پایدار ماندن. پائیدن. باقی ماندن. جاویدان بودن. دائم بودن: ورنه بایدت بزادن نگرایم من همچنین باشم و نازاده بپایم من. منوچهری. جهانا چه در خورد و بایسته ای اگر چند با کس نپایسته ای. ناصرخسرو. چون عزّ من و ذل تو نپایست هم ذل من و عزّ تو نپاید. مسعودسعد. ، انتظار بردن: بگاه معصیت بر اسپ ناشایست و نابایست و مرکس را نپایستی. ناصرخسرو (دیوان چ محقق - مینوی ص 373). ، درنگ کردن: چیزی نپایست تا لشکر دررسد با این مقدار مردم جنگ پیوست و بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان. (تاریخ بیهقی)
سزاوار بودن، لایق و مناسب بودن، درخور بودن، برای مِثال به جای خویش بد کردی چو بد کردی / که را شایی چو مر خود را نشایستی (ناصرخسرو - ۳۷۳)، گر دستۀ گل نیاید از ما / هم هیزم دیگ را بشاییم (سنائی۲ - ۴۴۹)، نشاید خون سعدی بی سبب ریخت / ولکن چون مراد اوست شاید (سعدی۲ - ۴۴۲)