جدول جو
جدول جو

معنی پایتخت - جستجوی لغت در جدول جو

پایتخت
شهری که مرکز سیاسی یک کشور، محل اقامت پادشاه یا رئیس جمهوری و هیئت دولت باشد
تصویری از پایتخت
تصویر پایتخت
فرهنگ فارسی عمید
پایتخت
(تَ)
پاتخت. شهری که پادشاه در آن سکونت دارد و بعربی دارالسلطنه گویند. (غیاث اللغات). قطب. حاکم نشین. کرسی. کرسی مملکتی. دارالملک. پادشائی. حضرت. واسطه. قاعده (تبریز قاعده آذربیجان است). قاعده ملک. عاصمه. قصبه. مستقر. مقر. مستقر ملک. نشست. نشست گاه. تختگاه. ام البلاد. سریر. سریرگاه. دارالاماره. دارالمملکه. دار مملکت: ثم عبدالعزیز بن موسی بن نصیر و سریره اشبیله. ثم ایوب بن حبیب اللحمی و سریره قرطبه. (نفخ الطیب ج 1 ص 140)
لغت نامه دهخدا
پایتخت
شهری که محل اقامت شاه یا رئیس جمهور هیئت دولت باشد
تصویری از پایتخت
تصویر پایتخت
فرهنگ لغت هوشیار
پایتخت
((تَ))
شهری که محل مقر حکومت باشد
تصویری از پایتخت
تصویر پایتخت
فرهنگ فارسی معین
پایتخت
پاتخت، تختگاه، دارالاماره، دارالسلطنه، دارالملک، شاه نشین، عاصمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاکدخت
تصویر پاکدخت
(دخترانه)
دختر پاک و عفیف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پاینت
تصویر پاینت
پوپیتر، وسیله ای برای قرار دادن کاغذ نت نوازنده بر روی آن، پاینت
فرهنگ فارسی عمید
جشنی که روز بعد از عروسی می گیرند و عروس را بر تخت یا صندلی می نشانند و دوستان و کسان عروس وداماد برای آن ها هدیه می برند، وسیله ای که کنار تخت می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پای خست
تصویر پای خست
هر چیزی که زیر پا کوبیده و لگدمال شده باشد، لگدکوب، پایمال، برای مثال فراوان کس از پیل شد پای خست / بسی کس نگون ماند بی پا و دست (اسدی - مجمع الفرس - پای خست)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
لگدکوب. لگدمال. پای خوست. (رشیدی). بپای درهم کوفته. زیر پای کوفته. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). پای خاسته. (جهانگیری). خسته بپا. کوفته بپا. پای خسته. هرچیز که در زیر پا کوفته و مالیده شده باشد اعم از زمین و چیز دیگر. (برهان). زمین باشد یا چیزی که بپای کوفته باشند. (از فرهنگی خطی) :
پیاده سلاح اوفتاده ز دست
بزیر سواران شده پای خست.
پروین (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی).
فراوان کس از پیل شد پای خست
بسی کس نگون ماند بی پا و دست.
اسدی
لغت نامه دهخدا
یکی از طوایف ایل قشقائی مرکب از 30 خانوار، مسکن ایشان بلوک کربال است، و رجوع به شیبانی (ایل ...) شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
مداوم. بردوام. پیاپی. پیوسته. ناگسیخته: این نیز حصاری بود سخت استوار... و آنجا هفت روز جنگ پایست کرد و حاجت آمد بمعاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ تی)
میز پای تخت. میز شب که بر آن گلدان یعنی ظرف بول گذارند، فردای شب زفاف. روز بعد از عروسی، جشن فردای شب عروسی
لغت نامه دهخدا
(پَ دُ)
در داستانهای ملی ایران نام دختر پادشاه چین است که سام پسر نریمان عاشق او شد و زال پدر رستم ازو زاد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کرسی. عاصمه. پایتخت. قطب. دارالملک. پادشائ-ی. حض-رت. واسطه. قاعده. قاعده ملک. قصبه. مستق-ر. مقر. مستق-ر ملک. نشست. نشست گاه. دارالسلطنه. تختگاه. ام ّالبلاد. دارالأماره. سریرگاه. دار مملکت. دارالملک
لغت نامه دهخدا
(یِ تَ)
صورت عربی تلفظ پای تخت. حاکم نشین. مرکز مملکت. کرسی. (از دزی ج 1 ص 49)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پای خست
تصویر پای خست
لگد کوب، لگد مال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایست
تصویر پایست
پیاپی پیوسته ناگسیخته مداوم بردوام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاتخت
تصویر پاتخت
پایتخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا تخت
تصویر پا تخت
پایتخت، ملک، نشست، دارالملک، دار مملکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاتختی
تصویر پاتختی
فردای شب زفاف، روز بعد از عروسی، میز پای تخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاتختی
تصویر پاتختی
((تَ))
جشن روز بعد از عروسی، میزی که بر آن در شب عروسی ظرف پول می گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پای خست
تصویر پای خست
((خَ))
لگدکوب
فرهنگ فارسی معین
هدیه هایی که روز بعد از عروسی از طرف زنان فامیل به عروس داده
فرهنگ گویش مازندرانی
به کبوتری گویند که پرهای کنده شده ی آن دوباره و به طور یک
فرهنگ گویش مازندرانی