پشت او بشکست، دلیل است آن کس که پشت و پناه او بود، از دنیا رحلت کند. اگر بیند که زخمی به پشت او رسیده، دلیل است که رنجی و آفتی بر کسی رسد که پشت و استظهار او بود. محمد بن سیرین پشت به خواب دیدن بر دوازده وجه است. اول: قوت، دوم: برادر دینی، سوم: یار، چهارم: پادشاه، پنجم: وزیر، ششم: حجت، هفتم: پدر، هشتم: برادر، نهم: پسر، دهم: مال، یازدهم: یاری دادن، دوازدهم: جد پدر. و معبران گفته اند: دیدن پشت، کافران را ایمان بود و فاسقان را توبه و جادو را اسلام و منافق اخلاص. پشت به خواب دیدن، برادر بود. اگر بیند که پشت او بشکست، دلیل که برادرش بمیرد. اگر بیند پشت او همی درد می کرد، دلیل است که وی را از برادر یا از مهتر غم و اندوه رسد. اگر بیند که به سبب علتی پشت او را داغ کردند، دلیل است بر صلاح دین و دنیای وی. اگر بیند که پشت به دیوار داد، دلیل است که به سفر رود و مال حاصل کند. مهره های پشت او، قوت و فرزند بود و هر صلاح و فساد که در مهره های پشت بود، تاویلش بر قوه و فرزندان بیننده خواب رسد. اگر بیند که پشت او درشت و با قوت بود، دلیل است که او را فرزندی به تن قوی و دانا و عاقل بود. اگر بیند چیزی بر پشت گرفت، دلیل که به قدر آن گرانی و غم و اندوه به وی رسد. اگربیند که مرده بر پشت گرفت، دلیل است که مونت کسان مرده به وی است. اگر بیند پشت وی برگشت، دلیل است که حال او بد شود.
جلو پیش ۲پشت سر عقب (در نواحی مختلف مازندران، این واژه از.، پشت، پشت سر، وابستگان، اعقاب، پشینییان، پشت دوش، هوا خواه، پشتیبان، بار دفعه، نسل، روی، بالای هر چیز، دستوری که به گاو نر (ورزا) دهند تا حیوان به سمت بالا پیش رود.، به طوری مجازی به معنی: مستراح، بیرون
جلو پیش ۲پشت سر عقب (در نواحی مختلف مازندران، این واژه از.، پشت، پشت سر، وابستگان، اعقاب، پشینییان، پشت دوش، هوا خواه، پشتیبان، بار دفعه، نسل، روی، بالای هر چیز، دستوری که به گاو نر (ورزا) دهند تا حیوان به سمت بالا پیش رود.، به طوری مجازی به معنی: مستراح، بیرون