جدول جو
جدول جو

معنی پخشاییدن - جستجوی لغت در جدول جو

پخشاییدن
(گَ دَ کَ / کِ دَ)
رنج و الم دادن. (شعوری نقل ازشرفنامه). و ظاهراً این صورت مصحف پخسانیدن باشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پخسانیدن
تصویر پخسانیدن
پژمرده ساختن، رنجاندن، آزردن، گداختن، بخسانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخشانیدن
تصویر شخشانیدن
لغزانیدن، لیز دادن، سر دادن، خزاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخشاییدن
تصویر بخشاییدن
بخشودن، از گناه کسی درگذشتن، عفو کردن، گذشت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیماییدن
تصویر پیماییدن
پیمودن، پیمانه کردن، درنوردیدن، طی مسافت کردن، اندازه گرفتن، مساحت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیراییدن
تصویر پیراییدن
پیراستن، برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، دباغت کردن پوست حیوانات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالاییدن
تصویر پالاییدن
صاف کردن، صافی کردن، بیختن، مصدر لازم، تراویدن، برای مثال چو نم دار جامه که بدهیش تاب / بیفشاریش زو بپالاید آب (اسدی - ۱۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
(لَ تَ / تَ رَ دَ)
رخشاندن. درخشانیدن. تاباندن. تابانیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به رخشان و رخشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(گَدَ اَ کَ دَ)
پالوده شدن. صافی شدن: و خلاصۀ طعام بر بالای معده قرارگیرد و هرچه کثیف و تباه باشد بگذارد و غایط گردد وآن چیزهای لذیذ را از جگر بمعده رساند تا جگر مر آن را خون کند و بپالاید و لطیف گردد. (قصص الانبیاء).
، زیاده کردن و زیاده شدن. (برهان). افزودن و زیاده کردن. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ شَ کَ دَ)
بخسانیدن. فراهم ترنجانیدن از غم. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ آقای نخجوانی) :
از اوبی اندهی بگزین و شادی و تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که پخسانی.
رودکی.
ای ترک بحرمت مسلمانی
کم بیش بوعده ها نپخسانی.
معروفی.
کفر که کبریت دوزخ اوست و بس
بین چه پخسانید او را این نفس.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ شُ دَ)
پیراستن. پیرایستن. زینت دادن. پیراهیدن:
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو را تا که نپیرایی والا نشود.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ گُ دَ)
پیمودن. رجوع به پیمودن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
ترحم کنانیدن و شفقت کنانیدن و مرحمت کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، عفو نمودن گناه. (انجمن آرا) (آنندراج). عفو کردن. عفو. تجاوز. (یادداشت مؤلف). درگذشتن از گناه. صرف نظر کردن:
خدایا ببخشاگناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.
فردوسی.
همی داد مژده یکی را دگر
که بخشود بر بیگنه دادگر.
فردوسی.
ز بس بانگ و فریاد خرد و بزرگ
ببخشودشان پهلوان سترگ.
(گرشاسب نامه).
سپهبد گناهی کجا بودشان
ببخشید و از دل ببخشودشان.
(گرشاسب نامه).
بباید بخشودن بر کسی که تصنیف سازد و از قرآن و تفسیر آن بدین صفت اجنبی و بیگانه باشد. (نقض الفضائح ص 283) ، بخشیدن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نحل. وهب. هبه. (ترجمان القرآن جرجانی). دادن. هبه کردن. (یادداشت مؤلف). عطا کردن. عطیه دادن:
بسر بر نهاد افسر تازیان
برایشان ببخشود سود و زیان.
فردوسی.
ببخشودش آن قوم دیگر عطا
که هرگز نکرد اصل گوهر خطا.
سعدی.
، دریغ کردن. (یاداشت مؤلف). مضایقه کردن
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
مرحوم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ سِ تَ دَ)
بشخودن. بمعنی خراشیدن با ناخن و غیر آن. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرادف شخودن بمعنی خراشیدن. و بای زائد از کثرت استعمال گویا جزو کلمه شده. (رشیدی) :
سواران خفته و او اسب بر سرشان همی تازد
که نی کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید.
ناصرخسرو.
و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 207 و بشخودن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ بِ زَ دَ)
پوشاندن. جامه در بر کسی کردن. درپوشانیدن. ملبس کردن. الباس. (تاج المصادر بیهقی) :
و گر زآنکه دانی که با آن هزبر
نتابی تو خود را مپوشان بگبر.
فردوسی.
سندس رومی در نارونان پوشاندند.
منوچهری.
خلعت هارون پنجشنبۀ هشتم ماه جمادی الأولی سنۀ 423 هجری قمری بر نیمۀ آنچه خلعت پدرش بود راست کردند و درپوشانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). امیر فرمود تا وی را به جامه خانه بردند و خلعت گرانمایه بشحنگی ری بپوشانیدند. (تاریخ بیهقی). چنان خلعتی که رسم قدیم بود سفهسالاران را بپوشانیدند. (تاریخ بیهقی ص 347). ششم جمادی الاولی خلعت پوشانیدند. (تاریخ بیهقی ص 381). غلامی از آن وی را حاجبی دادند و خلعت پوشانیدند. (تاریخ بیهقی ص 381). بباید دانست که برکشیدن تقدیر... پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندران حکمت است ایزدی. (تاریخ بیهقی ص 91). امیر فرمود تا پسر وزیر عبدالجبار را خلعت پوشانیدند. (تاریخ بیهقی ص 383) ، مستور کردن. پوشاندن: استحلس النبت، انبوه شد گیاه که پوشانید زمین را. (منتهی الارب) ، نهفتن. نهان کردن. پنهان کردن. ستر. اخفاء. مخفی کردن. پوشیدن: منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند، تا چنین دقایق را نپوشانند. (تاریخ بیهقی ص 366). ناچار انهی میبایست کرد این بی تیماری، که زیان داشتی پوشانیدن. (تاریخ بیهقی ص 294) ، سقف ساختن برای جائی. مسقف کردن خانه و جز آن. سقف زدن. سقف ساختن خانه را با تیر و گل و شفته وکالی و شالی و سفال و آهن و حصیر و نی و امثال آن: فرسب درخت ستبر بود که بدو بام را پوشانند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ نِ بِ رِ تَ / تِ دَ)
لغزانیدن: استزلال، لخشانیدن و لغزانیدن. (مجمل اللغه)
لغت نامه دهخدا
(زَ/ زِ اَ تَ)
رحم کردن. جوانمردی کردن. تفضل کردن. (ناظم الاطباء). رحمت آوردن. رحم کردن. ترحم کردن. عفو کردن. (از یادداشتهای مؤلف) :
ببخشای بر نوجوانی ّ من
بدین بازوی خسروانی ّ من.
فردوسی.
ز مردی ببخشای بر جان خویش
که هرگزت ناید چنین کار پیش.
فردوسی.
همی بگسلد زآرزو جان اوی
ببخشای بر چشم گریان اوی.
فردوسی.
مرا نیست این خرم آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست.
فردوسی.
بر همه گیتی او را بگمار
وانگهی بر همه گیتی بخشای.
فرخی.
ببخشایی تو طوطی را از آن کو می سخن گوید
تو گر نیکو سخن گویی ترا ایزد نبخشاید؟
ناصرخسرو.
نه از حشمت محتشمان باک دارد نه بر ضعیفی بیچارگان ببخشاید. (از قصص الانبیاء ص 243).
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن برمن همی ببخشاید.
مسعودسعد.
ولی را گر عطا باید عدو را گر خطا افتد
خدا و خلق داند کان ببخشد وین ببخشاید.
سیدحسن غزنوی.
به ولی و عدو عطا و خطا
هم ببخشی و هم ببخشایی.
سیدحسن غزنوی.
که شاها بیش ازینم رنج منمای
بزرگی کن بخردان بر ببخشای.
نظامی.
ببخشایش جانور کن بسیچ
بناجانور بر مبخشای هیچ.
نظامی.
هر که بر خویشتن نبخشاید
گر نبخشد کسی برو شاید.
سعدی (گلستان).
آنکه جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد
هم ببخشاید چو مشتی استخوان بیند رمیم.
سعدی (طیبات).
پدر گفت ای پسر ترا در این نوبت فلک یاری کرد... که صاحبدولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید. (گلستان).
ای بارخدای عالم آرای
بر بندۀ پیر خود ببخشای.
سعدی (گلستان).
اگربر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر
بخاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم.
حافظ.
ایا پر لعل کرده جام زرین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد.
حافظ.
بر سستی و پیریم ببخشای
بر عجز و فقیریم ببخشای.
جامی.
، لنگ گردیدن شتر بواسطۀ آزار در سپل: بخصت الناقه (مجهولاً) ، لنگ گردید شتر بواسطۀ آزار در سپل. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ کَ کَ دَ)
خرامان براه رفتن و براه بردن، گداختن و گدازیدن ازغم و غصه. و ظاهراً این صورت مصحف پخسانیدن باشد
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ شِ کَ تَ)
خرامیدن. خرامان. رفتن. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(آ وَ دَ)
خراشیدن. دریدن. (ناظم الاطباء). خشائیدن. رجوع به خشائیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پالاییدن
تصویر پالاییدن
صافی کردن پالودن پالیدن، بیختن، تراویدن ترابیدن، دفع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشاییدن
تصویر پشاییدن
بانگ زدن و زجر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخسانیدن
تصویر پخسانیدن
پژمرده کردن از غم بخسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخشانیدن
تصویر شخشانیدن
سبب لغزش شدن لغزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخشاییدن
تصویر بخشاییدن
بخشودن
فرهنگ لغت هوشیار
زینت دادن بکاستن: تیر را تا نتراشی نشود راست همی سرو را تا که نپیرایی والا نشود. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخشانیدن
تصویر لخشانیدن
لغزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
پیمودن: همی خواهم ای داور کردگار، که چندان امان یابم از روزگار. که از تخم ایرج یکی نامور ببینم ابر کینه بسته کمر... چو دیدم چنین زان سپس شایدم کجا خاک بالا بپیمایدم. (شا. بخ 93: 1 لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوشانیدن
تصویر پوشانیدن
پوشاندن، ملبس کردن، جامه در بر کسی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخشانیدن
تصویر شخشانیدن
((شَ دَ))
سبب لغزیدن شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوشانیدن
تصویر پوشانیدن
((دَ))
جامه به تن کسی کردن، نهان کردن، پنهان ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پخسانیدن
تصویر پخسانیدن
((پَ دَ))
رنجاندن، آزرده ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالاییدن
تصویر پالاییدن
((دَ))
صافی کردن، بیختن، تراویدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرواییدن
تصویر پرواییدن
حذر داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره