لغزان. نسو. نسود. املس. لخشنده. در حال لخشیدن. هموار. چیز املس که بر آن پای بلغزد و این مشتق از لخشیدن به معنی لغزیدن است از اینجاست یخ لخشک به معنی لغزیدن بر یخ و اینقدر هست که بر جای لغزیدن اطلاق لخشان مجاز است. (آنندراج). چیزی املس که بر آن دست یا پا بلغزد. (غیاث) : کرتوم، سنگ لخشان تابان. زمینی یا سنگی لخشان، که پای بر آن بلغزد از نغزی
لغزان. نسو. نسود. اَملس. لخشنده. در حال لخشیدن. هموار. چیز املس که بر آن پای بلغزد و این مشتق از لخشیدن به معنی لغزیدن است از اینجاست یخ لخشک به معنی لغزیدن بر یخ و اینقدر هست که بر جای لغزیدن اطلاق لخشان مجاز است. (آنندراج). چیزی املس که بر آن دست یا پا بلغزد. (غیاث) : کرتوم، سنگ لخشان تابان. زمینی یا سنگی لخشان، که پای بر آن بلغزد از نغزی
رخشان. صفت فاعلی حالی از رخشیدن. تابان و روشن و درخشان. (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن. (فرهنگ نظام) : نشسته بر او شهریاری چو ماه ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه. فردوسی. بدو گفت شاپور شاه اورمزد که رخشان بدی او چو ماه اورمزد. فردوسی. که روشن شدی زو (یاقوت) شب تیره چهر چو ناهید رخشان بدی بر سپهر. فردوسی. یکی طوق روشن تر از مشتری ز یاقوت رخشان دو انگشتری. فردوسی. بگردید بر گرد آن شهر شاه زمین دید رخشان تر از چرخ و ماه. فردوسی. ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب لالۀ سنبل حجابی یا مه عنبرنقاب. عنصری. با رخی رخشان چون گرد مهی بر فلکی بر سماوات علا برشده ز ایشان لهبی. منوچهری. دو رخ رخشان تو گلنار گشت بردل من ریخته گلنار نار. منوچهری. از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری چون بر پرند و ششتری پاشیده دینار و درم. لامعی. شب من روز رخشان کرد خواجه به برهانهای چون خورشید رخشان. ناصرخسرو. در بر خورشید رخشان کی پدید آیدسها در بر دریای جوشان کی پدید آید شمر. ناصرخسرو. خلایق خاک و اوابر بهاری ضمایر چون شب و او روز رخشان. ناصرخسرو. مگر روز قیفال او راند خواهد که طشت زر از شرق رخشان نماید. خاقانی. وآن شرارم که به قوت برسم سوی اثیر چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند. خاقانی. درج بی گوهر روشن به چه کار برج بی کوکب رخشان چه کنم. خاقانی. رای رخشان تو بر چشمۀ خضر رفته بی زحمت راه ظلمات. خاقانی. همیدون بازجست آن ماه خوبان از آن سرو روان خورشید رخشان. نظامی. جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزد پروانه چون نسوزد چون سوختن یقین است. عطار. ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما آب روی خوبی از چاه زنخدان شما. حافظ. سحرگه که رخشید خورشید رخشان جهان شد ز نورش چو لعل بدخشان. رضاقلیخان هدایت. تمرید، رخشان ساختن بنا را. ذهب دلامص، زر رخشان. (منتهی الارب). - رخشان شدن، درخشان شدن. نورانی گردیدن. تابان شدن. تابناک گشتن: چو بودی سر سال نو فرودین که رخشان شدی در دل از هور دین. فردوسی. شود روز چون چشمه رخشان شود جهان چون نگین درخشان شود. فردوسی. جهل را از دل تو علم برآرد بیخ خاک تاریک به خورشید شود رخشان. ناصرخسرو. بستان بهشت وار شد و لاله رخشان بسان عارض حورا شد. ناصرخسرو. گفت با جسم آیتی تا جان شد او گفت با خورشید تا رخشان شد او. مولوی
رُخْشان. صفت فاعلی حالی از رخشیدن. تابان و روشن و درخشان. (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن. (فرهنگ نظام) : نشسته بر او شهریاری چو ماه ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه. فردوسی. بدو گفت شاپور شاه اورمزد که رخشان بدی او چو ماه اورمزد. فردوسی. که روشن شدی زو (یاقوت) شب تیره چهر چو ناهید رخشان بدی بر سپهر. فردوسی. یکی طوق روشن تر از مشتری ز یاقوت رخشان دو انگشتری. فردوسی. بگردید بر گرد آن شهر شاه زمین دید رخشان تر از چرخ و ماه. فردوسی. ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب لالۀ سنبل حجابی یا مه عنبرنقاب. عنصری. با رخی رخشان چون گرد مهی بر فلکی بر سماوات عُلا برشده ز ایشان لهبی. منوچهری. دو رخ رخشان تو گلنار گشت بردل من ریخته گلنار نار. منوچهری. از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری چون بر پرند و ششتری پاشیده دینار و درم. لامعی. شب من روز رخشان کرد خواجه به برهانهای چون خورشید رخشان. ناصرخسرو. در بر خورشید رخشان کی پدید آیدسُها در بر دریای جوشان کی پدید آید شَمَر. ناصرخسرو. خلایق خاک و اوابر بهاری ضمایر چون شب و او روز رخشان. ناصرخسرو. مگر روز قیفال او راند خواهد که طشت زر از شرق رخشان نماید. خاقانی. وآن شرارم که به قوت برسم سوی اثیر چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند. خاقانی. دُرج بی گوهر روشن به چه کار برج بی کوکب رخشان چه کنم. خاقانی. رای رخشان تو بر چشمۀ خضر رفته بی زحمت راه ظلمات. خاقانی. همیدون بازجست آن ماه خوبان از آن سرو روان خورشید رخشان. نظامی. جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزد پروانه چون نسوزد چون سوختن یقین است. عطار. ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما آب روی خوبی از چاه زنخدان شما. حافظ. سحرگه که رخشید خورشید رخشان جهان شد ز نورش چو لعل بدخشان. رضاقلیخان هدایت. تمرید، رخشان ساختن بنا را. ذَهَب دُلامِص، زر رخشان. (منتهی الارب). - رخشان شدن، درخشان شدن. نورانی گردیدن. تابان شدن. تابناک گشتن: چو بودی سر سال نو فرودین که رخشان شدی در دل از هور دین. فردوسی. شود روز چون چشمه رخشان شود جهان چون نگین درخشان شود. فردوسی. جهل را از دل تو علم برآرد بیخ خاک تاریک به خورشید شود رخشان. ناصرخسرو. بستان بهشت وار شد و لاله رخشان بسان عارض حورا شد. ناصرخسرو. گفت با جسم آیتی تا جان شد او گفت با خورشید تا رخشان شد او. مولوی
بمعنی چشان است و معنی چشان را در یک فرهنگ لفظ گذر نوشته بودند با ذال نقطه دار و در دو فرهنگ دیگر گزر با زای نقطه دار. والله اعلم. (برهان قاطع). گرز که از سلاح جنگ است. عمود. و ظاهراً هیچ یک از دو معنی که صاحب برهان به پشان داده است صحیح نیست چه خود او در کلمه هزارجشان یعنی کرمهالبیضاء میگوید معنی آن هزارگز است چه چشان بمعنی گز باشد و اگر این دعوی صاحب برهان که میگویدپشان چشان است صحیح باشد نه لفظ گذر و نه لفظ گرز هیچیک صحیح نیست، بلکه هر دو مصحف گز است والله اعلم
بمعنی چشان است و معنی چشان را در یک فرهنگ لفظ گذر نوشته بودند با ذال نقطه دار و در دو فرهنگ دیگر گزر با زای نقطه دار. والله اعلم. (برهان قاطع). گرز که از سلاح جنگ است. عمود. و ظاهراً هیچ یک از دو معنی که صاحب برهان به پشان داده است صحیح نیست چه خود او در کلمه هزارجشان یعنی کرمهالبیضاء میگوید معنی آن هزارگز است چه چشان بمعنی گز باشد و اگر این دعوی صاحب برهان که میگویدپشان چشان است صحیح باشد نه لفظ گذر و نه لفظ گرز هیچیک صحیح نیست، بلکه هر دو مصحف گز است والله اعلم
نام جد عبدالعزیز بن بدر بن زید بن معاویه است و اسم او عبدالعزی بود و سپس پیغمبر نام او را تغییر داد. (از منتهی الارب) نام پسر لای بن عصم است. (از منتهی الارب)
نام جد عبدالعزیز بن بدر بن زید بن معاویه است و اسم او عبدالعزی بود و سپس پیغمبر نام او را تغییر داد. (از منتهی الارب) نام پسر لای بن عصم است. (از منتهی الارب)
صفت بیان حالت از پخسانیدن. بخسان. پژمرده. گداخته و فراهم آمده از غم و درد. (برهان) : شاه ایران از آن کریمتر است که دل چون منی کند پخسان. فرخی. ، عشوه کنان، خرامان. (برهان). و رجوع به بخسان و پخس شود
صفت بیان حالت از پخسانیدن. بخسان. پژمرده. گداخته و فراهم آمده از غم و درد. (برهان) : شاه ایران از آن کریمتر است که دل چون منی کند پخسان. فرخی. ، عشوه کنان، خرامان. (برهان). و رجوع به بخسان و پخس شود
مقابل پایان، پیش پیش، که از آن پیشتر چیزی دیگر نباشد یعنی انتها، (برهان)، پیش پیش بود، که از آن هیچ چیز پیشتر نباشد، (جهانگیری) : هرچه می بینی که در پایان بود آن نه در پایان که در پیشان بود، عطار، پیشگاه عشق را پیشان که یافت پایگاه فقررا پایان که یافت، عطار، ای مرد گرم رو چه روی بیش ازین به پیش چندان مرو به پیش که پیشان پدید نیست، عطار، یکی اول که پیشانی ندارد یکی آخر که پایانی ندارد، عطار، کارسازست او زپیش و پس ولیک هم ز پیشان هم ز پایان می بسم، عطار، نه کس خبری میدهد از پیشانم نه یک نفس آگهی است از پایانم، عطار، نه ز اول لحظه ای پیشان بدید نه ز آخر ذره ای پایان بدید، عطار، گر ز پیشان آب روشن می رود تیره می گرددچو بر من می رود، عطار، سر او درتافت در پیشان کار دوستان را درربود از نور نار، عطار، نه کم از یک قطره از پیشانشان نه کم از یک ذره از پایانشان، عطار، تا به پیشان دیده ره را گام گام تا به پایان رفته در در، بام بام، عطار، گر به پایان رفت پیشان شد درست ور به پیشان رفت پایان شد درست، عطار، رو به پیشان بردنش امکان نداشت زآنکه هیچ این را سر پایان نداشت، عطار، کار از پیشان اگر بگشایدت هر دمی صد گونه در بگشایدت، عطار، نقطۀ فقر است پیشان همه فقر جانسوز است درمان همه، عطار، درین وادی بسی در پیش رفتم ولی یک ذره از پیشان ندیدم کنون از پس شدم عمری و لیکن سر یک موی ازپایان ندیدم، عطار، چون ندارد منتهی پیشان عشق پس چگونه منتهائی پی برم ور ز پیشانم بقائی روی نیست بو که در پایان فنائی پی برم، عطار که چون خوددان شوی حق دان شوی تو از آن پس روی در پیشان شوی تو، عطار، نه هرگزهیچکس پیشانش یابد نه هرگز غایت و پایانش یابد، عطار، ز پیشان گر نظر بر تو نبودی ز پیش تو سفر بر تو نبودی ولی چون نور پیشان رهبر تست چرا این کاهلی در گوهر تست، عطار، در کوچۀ عشق تو همه عمر برفتیم آمد بسر این عمر و به پیشان نرسیدم، اسیر لاهیجی، ، صدر خانه، مقابل صف نعال، پای ماچان، پیشانه، پیشخانه، پیش مکان، جمع واژۀ پیش، مقدمان، سابقان، آنان که در پیش هستند
مقابل پایان، پیش پیش، که از آن پیشتر چیزی دیگر نباشد یعنی انتها، (برهان)، پیش پیش بود، که از آن هیچ چیز پیشتر نباشد، (جهانگیری) : هرچه می بینی که در پایان بود آن نه در پایان که در پیشان بود، عطار، پیشگاه عشق را پیشان که یافت پایگاه فقررا پایان که یافت، عطار، ای مرد گرم رو چه روی بیش ازین به پیش چندان مرو به پیش که پیشان پدید نیست، عطار، یکی اول که پیشانی ندارد یکی آخر که پایانی ندارد، عطار، کارسازست او زپیش و پس ولیک هم ز پیشان هم ز پایان می بسم، عطار، نه کس خبری میدهد از پیشانم نه یک نفس آگهی است از پایانم، عطار، نه ز اول لحظه ای پیشان بدید نه ز آخر ذره ای پایان بدید، عطار، گر ز پیشان آب روشن می رود تیره می گرددچو بر من می رود، عطار، سر او درتافت در پیشان کار دوستان را درربود از نور نار، عطار، نه کم از یک قطره از پیشانشان نه کم از یک ذره از پایانشان، عطار، تا به پیشان دیده ره را گام گام تا به پایان رفته در در، بام بام، عطار، گر به پایان رفت پیشان شد درست ور به پیشان رفت پایان شد درست، عطار، رو به پیشان بردنش امکان نداشت زآنکه هیچ این را سر پایان نداشت، عطار، کار از پیشان اگر بگشایدت هر دمی صد گونه در بگشایدت، عطار، نقطۀ فقر است پیشان همه فقر جانسوز است درمان همه، عطار، درین وادی بسی در پیش رفتم ولی یک ذره از پیشان ندیدم کنون از پس شدم عمری و لیکن سر یک موی ازپایان ندیدم، عطار، چون ندارد منتهی پیشان عشق پس چگونه منتهائی پی برم ور ز پیشانم بقائی روی نیست بو که در پایان فنائی پی برم، عطار که چون خوددان شوی حق دان شوی تو از آن پس روی در پیشان شوی تو، عطار، نه هرگزهیچکس پیشانش یابد نه هرگز غایت و پایانش یابد، عطار، ز پیشان گر نظر بر تو نبودی ز پیش تو سفر بر تو نبودی ولی چون نور پیشان رهبر تست چرا این کاهلی در گوهر تست، عطار، در کوچۀ عشق تو همه عمر برفتیم آمد بسر این عمر و به پیشان نرسیدم، اسیر لاهیجی، ، صدر خانه، مقابل صف نعال، پای ماچان، پیشانه، پیشخانه، پیش مکان، جَمعِ واژۀ پیش، مقدمان، سابقان، آنان که در پیش هستند
پیش پیش که از آن پیشتر چیزی نباشد مقابل پایان: یکی ذاتی که پیشانی نداری همه جانها تویی جانی نداری. (الهی نامه 4) یکی اول که پیشانی ندارد یکی آخر که پایانی ندارد. (اسرار نامه. گوهرین. 1)، صدر خانه پیشانه پیشخانه مقابل صف نعال پای ماجان: زیرده پرده میشد تا به پیشان که ممکن نیست کس را بیشتر زان. (اسرار نامه. اسلامیه 40 معراج پیغمبر صلی الله علیه وآله)
پیش پیش که از آن پیشتر چیزی نباشد مقابل پایان: یکی ذاتی که پیشانی نداری همه جانها تویی جانی نداری. (الهی نامه 4) یکی اول که پیشانی ندارد یکی آخر که پایانی ندارد. (اسرار نامه. گوهرین. 1)، صدر خانه پیشانه پیشخانه مقابل صف نعال پای ماجان: زیرده پرده میشد تا به پیشان که ممکن نیست کس را بیشتر زان. (اسرار نامه. اسلامیه 40 معراج پیغمبر صلی الله علیه وآله)