جدول جو
جدول جو

معنی پاگودا - جستجوی لغت در جدول جو

پاگودا
هر یک از پرستش گاه های برج مانند و چندطبقه که در کشورهای خاور دور ساخته می شود
فرهنگ فارسی عمید
پاگودا
بتخانه، بتکده
تصویری از پاگودا
تصویر پاگودا
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاگون
تصویر پاگون
سردوشی، سردوشی که به لباس نظامیان دوخته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاندا
تصویر پاندا
پستانداری شبیه خرس، دارای پوست سیاه و سفید و گیاه خوار که در کوهستان های چین و تبت زندگی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالوده
تصویر پالوده
صاف شده، پاکیزه شده، پاک شده از آلودگی، فالوده، فالوذج، برای مثال چون آن شاه پالوده گشت از بدی / بتابید از او فرّۀ ایزدی (فردوسی - ۱/۳۶)، فالوده، شربتی که با برف یا یخ و رشتۀ نشاسته یا سیب رنده شده درست می کنند، برای مثال ملک نقل دهان آلوده می خورد / به امّید شکر پالوده می خورد (نظامی۲ - ۲۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالودن
تصویر پالودن
صاف کردن، پاک کردن، چیزی را از صافی یا غربال در کردن
ذوب کردن
ریختن
از میان برداشتن
صاف شدن، پاک شدن از آلودگی، پاکیزه شدن، برای مثال ره داور پاک بنمودشان / از آلودگی سر بپالودشان (فردوسی - ۱/۷۶)، تراوش کردن
ذوب شدن
ریخته شدن
از میان رفتن
پالیدن
فرهنگ فارسی عمید
مراسم مهمانی و پذیرایی که خویشان و کسان عروس یا داماد چند روز پس از مراسم عروسی به افتخار عروس و داماد برپا می کنند و غرض از آن این است که پای عروس و داماد را به خانۀ خود باز کنند
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
از شهرهای صنعتی ژاپن است واقع در قسمت مرکزی جزیره هنشو. جمعیت آن 1592000 نفر است
لغت نامه دهخدا
زن پیر و پاروت نیز گویند، (فرهنگ رشیدی)، پارو
لغت نامه دهخدا
بلوکی است از قزوین، (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
مانوئل، سردار اسپانیائی مسبب بازگشت آلفونس پادشاه اسپانیا بسلطنت آن کشور، مولد بسال 1827م، 1249/ هجری قمری و وفات در سنۀ 1895م، 1312/ ه، ق
لغت نامه دهخدا
نوعی از ذوات الثنایا گوشت خوار در کوه های هیمالیا
لغت نامه دهخدا
(گَ)
ایوان و غلام گردشی سقف دار در غرفه یا عماری. بالکن سقف دار
لغت نامه دهخدا
آنکه گویا نیست، که سخن گفتن نتواند، غیرناطق، مقابل گویا:
چو مدحش گفت نتوانی چه گویا و چه ناگویا
چو رویش دید نتوانی چه بینا و چه نابینا،
فرخی،
رجوع به گویا شود
لغت نامه دهخدا
شهری به مکزیک، پایتخت کشور هیدالگو، دارای 39000 تن سکنه و بنواحی آن کان نقره است
لغت نامه دهخدا
پوست برّه، بالود، (السّامی)، فالوذ، (دهار) (منتهی الارب)،
ماضی پالودن است یعنی صاف کرد و از غل و غش پاک ساخت، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دریاچه ای به جنوب حبشه در ناحیۀ گالاّ که بتگو بسال 1896م. 1313/ هجری قمری کشف کرد و آن دریاچه ای کوچک است که رودهای ام و آئوآش و جوبا از آن سرچشمه گیرند
لغت نامه دهخدا
رجوع به پاگن شود
لغت نامه دهخدا
نوعی حیوان از طایفۀ خرچنگ که فرانسویان آنرا بزبان عامیانه ’برنارد لرمیت’ خوانند، این حیوان غالباً صدف خالی شکمپایان را برای لانۀ خود انتخاب می کند
لغت نامه دهخدا
(گُ)
جشن میهمانی عروس در خانواده های اقوام داماد و عروس
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ کَ دَ)
ترویق. تصفیه. صافی کردن. صاف کردن. (رشیدی) (برهان). تصفیه کردن. مصفّی کردن. پالیدن. پالائیدن. از مصفاه گذرانیدن.از صافی گذرانیدن. از صافی یا غربال نرمۀ کوفته یاصافی چیزی را گرفتن و از زبره و دردی و خرّه جدا کردن. بیرون کردن مایعی سبوس و نخاله دار را از تنگ بیزی تا فضول بر سر تنگ بیز آید و صافی فروبیزد. چیزی آب دار را از الک و مانند آن درکردن تا ثفل بر روی ماند و صافی آن فروشود، تصفیق. پالودن شراب، تصفیق. تصفیه. ترویق:
ریشی چگونه ریشی چون مالۀ بت آلود
گوئی که دوش تا روز بر ریش گوه پالود.
عماره (از حاشیۀ فرهنگ نسخۀ اسدی نخجوانی).
سخن چون زر پخته بی خباثت گردد و صافی
چو او را خاطر دانا باندیشه بپالاید.
ناصرخسرو.
همه پالوده نقره را مانند
نقرۀ ضرّ و نفع پالایند.
مسعودسعد.
به بغداد جو را بجوشانند و آب او بپالایند و با روغن کنجید دیگرباره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه). و اگر شراب میویزی بگیرند چنانک میویز پاک بگزینند و بشویند و با آب گرم در خنبی کنند و بمالند و بپالایند بعد از آن بجوشانند با دو سه سیب یا بهی... (راحهالصدور).
- پالودن روغن، کشیدن آن:
شاید که چو ثفل خوارم ایراک
پالود ز من زمانه روغن.
مجیرالدین بیلقانی
، صافی و روشن شدن، پاک کردن. تطهیر کردن و پاک ساختن. (برهان) :
سدیگر که گیتی ز نابخردان
بپالود و بستد ز دست بدان.
فردوسی.
بفرمود شستن تنانشان نخست
روانشان پس از تیرگها بشست
ره داور پاک بنمودشان
از آلودگیها بپالودشان.
فردوسی.
فرستاده شد نزد کاوس کی
ز یال هیونان بپالود خوی.
فردوسی.
بباید شست جانت را بعلم و طاعت از عصیان
چنان کآب از نمد جان را ز شبهتها بپالاید.
ناصرخسرو.
اگر نخواهی کائی بمحشر آلوده
ز جهل جان و ز بددل ببایدت پالود.
ناصرخسرو.
جان را به آتش خرد و طاعت
از معصیت چرا که نپالائی.
ناصرخسرو.
هر که مر نفس را به آتش عقل
از وبال و بزه بپالاید.
ناصرخسرو.
بشویدش عارض بلولوی تر
بپالایدش رخ بمشکین عذار.
ناصرخسرو.
ورا خوانند نطفه اهل معنی
که پالوده از آن خونست یعنی.
ناصرخسرو.
بپالائی بپولاد زدوده
زمینی کان ز دیوان یادگار است.
مسعودسعد.
کم کاه روانرا چو توان افزودن
و آلوده مدار آنچه توان پالودن.
سنائی.
، پاک شدن. مطهر شدن:
بگوید روان گر زبان بسته شد
بپالود جان گر تنت خسته شد.
فردوسی.
، پالودن سیم و زر و جز آن، سبک. (دهار). گداختن. ذوب کردن:
زرّ بر آتش کجا بخواهی پالود
جوشد لیکن ز غم نجوشدچندان.
رودکی (از تاریخ سیستان).
بتان زرین بشکستی و بپالودی
بنام ایزد از آن زرّها زدی دینار.
فرخی.
پیشۀ خصمش از تن و دیده
زر گدازی ّ و سیم پالائی.
رضی الدین نیشابوری.
، تراویدن. زهیدن: خورابه، جوئی که از او آب بازگیرند و ورغش بندند، بدانکه از زیر آن بند گاه خوار خوار آب همی پالاید، آن خورابه بود. (لغت نامۀ اسدی) :
فعل آلوده گوهر آلاید
از خم سرکه سرکه پالاید
عنصری (دیوان چ دبیر سیاقی ص 365).
هرکجا گوهری بد است بدیست
بدگهر نیک چون تواندزیست
بد ز بدگوهران پدید آید
هر کسی آن کند کزو زاید.
عنصری.
، تمام شدن. به آخر رسیدن. پرسیدن:
چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب
بفرسود ژنگ و بپالود خواب.
فردوسی.
چو برزد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالودخواب.
فردوسی.
چو آتش برآید بپالاید آب
وز آواز او سر درآید ز خواب.
فردوسی.
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردۀ آبنوس
برآسود گیتی ز آوای کوس
همی گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
برآمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالید رنج و بپالود خواب
سپهبد بیامد فرستاد کس
بنزدیک یاران فریادرس.
فردوسی.
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
سپیده برآمد بپالود خواب.
فردوسی.
- پالودن رنگ رخ از کسی، پریدن رنگ او:
چو بنشست موبد نهادند خوان
ز موبد بپالود رنگ رخان.
فردوسی.
گرفت او بتندی یکی را میان
چو شیری که یازد بگور ژیان
چنان بر زمین برزدش کاستخوان
شکست و بپالود رنگ رخان.
فردوسی.
، خالی کردن. تهی کردن. بپرداختن:
خردمند بنشست با رای زن
بپالود از ایوان شاه انجمن.
فردوسی.
، تباه کردن:
تن اندر مهر آن کز من نیندیشدبفرسودم
روان اندر هوا ومهر بدمهری بپالودم.
فرخی.
نه گر قدرت نماید آیدش رنج (خدای تعالی را)
نه گر بخشش کند پالایدش گنج.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
طراز جامۀ دیبا بفرسود
چو آب چشمۀ خوشی بپالود.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
زمرد دیدۀ افعی چگونه می بپالاید
عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد.
ناصرخسرو
شه مصاف شکن شیرزاد شیرشکن
که جان کفر بپولاد هندوی پالود.
مسعودسعد.
، تباه شدن:
گشاده شود هرچه ما بسته ایم
بپالاید این دین که ما شسته ایم
تبه گردد این پند و اندرز من
بویرانی آرد رخ این مرز من.
فردوسی.
، ضایع کردن، ضایع شدن، ریختن. فروریختن. جاری شدن:
ز یزدان و از لشکرش نیست شرم
که من چند پالوده ام خون گرم.
فردوسی.
بپالود از هر دو تن خون و خوی
که یکتن ز کس باز ننهاد پی.
فردوسی.
مرا درد بر درد بفزوداز آن
نم از دیدگانم بپالود از آن.
فردوسی.
چو از نامداران بپالود خوی
که سنگ از سر چاه ننهادپی.
فردوسی.
همی کرد غارت همی سوخت شهر
بپالود بر جای تریاک زهر.
فردوسی.
دو چشمم بروی تو آمد ز شرم
بپالایم از دیدگان خون گرم.
فردوسی.
وزان پس که بردیم بسیار رنج
بپالود خوی و بیفزود گنج.
فردوسی.
چو نمدار جامه که بد پیش تاب
بیفشاریش زو بپالاید آب.
اسدی.
گهی از نرگست خوناب پالای
گهی بیخواب و گه مهتاب پیمای.
عطار.
، خلاص شدن، نجات دادن، افزودن و زیاده گشتن، بزرگ شدن و بزرگ گردانیدن. (برهان)، آغشتن. تر کردن. نمناک کردن:
بدان برترین نام یزدانش را
بخواند و بپالود مژگانش را.
فردوسی.
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن بخون دل آنرا همی بپالاید.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناگویا
تصویر ناگویا
آنکه سخن نتواندگفت غیرناطق عجم صامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاگون
تصویر پاگون
سر دوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالودن
تصویر پالودن
مصفی کردن، پالیدن، از صافی گذرانیدن، صاف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالوده
تصویر پالوده
شربتی که با یخ یا برف و رشته نشاسته یا سیب رنده کرده درست کنند
فرهنگ لغت هوشیار
((گُ))
جشنی که بعد از عروسی در خانه اقوام و دوستان عروس و داماد برپا می شود به این معنی که پای عروس و داماد به خانه آن ها باز شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاندا
تصویر پاندا
جانور پستاندار گیاه خوار شبیه خرس بومی آسیای شرقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاگون
تصویر پاگون
سردوشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالودن
تصویر پالودن
صاف کردن، پاک کردن، تهی کردن، پاکیزه شدن، تباه کردن، ضایع کردن، تباه شدن، ضایع شدن، گداختن، ذوب کردن، به قالب ریختن سیم و زر و مانند آن، تمام شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالوده
تصویر پالوده
((دِ))
صاف و پاک شده، پاک و مطهر، از انواع دسرهای ایرانی
فرهنگ فارسی معین
اصم، صامت، گنگ، مبهم
متضاد: ناطق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاک سازی، پاک شدن، تطهیر، زدایش، ستردن، صاف کردن
متضاد: آلودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خالص، صاف، مروق، مصفا، فالوده، تباه، ضایع، برگزیده، خلاصه
متضاد: ناپالوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی برنج ساقه کوتاه
فرهنگ گویش مازندرانی
آخور بیشتر به آخور گاو و گوسفند گویند
فرهنگ گویش مازندرانی