جدول جو
جدول جو

معنی پخشان - جستجوی لغت در جدول جو

پخشان
(پَ)
فراهم آمده باشد از غم یا از درد. (صحاح الفرس). المناک و دردناک. (شعوری). و ظاهراً این صورت مصحف پخسان است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرشان
تصویر پرشان
(پسرانه)
رزمجو، رزمجو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رخشان
تصویر رخشان
(دخترانه)
درخشان، درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بخشان
تصویر بخشان
(پسرانه)
منتشر کردن (نگارش کردی: بهخشان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رخشان
تصویر رخشان
درخشان، روشن، تابان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشان
تصویر پیشان
پیش تر از پیش، آغاز، بدایت، برای مثال یکی اول که پیشانی ندارد / یکی آخر که پایانی ندارد (عطار۱ - ۸۷)، پیشگاه، پیشخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاشان
تصویر پاشان
پاشیدن، پسوند متصل به واژه به معنای پاشنده مثلاً مشک پاشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخشان
تصویر لخشان
لغزان، لغزنده
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
لغزان. نسو. نسود. املس. لخشنده. در حال لخشیدن. هموار. چیز املس که بر آن پای بلغزد و این مشتق از لخشیدن به معنی لغزیدن است از اینجاست یخ لخشک به معنی لغزیدن بر یخ و اینقدر هست که بر جای لغزیدن اطلاق لخشان مجاز است. (آنندراج). چیزی املس که بر آن دست یا پا بلغزد. (غیاث) : کرتوم، سنگ لخشان تابان. زمینی یا سنگی لخشان، که پای بر آن بلغزد از نغزی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رخشان. صفت فاعلی حالی از رخشیدن. تابان و روشن و درخشان. (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن. (فرهنگ نظام) :
نشسته بر او شهریاری چو ماه
ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه.
فردوسی.
بدو گفت شاپور شاه اورمزد
که رخشان بدی او چو ماه اورمزد.
فردوسی.
که روشن شدی زو (یاقوت) شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
فردوسی.
یکی طوق روشن تر از مشتری
ز یاقوت رخشان دو انگشتری.
فردوسی.
بگردید بر گرد آن شهر شاه
زمین دید رخشان تر از چرخ و ماه.
فردوسی.
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لالۀ سنبل حجابی یا مه عنبرنقاب.
عنصری.
با رخی رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات علا برشده ز ایشان لهبی.
منوچهری.
دو رخ رخشان تو گلنار گشت
بردل من ریخته گلنار نار.
منوچهری.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند و ششتری پاشیده دینار و درم.
لامعی.
شب من روز رخشان کرد خواجه
به برهانهای چون خورشید رخشان.
ناصرخسرو.
در بر خورشید رخشان کی پدید آیدسها
در بر دریای جوشان کی پدید آید شمر.
ناصرخسرو.
خلایق خاک و اوابر بهاری
ضمایر چون شب و او روز رخشان.
ناصرخسرو.
مگر روز قیفال او راند خواهد
که طشت زر از شرق رخشان نماید.
خاقانی.
وآن شرارم که به قوت برسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند.
خاقانی.
درج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم.
خاقانی.
رای رخشان تو بر چشمۀ خضر
رفته بی زحمت راه ظلمات.
خاقانی.
همیدون بازجست آن ماه خوبان
از آن سرو روان خورشید رخشان.
نظامی.
جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزد
پروانه چون نسوزد چون سوختن یقین است.
عطار.
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما.
حافظ.
سحرگه که رخشید خورشید رخشان
جهان شد ز نورش چو لعل بدخشان.
رضاقلیخان هدایت.
تمرید، رخشان ساختن بنا را. ذهب دلامص، زر رخشان. (منتهی الارب).
- رخشان شدن، درخشان شدن. نورانی گردیدن. تابان شدن. تابناک گشتن:
چو بودی سر سال نو فرودین
که رخشان شدی در دل از هور دین.
فردوسی.
شود روز چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگین درخشان شود.
فردوسی.
جهل را از دل تو علم برآرد بیخ
خاک تاریک به خورشید شود رخشان.
ناصرخسرو.
بستان بهشت وار شد و لاله
رخشان بسان عارض حورا شد.
ناصرخسرو.
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شخشنده. (یادداشت مؤلف) ، در حال شخشیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
بمعنی چشان است و معنی چشان را در یک فرهنگ لفظ گذر نوشته بودند با ذال نقطه دار و در دو فرهنگ دیگر گزر با زای نقطه دار. والله اعلم. (برهان قاطع). گرز که از سلاح جنگ است. عمود. و ظاهراً هیچ یک از دو معنی که صاحب برهان به پشان داده است صحیح نیست چه خود او در کلمه هزارجشان یعنی کرمهالبیضاء میگوید معنی آن هزارگز است چه چشان بمعنی گز باشد و اگر این دعوی صاحب برهان که میگویدپشان چشان است صحیح باشد نه لفظ گذر و نه لفظ گرز هیچیک صحیح نیست، بلکه هر دو مصحف گز است والله اعلم
لغت نامه دهخدا
(خِ)
جمع واژۀ خشن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
رخشان. رخشا. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از برهان). صفت فاعلی است از رخشیدن با معنی مبالغه در مفهوم فروزان. (از شعوری ج 2 ص 12). تابان. روشن. (از برهان) (رشیدی) (کشف اللغات) (لغت محلی شوشتر) (غیاث اللغات). درخشان. (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). تابنده. فروزان. برّاق. درخشان. در حال رخشیدن. نیر. نیره. انور. منیر. منیره. لامع. لامعه. متلألی ٔ. باتلألؤ. آبدار. مضی ٔ. واضح. لامح. لایح. (یادداشت مؤلف). دلامص. دلمص. دمالص. دملص. (منتهی الارب). و رجوع به رخشان شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِشْشا)
بطنی است از مدحج. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درشتی کردن با کسی در سخن یا در کار. (منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به مخاشنه شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
مضایقه. دریغ. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام جد عبدالعزیز بن بدر بن زید بن معاویه است و اسم او عبدالعزی بود و سپس پیغمبر نام او را تغییر داد. (از منتهی الارب)
نام پسر لای بن عصم است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قریه ای از هرات و از آنجاست ابوعبید احمد بن محمد بن ابی عبید مؤدّب هروی پاشانی و آنرا فاشان نیز گویند
لغت نامه دهخدا
(پَ)
صفت بیان حالت از پخسانیدن. بخسان. پژمرده. گداخته و فراهم آمده از غم و درد. (برهان) :
شاه ایران از آن کریمتر است
که دل چون منی کند پخسان.
فرخی.
، عشوه کنان، خرامان. (برهان). و رجوع به بخسان و پخس شود
لغت نامه دهخدا
مقابل پایان، پیش پیش، که از آن پیشتر چیزی دیگر نباشد یعنی انتها، (برهان)، پیش پیش بود، که از آن هیچ چیز پیشتر نباشد، (جهانگیری) :
هرچه می بینی که در پایان بود
آن نه در پایان که در پیشان بود،
عطار،
پیشگاه عشق را پیشان که یافت
پایگاه فقررا پایان که یافت،
عطار،
ای مرد گرم رو چه روی بیش ازین به پیش
چندان مرو به پیش که پیشان پدید نیست،
عطار،
یکی اول که پیشانی ندارد
یکی آخر که پایانی ندارد،
عطار،
کارسازست او زپیش و پس ولیک
هم ز پیشان هم ز پایان می بسم،
عطار،
نه کس خبری میدهد از پیشانم
نه یک نفس آگهی است از پایانم،
عطار،
نه ز اول لحظه ای پیشان بدید
نه ز آخر ذره ای پایان بدید،
عطار،
گر ز پیشان آب روشن می رود
تیره می گرددچو بر من می رود،
عطار،
سر او درتافت در پیشان کار
دوستان را درربود از نور نار،
عطار،
نه کم از یک قطره از پیشانشان
نه کم از یک ذره از پایانشان،
عطار،
تا به پیشان دیده ره را گام گام
تا به پایان رفته در در، بام بام،
عطار،
گر به پایان رفت پیشان شد درست
ور به پیشان رفت پایان شد درست،
عطار،
رو به پیشان بردنش امکان نداشت
زآنکه هیچ این را سر پایان نداشت،
عطار،
کار از پیشان اگر بگشایدت
هر دمی صد گونه در بگشایدت،
عطار،
نقطۀ فقر است پیشان همه
فقر جانسوز است درمان همه،
عطار،
درین وادی بسی در پیش رفتم
ولی یک ذره از پیشان ندیدم
کنون از پس شدم عمری و لیکن
سر یک موی ازپایان ندیدم،
عطار،
چون ندارد منتهی پیشان عشق
پس چگونه منتهائی پی برم
ور ز پیشانم بقائی روی نیست
بو که در پایان فنائی پی برم،
عطار
که چون خوددان شوی حق دان شوی تو
از آن پس روی در پیشان شوی تو،
عطار،
نه هرگزهیچکس پیشانش یابد
نه هرگز غایت و پایانش یابد،
عطار،
ز پیشان گر نظر بر تو نبودی
ز پیش تو سفر بر تو نبودی
ولی چون نور پیشان رهبر تست
چرا این کاهلی در گوهر تست،
عطار،
در کوچۀ عشق تو همه عمر برفتیم
آمد بسر این عمر و به پیشان نرسیدم،
اسیر لاهیجی،
، صدر خانه، مقابل صف نعال، پای ماچان، پیشانه، پیشخانه، پیش مکان، جمع واژۀ پیش، مقدمان، سابقان، آنان که در پیش هستند
لغت نامه دهخدا
در حال پاشیدن:
همی پای کوبنده بر فرش چین
ز سر مشک پاشان گل از آستین،
اسدی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ خشن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ کَ کَ دَ)
خرامان براه رفتن و براه بردن، گداختن و گدازیدن ازغم و غصه. و ظاهراً این صورت مصحف پخسانیدن باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از خشان
تصویر خشان
جمع خشن، درشت ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخشان
تصویر لخشان
لخشنده لغزان املس
فرهنگ لغت هوشیار
پیش پیش که از آن پیشتر چیزی نباشد مقابل پایان: یکی ذاتی که پیشانی نداری همه جانها تویی جانی نداری. (الهی نامه 4) یکی اول که پیشانی ندارد یکی آخر که پایانی ندارد. (اسرار نامه. گوهرین. 1)، صدر خانه پیشانه پیشخانه مقابل صف نعال پای ماجان: زیرده پرده میشد تا به پیشان که ممکن نیست کس را بیشتر زان. (اسرار نامه. اسلامیه 40 معراج پیغمبر صلی الله علیه وآله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخشان
تصویر رخشان
تابان و روشن و درخشان، رخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاشان
تصویر پاشان
در حال پاشیدن: مشک پاشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخشان
تصویر لخشان
((لَ))
لغزان، هموار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخشان
تصویر رخشان
((رَ))
رخشنده، تابان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیشان
تصویر پیشان
((پِ))
پیشپیش را گویند که از آن پیشتر چیزی نباشد، ازل، لیاقت و شایستگی
فرهنگ فارسی معین
تابنده، تابان، درخشنده، رخشان، روشن، مشعشع، نیر
متضاد: تیره، کدر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پوشاننده، آن چه و آن که چیزی را می پوشاند
فرهنگ گویش مازندرانی
ته، پایان، صدرخانه
فرهنگ گویش مازندرانی