جدول جو
جدول جو

معنی پایست - جستجوی لغت در جدول جو

پایست
(یِ)
مداوم. بردوام. پیاپی. پیوسته. ناگسیخته: این نیز حصاری بود سخت استوار... و آنجا هفت روز جنگ پایست کرد و حاجت آمد بمعاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
پایست
پیاپی پیوسته ناگسیخته مداوم بردوام
تصویری از پایست
تصویر پایست
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ایست
تصویر ایست
ایستادن، فرمانی که برای دستور توقف به کار می رود، بایست، بر جای خود بمان، در امور نظامی فرمانی که برای توقف از طرف فرمانده به سربازان داده می شود، فرمانی که مامور راهنمایی و رانندگی برای توقف به وسایل نقلیه می دهد، در پزشکی توقف عمل یکی از دستگاه های حیاتی بدن مثلاً ایست قلبی، ایست مغزی، توقف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایستن
تصویر پایستن
پایدار ماندن، جاویدان بودن، پاییدن، برای مثال جهانا چه درخورد و بایسته ای / وگر چند با کس نپایسته ای (ناصرخسرو - ۲۵۳)،
درنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وایست
تصویر وایست
لازم بودن، واجب بودن، بایسته بودن، بایستن، باییدن، دربایستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پابست
تصویر پابست
پابند، کسی که علاقه مند به کاری یا چیزی باشد، کنایه از مقید، گرفتار، شفته، بنیاد عمارت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایست
تصویر بایست
واجب، لازم، دربایست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاینت
تصویر پاینت
پوپیتر، وسیله ای برای قرار دادن کاغذ نت نوازنده بر روی آن، پاینت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیست
تصویر پیست
پیس، کسی که به بیماری برص مبتلا شده و پوست بدنش دارای لکه های سفید باشد
میدان یا محلی که برای ورزش یا رقص آماده کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایسته
تصویر پایسته
پاینده، پایدار، برقرار، پیوسته
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ)
بایست و ضروری. (از آنندراج) (از انجمن آرا). وایا. حاجت و مراد و مقصد و ضروری. (از برهان). چیزهای بایستی. دروایست. دربایست. مایحتاج. (از یادداشت های مرحوم دهخدا) :
که گر گردد در وایست بازم
نیاید تاابد دیگر فرازم.
عطار
لغت نامه دهخدا
نام مؤسس سلسله ای در لهستان، وی در ابتدای کار برزگری ساده در قویاویا بود و بر اثر اقتدارو فضائل نفس هموطنانش وی را بسمت دوکی انتخاب کردندو همانطور که انتظار میبردند میهن خود را بطرف عمران و آبادی سوق داد و در اخلاق و اطوار اولی خود ثابت برقرار ماند، فلاحت و تجارت کشور را باوج ترقی رسانیدو عدالت و رعیت پروری را از دست نداد و پس از 19 سال حکمرانی بسال 861 میلادی درگذشت، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ بَ اَ تَ)
پایدار ماندن. پائیدن. باقی ماندن. جاویدان بودن. دائم بودن:
ورنه بایدت بزادن نگرایم من
همچنین باشم و نازاده بپایم من.
منوچهری.
جهانا چه در خورد و بایسته ای
اگر چند با کس نپایسته ای.
ناصرخسرو.
چون عزّ من و ذل تو نپایست
هم ذل من و عزّ تو نپاید.
مسعودسعد.
، انتظار بردن:
بگاه معصیت بر اسپ ناشایست
و نابایست و مرکس را نپایستی.
ناصرخسرو (دیوان چ محقق - مینوی ص 373).
، درنگ کردن: چیزی نپایست تا لشکر دررسد با این مقدار مردم جنگ پیوست و بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
نام سلاله ای از سلاطین لهستان که از سال 842م، تا 1370 مدت 528 سال فرمانفرمائی کرده و شعبه ای از آن تا 1675 باقی بوده است، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نسیه. (برهان). و ظاهراً مصحف پسادست است. رجوع به پسادست شود
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ گُ دَ)
ضروری. محتاج ٌالیه. دربایست. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). ضرورات. حاجت. نیاز. (شرفنامۀ منیری). لزوم. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 152). اندروا. دروا. تلنگ. اوایا. (شرفنامۀ منیری). قابل لزوم چیزی. (غیاث اللغات). برابر نابایست:
ز بایست ها بی نیازش کنم
میان یلان سرفرازش کنم.
فردوسی.
مرا خوارتر زان که فرزند خویش
نبینم بهنگام بایست، پیش.
فردوسی.
گفت من پاسخ تو بازدهم
آنچه بایست تست ساز دهم.
ابوالمثل.
... بر می خاست و با وی چیزی میداد، آنچه او را بایست بود. (ترجمه دیاتسارون ص 78). ولکن اندرو از بایست ها نبود مگر اندک. (از التفهیم چ جلال الدین همائی ص 273). شیخ ما را پرسیدند که بنده از بایست خویش کی برهد، شیخ گفت آنگاه که خداوندش برهاند. (اسرارالتوحید ص 240). هرکرا در بایست و نابایست خود ماندند دست از وی بشوی که بلای خود و خلق گشت. (از اسرارالتوحید ص 248). در این مقام بنده را عجز پدید آید و بایستها از وی بیفتد، بنده آزاد و آسوده گردد. (اسرارالتوحید ص 241).
لغت نامه دهخدا
(پُ)
جنسی از حشرات هی منو پتر نیش دار از خانوادۀ وسپیده و آن زنبوری است طویل با شکم بیضی برنگ سیاه یا اسمر
لغت نامه دهخدا
(یِ تَ / تِ)
بقا کرده و پاینده و دائمی را گویند. (برهان). باقی. دائم. پیوسته:
پایسته چون بود پسرا دنیا
چون نیست او نشسته و پابسته.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایست
تصویر ایست
توقف، سکون، وقفه، مکث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیست
تصویر پیست
زمین مسابقه
فرهنگ لغت هوشیار
ضروری لازم، چیز ضروری محتاج الیه: شیخ را پرسیدند که بنده از بایست خویش کی برید ک شیخ گفت: آنگاه که خداوندش برهاند)، حاجت مراد
فرهنگ لغت هوشیار
شایستن سزاوار بودن، امکان، حلال جایز مقابل نشایست ناشایست. یا شایست و ناشایست (نشایست)، روا و ناروا، حلال و حرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایست
تصویر بایست
ضروری، نیاز، لزوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پابست
تصویر پابست
پای بند پای بست مقید، دلباخته، بنیاد عمارت پای بست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایستن
تصویر پایستن
پایدار ماندن، باقیماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایسته
تصویر پایسته
پاینده دایم باقی، پیوسته منسجم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وایست
تصویر وایست
((یِ))
بایست، ضرورت، لزوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایست
تصویر بایست
((یِ))
ضرور، لازم، خواستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایستن
تصویر پایستن
((یِ تَ))
پایدار ماندن، صبر و تأمل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایسته
تصویر پایسته
((یِ تِ))
پاینده، دایم، باقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پابست
تصویر پابست
((بَ))
مقید، دلباخته، کرسی ساختمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایست
تصویر ایست
توقف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پایستن
تصویر پایستن
اثبات
فرهنگ واژه فارسی سره
پای بست، پای بند، گرفتار، مقید، دلباخته، عاشق، مفتون، هواخواه، بنیان، شالوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جایز، حلال، روا، شایسته، معقول
متضاد: ناشایست
فرهنگ واژه مترادف متضاد