زراعتی را گویند که به آب چشمه و کاریز و مانند آن مزروع شود و آنرا فاریاب و فاریاو نیز نامند، (فرهنگ جهانگیری)، زراعتی را گویند که با آب رودخانه و امثال آن مزروع شود، (برهان)، مسقوی، آبی
زراعتی را گویند که به آب چشمه و کاریز و مانند آن مزروع شود و آنرا فاریاب و فاریاو نیز نامند، (فرهنگ جهانگیری)، زراعتی را گویند که با آب رودخانه و امثال آن مزروع شود، (برهان)، مسقوی، آبی
فاریاب، شهری است بخراسان از گوزگانان، بر شاهراه کاروان و بسیار نعمت، (حدود العالم)، از شهرهای مشهور خراسان، از اعمال گوزگانان که از آنجا تا بلخ شش منزل است: و دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است، (تاریخ بیهقی)، دیگر روز امیر به پاریاب رسید، (تاریخ بیهقی)
فاریاب، شهری است بخراسان از گوَزگانان، بر شاهراه کاروان و بسیار نعمت، (حدود العالم)، از شهرهای مشهور خراسان، از اعمال گوزگانان که از آنجا تا بلخ شش منزل است: و دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است، (تاریخ بیهقی)، دیگر روز امیر به پاریاب رسید، (تاریخ بیهقی)
ته آب، ته حوض، قسمت کم عمق رودخانه، دریا، تالاب، قسمتی از بستر رود که عمقش کم باشد و پا به کف آن برسد، برای مثال سفر اگر همه دشت است باشدش پایان / فراق اگر همه بحر است باشدش پایاب (امیرمعزی - ۳۹)، وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می زدم / اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را (سعدی۲ - ۳۰۸) پی آب، چاه آب یا قنات که در کنار آن پله ساخته باشند که بتوان از آن پایین رفت و آب برداشت، توان، توانایی، طاقت، تاب، برای مثال در ایران جز او نیست همتاب من / ندارد هم او نیز پایاب من (فردوسی۲ - ۱۲۰)، که پایابم از دست دشمن نماند / جز این قلعه در شهر با من نماند (سعدی۱ - ۵۵)پایداری
ته آب، ته حوض، قسمت کم عمق رودخانه، دریا، تالاب، قسمتی از بستر رود که عمقش کم باشد و پا به کف آن برسد، برای مِثال سفر اگر همه دشت است باشدش پایان / فراق اگر همه بحر است باشدش پایاب (امیرمعزی - ۳۹)، وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می زدم / اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را (سعدی۲ - ۳۰۸) پی آب، چاه آب یا قنات که در کنار آن پله ساخته باشند که بتوان از آن پایین رفت و آب برداشت، توان، توانایی، طاقت، تاب، برای مِثال در ایران جز او نیست همتاب من / ندارد هم او نیز پایاب من (فردوسی۲ - ۱۲۰)، که پایابم از دست دشمن نماند / جز این قلعه در شهر با من نماند (سعدی۱ - ۵۵)پایداری
طبقۀ پاریا، پارا، بیرون از ...) و معنی ترکیبی آن بیرون از طبقه است، در آئین برهمائی پاریا به کسانی اطلاق میشود که از طبقات هندی خارج باشند و بعبارت دیگر پاریا یعنی افرادی محروم از تمام حقوق دینی واجتماعی خواه از طریق نژادی و خواه از طریق طرد آنان از جامعۀ برهمنی، بنابر قوانین قدیمۀ برهمائیان طبقات مطروده به سه دسته تقسیم میشوند: نخست طبقۀ ’آبهی ساستهاس’ یعنی به نفرینان، (ملاعین)، و این گروه کسانی هستند که بر اثر ارتکاب گناهان بزرگ از طبقات هندی طرد شده اند، دوم دستۀ ’وراتیاس’ یعنی مطرودین از مذهب، تکفیرشدگان، و اینان کسانی باشند که بر اثر مجری نداشتن قواعد و قوانین و مراسم دینی خاصه سرباز زدن از دستورهای ودا بدین عقوبت دچار گشته اند، سوم: دستۀ ’اپسداس’ یعنی مطرودین و راندگان علی الاطلاق و اینان کسانی اند که از وصلت نامشروع و یا از نسل ملعونان و گناهکاران زاده اند، از دو دستۀ اول ممکن است اشخاصی پس از توبت و انابت به طبقات اصلی اجتماعی و دینی خود بازگردند ولی دستۀ سوم به هیچ روی قابل عفو و بخشایش نیستند، پاریاها در عقیدۀ هندوان مردمی پلید و نجسند چنانکه لمس و مس ّ آنان موجب ناپاکی و پلیدی شود و بهمین سبب ناگزیر بیرون از شهرها و دهکده ها زندگی کنند و برای تحصیل اسباب معیشت بکارهای پست و منفور که افراد دیگر طبقات اجتماعی از آنها بیزارند، تن دردهند
طبقۀ پاریا، پارا، بیرون از ...) و معنی ترکیبی آن بیرون از طبقه است، در آئین برهمائی پاریا به کسانی اطلاق میشود که از طبقات هندی خارج باشند و بعبارت دیگر پاریا یعنی افرادی محروم از تمام حقوق دینی واجتماعی خواه از طریق نژادی و خواه از طریق طرد آنان از جامعۀ برهمنی، بنابر قوانین قدیمۀ برهمائیان طبقات مطروده به سه دسته تقسیم میشوند: نخست طبقۀ ’آبهی ساستهاس’ یعنی به نفرینان، (ملاعین)، و این گروه کسانی هستند که بر اثر ارتکاب گناهان بزرگ از طبقات هندی طرد شده اند، دوم دستۀ ’وراتیاس’ یعنی مطرودین از مذهب، تکفیرشدگان، و اینان کسانی باشند که بر اثر مجری نداشتن قواعد و قوانین و مراسم دینی خاصه سرباز زدن از دستورهای وِدا بدین عقوبت دچار گشته اند، سوم: دستۀ ’اَپَسَداس’ یعنی مطرودین و راندگان علی الاطلاق و اینان کسانی اند که از وصلت نامشروع و یا از نسل ملعونان و گناهکاران زاده اند، از دو دستۀ اول ممکن است اشخاصی پس از توبت و انابت به طبقات اصلی اجتماعی و دینی خود بازگردند ولی دستۀ سوم به هیچ روی قابل عفو و بخشایش نیستند، پاریاها در عقیدۀ هندوان مردمی پلید و نجسند چنانکه لمس و مس ّ آنان موجب ناپاکی و پلیدی شود و بهمین سبب ناگزیر بیرون از شهرها و دهکده ها زندگی کنند و برای تحصیل اسباب معیشت بکارهای پست و منفور که افراد دیگر طبقات اجتماعی از آنها بیزارند، تن دردهند
خلیج پاریا خلیجی عمیق در سواحل ونزوئلا، میان شبه جزیره باریک و کوهستانی پاریا در شمال و دلتای اورنوک در جنوب و مدخل آنرا جزیره تری نیه مسدود کرده است و تنها بوسیلۀ دو تنگه بنام دراگوس و سیرپس به اقیانوس می پیوندد
خلیج پاریا خلیجی عمیق در سواحل ونزوئلا، میان شبه جزیره باریک و کوهستانی پاریا در شمال و دلتای اورنوک در جنوب و مدخل آنرا جزیره تری نیه مسدود کرده است و تنها بوسیلۀ دو تنگه بنام دراگوس و سیرپس به اقیانوس می پیوندد
فاراب. پاراو. ناحیتی است (به ماوراءالنهر با نعمت و قصبۀ او را کدر خوانند و مردمانی اند جنگی و دلاور و جای بازرگانان است و شهرک سوناخ از وی است. (حدود العالم) : نیست آن سر، کدوی پاراب است نه چنان سر، کدوست در پاراب. سوزنی. و رجوع به فاراب شود
فاراب. پاراو. ناحیتی است (به ماوراءالنهر با نعمت و قصبۀ او را کدر خوانند و مردمانی اند جنگی و دلاور و جای بازرگانان است و شهرک سوناخ از وی است. (حدود العالم) : نیست آن سر، کدوی پاراب است نه چنان سر، کدوست در پاراب. سوزنی. و رجوع به فاراب شود
نام رودخانه ای در فارس در ناحیۀ رستم از بلوک ممسنی. پریاب از چشمۀ مودکان برخاسته از کنارۀ قلعۀ طوس گذشته به آب چشمۀ اسری و آب چشمۀ حاجت پیوسته رود خانه چال موره گردد. (فارسنامۀ ناصری نسخۀ خطی)
نام رودخانه ای در فارس در ناحیۀ رستم از بلوک ممسنی. پریاب از چشمۀ مودکان برخاسته از کنارۀ قلعۀ طوس گذشته به آب چشمۀ اسری و آب چشمۀ حاجت پیوسته رود خانه چال موره گردد. (فارسنامۀ ناصری نسخۀ خطی)
بن آب. (لغت نامۀ اسدی). بن آب در مقامی که ایستاده باشد. (لغت نامۀ اسدی نسخۀ چ طهران). قعر آب. تک دریا و جز آن. ته. بن آب که پای بر زمین رسد. بن آب بود یعنی آب در مقامی که بسیار باشد. (اوبهی). ته حوض و دریا را گویند و بعربی قعر خوانند. (برهان). ضحضاح. آبی که پا به ته آن رسد و بپا از آن توان گذشت بی سفینه و شنا. (فرهنگ رشیدی). آبی که پای بر زمین آن رسد و از آنجا پیاده توان گذشت برخلاف غرقاب. (برهان). گذرگاه آب. (رشیدی). آبی را گویند که پای به بن آن برسد و آن ضد غرقاب است. (جهانگیری). سنار. حوض. (لغت نامۀ اسدی). حوضی که پای در وی بزمین رسد: بجائی که پایاب را بد گذر روان گشت و لشکر پس یکدگر. فردوسی. گل کبود چو برتافت آفتاب بر اوی ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب. خفّاف. ز رودهائی لشکر همی گذاره کنی که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب. مسعودسعد. نه کوه حلم ترا دید هیچکس پایان نه بحر جود ترا یافت هیچکس پایاب. معزی. صاحب رأی... پیش از آنکه در گرداب مخوف افتد خود را به پایاب تواند رسانید. (کلیله و دمنه). و بعضی موضع چنان بوده که هیچ حیوان پایاب نیافتی که به ولایتها که بسوی سمرقند است برفها گداختی و آن آب جمع شدی. (تاریخ بخارا). که مدح شاه یکی بحر دور پایاب است. رضی الدین نیشابوری. جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری کف بر سر بحر آید و دردانه بپایاب. خاقانی. اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون ز آنکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود. اوحدی. همت عالی تو دریائی است که ندیده شناورش پایاب. کمال اسماعیل. لجح، پایاب که سرش تنگ بود و بن فراخ. (السامی فی الاسامی). - بی پایاب، به معنی گود و عمیق: رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان. فرخی بحق من چو سرابی ّ و بحق ّ دگران همچو دریای مغیره (؟) همه بی پایابی. سوزنی. ای ز جودت سراب بحر محیط دل راد تو بحر بی پایاب. سنائی. بحر بی پایاب دارم پیش میدانم که باز در جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرم. خاقانی. کف تو تاب کان پر گوهر دل تو آب بحر بی پایاب. انوری. بحر عشقت بحر بی پایاب گفتن میتوان زرّ وصلت گوهر نایاب گفتن میتوان. کمال خجندی. القرآن عمیق لایدرک قعره، یعنی مثل قرآن مثل دریائی است که قعر او بی پایاب است. (جامعالستّین). ، عمق، پایاب داشتن، عمیق بودن: چون فرسنگی کنار رود برفت آب پایاب داشت و مخوف بود. (تاریخ بیهقی). ، گرداب. (شعوری بنقل از صحاح محمد هندوشاه)، چاهی و آب انباری را هم گفته اند که زینه پایه ها بر آن ساخته باشند تا مردم به آسانی آب از آن بردارند. (برهان). چاهی را خوانند که زینه پایه بر آن بسته باشند تا به آسانی به ته رفته آب بردارند و آن را آوای نیز نامند و به هندی پاولی گویند. (جهانگیری). دیرآب و آن راهی است که از آن بچاه درتوان شد بجهت آب برداشتن. (رشیدی) : و حوضی و پایابی در میان مسجد جامع سبزوار ساخت [خواجه علی شمس الدین جشمی] . (از تذکرۀ دولتشاه). می حیات منست و ممکن نیست زو میسر بهیچ اسبابم ای دریغا گر آب رز بودی واخریدی ز آب پایابم. نزاری قهستانی (از جهانگیری). ، بقاء. دوام. پایندگی. (جهانگیری) : امید من [اسفندیار] آنست کاندر بهشت دل پاک من بدرود هرچه کشت مرا سخت از آنست کان باب من به گیتی نمیخواست پایاب من. فردوسی. ، طاقت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) (اوبهی). قدرت مقاومت. تاب مقاومت. تاب وتوان. تاب و طاقت. (جهانگیری) (برهان). توانائی. (اوبهی) (برهان) : نصر سیار بدانست که او را با ابومسلم پایاب نبود دست بداشت و به مرو اندرشد و بخانه بنشست. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). بدانست سرخه که پایاب اوی [فرامرز] ندارد غمین گشت و پیچید روی. فردوسی. که دارد گه کینه پایاب او ندیدی بروهای پرتاب او. فردوسی. که این باره را نیست پایاب او درنگی شود چرخ از تاب او. فردوسی. بدانست یانس که پایاب اوی ندارد گریزان بپیچید روی. فردوسی. کنون ما نداریم پایاب او نپیچیم با بخت شاداب او. فردوسی. در ایران جزاو نیست همتاب من ندارد همو نیز پایاب من. فردوسی. مرا [سودابه را] نیز پایاب او [سیاوش] چون بود اگر دیده همواره پرخون بود. فردوسی. مرا نیست پایاب در جنگ اوی نیارم به بد کردن آهنگ اوی. فردوسی. بگاه تیزی پایاب او ندارد باد اگرچه باد بروزی شود ز روم به زنگ. فرخی. شهان را همه نیست پایاب او چه داری تو با این سپه تاب او. اسدی. نه مرا در تکاب تو پایاب نه مرا بر گشاد تو جوشن. ابوالفرج رونی. با فراقت چند سازم برگ تنهائیم نیست دست و پای صبر و پایاب شکیبائیم نیست. سعدی. که پایابم از دست دشمن نماند جز این قلعه و شهر با من نماند. سعدی. مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبائی. حافظ
بن آب. (لغت نامۀ اسدی). بن آب در مقامی که ایستاده باشد. (لغت نامۀ اسدی نسخۀ چ طهران). قعر آب. تک دریا و جز آن. تَه. بن آب که پای بر زمین رسد. بن آب بود یعنی آب در مقامی که بسیار باشد. (اوبهی). ته حوض و دریا را گویند و بعربی قعر خوانند. (برهان). ضحضاح. آبی که پا به ته آن رسد و بپا از آن توان گذشت بی سفینه و شنا. (فرهنگ رشیدی). آبی که پای بر زمین آن رسد و از آنجا پیاده توان گذشت برخلاف غرقاب. (برهان). گذرگاه آب. (رشیدی). آبی را گویند که پای به بن آن برسد و آن ضد غرقاب است. (جهانگیری). سنار. حوض. (لغت نامۀ اسدی). حوضی که پای در وی بزمین رسد: بجائی که پایاب را بد گذر روان گشت و لشکر پس یکدگر. فردوسی. گل کبود چو برتافت آفتاب بر اوی ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب. خفّاف. ز رودهائی لشکر همی گذاره کنی که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب. مسعودسعد. نه کوه حلم ترا دید هیچکس پایان نه بحر جود ترا یافت هیچکس پایاب. معزی. صاحب رأی... پیش از آنکه در گرداب مخوف افتد خود را به پایاب تواند رسانید. (کلیله و دمنه). و بعضی موضع چنان بوده که هیچ حیوان پایاب نیافتی که به ولایتها که بسوی سمرقند است برفها گداختی و آن آب جمع شدی. (تاریخ بخارا). که مدح شاه یکی بحر دور پایاب است. رضی الدین نیشابوری. جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری کف بر سر بحر آید و دردانه بپایاب. خاقانی. اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون ز آنکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود. اوحدی. همت عالی تو دریائی است که ندیده شناورش پایاب. کمال اسماعیل. لجح، پایاب که سرش تنگ بود و بن فراخ. (السامی فی الاسامی). - بی پایاب، به معنی گود و عمیق: رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان. فرخی بحق من چو سرابی ّ و بحق ّ دگران همچو دریای مغیره (؟) همه بی پایابی. سوزنی. ای ز جودت سراب بحر محیط دل راد تو بحر بی پایاب. سنائی. بحر بی پایاب دارم پیش میدانم که باز در جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرم. خاقانی. کف تو تاب کان پر گوهر دل تو آب بحر بی پایاب. انوری. بحر عشقت بحر بی پایاب گفتن میتوان زرّ وصلت گوهر نایاب گفتن میتوان. کمال خجندی. القرآن عمیق لایدرک ُ قعره، یعنی مثل قرآن مثل دریائی است که قعر او بی پایاب است. (جامعالستّین). ، عمق، پایاب داشتن، عمیق بودن: چون فرسنگی کنار رود برفت آب پایاب داشت و مخوف بود. (تاریخ بیهقی). ، گرداب. (شعوری بنقل از صحاح محمد هندوشاه)، چاهی و آب انباری را هم گفته اند که زینه پایه ها بر آن ساخته باشند تا مردم به آسانی آب از آن بردارند. (برهان). چاهی را خوانند که زینه پایه بر آن بسته باشند تا به آسانی به ته رفته آب بردارند و آن را آوای نیز نامند و به هندی پاولی گویند. (جهانگیری). دیرآب و آن راهی است که از آن بچاه درتوان شد بجهت آب برداشتن. (رشیدی) : و حوضی و پایابی در میان مسجد جامع سبزوار ساخت [خواجه علی شمس الدین جشمی] . (از تذکرۀ دولتشاه). می حیات منست و ممکن نیست زو میسر بهیچ اسبابم ای دریغا گر آب رز بودی واخریدی ز آب پایابم. نزاری قهستانی (از جهانگیری). ، بقاء. دوام. پایندگی. (جهانگیری) : امید من [اسفندیار] آنست کاندر بهشت دل پاک من بدرود هرچه کشت مرا سخت از آنست کان باب من به گیتی نمیخواست پایاب من. فردوسی. ، طاقت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) (اوبهی). قدرت مقاومت. تاب مقاومت. تاب وتوان. تاب و طاقت. (جهانگیری) (برهان). توانائی. (اوبهی) (برهان) : نصر سیار بدانست که او را با ابومسلم پایاب نبود دست بداشت و به مرو اندرشد و بخانه بنشست. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). بدانست سرخه که پایاب اوی [فرامرز] ندارد غمین گشت و پیچید روی. فردوسی. که دارد گه کینه پایاب او ندیدی بروهای پرتاب او. فردوسی. که این باره را نیست پایاب او درنگی شود چرخ از تاب او. فردوسی. بدانست یانس که پایاب اوی ندارد گریزان بپیچید روی. فردوسی. کنون ما نداریم پایاب او نپیچیم با بخت شاداب او. فردوسی. در ایران جزاو نیست همتاب من ندارد همو نیز پایاب من. فردوسی. مرا [سودابه را] نیز پایاب او [سیاوش] چون بود اگر دیده همواره پرخون بود. فردوسی. مرا نیست پایاب در جنگ اوی نیارم به بد کردن آهنگ اوی. فردوسی. بگاه تیزی پایاب او ندارد باد اگرچه باد بروزی شود ز روم به زنگ. فرخی. شهان را همه نیست پایاب او چه داری تو با این سپه تاب او. اسدی. نه مرا در تکاب تو پایاب نه مرا بر گشاد تو جوشن. ابوالفرج رونی. با فراقت چند سازم برگ تنهائیم نیست دست و پای صبر و پایاب شکیبائیم نیست. سعدی. که پایابم از دست دشمن نماند جز این قلعه و شهر با من نماند. سعدی. مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبائی. حافظ
ولایتی یا شهری باشد از ترکستان. (برهان). نویسندۀ برهان فاریاب را با فاراب خلط کرده است. یاقوت نویسد: شهری است مشهور به خراسان از توابع گوزگانان نزدیک بلخ بر کرانۀ غربی جیحون که آن را به اماله فیریاب نوشته اند. از این شهر تا طالقان سه منزل و تا شبورقان سه منزل و تا بلخ شش منزل است، و گروهی از بزرگان بدان منسوب اند. (از معجم البلدان). و آن بین مروالرود و بلخ بوده و خرابه های آن به اسم خیرآباد هنوز باقی است. (حاشیۀ برهان چ معین ص 1433) : دگرطالقان شهر تا فاریاب همیدون به بخش اندرون اندر آب. فردوسی. قضا را من و پیری از فاریاب رسیدیم در خاک مغرب به آب. سعدی (بوستان). درباره خلط فاراب و فاریاب در ذیل فاراب با تفصیل بیشتری نوشته شد. صورت اصیل این نام پاریاب یا پاراب است. رجوع به فاراب شود
ولایتی یا شهری باشد از ترکستان. (برهان). نویسندۀ برهان فاریاب را با فاراب خلط کرده است. یاقوت نویسد: شهری است مشهور به خراسان از توابع گوزگانان نزدیک بلخ بر کرانۀ غربی جیحون که آن را به اماله فیریاب نوشته اند. از این شهر تا طالقان سه منزل و تا شبورقان سه منزل و تا بلخ شش منزل است، و گروهی از بزرگان بدان منسوب اند. (از معجم البلدان). و آن بین مروالرود و بلخ بوده و خرابه های آن به اسم خیرآباد هنوز باقی است. (حاشیۀ برهان چ معین ص 1433) : دگرطالقان شهر تا فاریاب همیدون به بخش اندرون اندر آب. فردوسی. قضا را من و پیری از فاریاب رسیدیم در خاک مغرب به آب. سعدی (بوستان). درباره خلط فاراب و فاریاب در ذیل فاراب با تفصیل بیشتری نوشته شد. صورت اصیل این نام پاریاب یا پاراب است. رجوع به فاراب شود
فاریاب باشد. (سمعانی). شهری است از گوزگانان بر شاهراه کاروان و بسیارنعمت. (حدود العالم). پس از آنجا به شبورغان رفتم، شب بدیه باریاب بودم و از آنجا براه سمنگان وطالقان بمروالرود شدم. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ 1335 زوار ص 2). نوزدهم ماه به باریاب رسیدیم سی و شش فرسنگ بود. (ایضاً ص 128). رجوع به فاریاب و پاریاب شود، دقیق. (ناظم الاطباء) ، فکر و رای و سخن باریک. دقیق در معنی. لطیف. باارزش: بیاورد و بنشاند نزدیک خویش بگفت آن سخنهای باریک خویش. فردوسی. فرستادم اینک بنزدیک تو نپیچید از رأی باریک تو. فردوسی. ور ایدونکه رازیست نزدیک تو که روشن کند رای باریک تو. فردوسی. ترا گفتم این چرب گفتار من روان و دل و رای هشیار من سخن دارد از موی باریکتر ترا دل ز آهن نه تاریک تر. فردوسی. زیراک باریک دانستن و قصد تحقیق کردن اندر آن دراز شود. (التفهیم ص 227 و 532). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان اندیشۀ باریک. (تاریخ بیهقی). قوه پادشاهان اندیشۀ باریک و درازی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). رأی باریک اوست قائد حلم که سماک از سنان درآویزد. خاقانی. جواهربخش فکرتهای باریک بروزآرندۀ شبهای تاریک. نظامی. زان سبب شد مرا سخن باریک کز میان تو هر زمان گفتم. عطار. بمراثی و هجا نیز گرایش نکند بر دل افشاندنم از فکرت باریک قبس. ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص 435). المداقه، با کسی کار باریک فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، در پارچه، نازک. لطیف. ظریف: که قطر کم دارد. حریر باریک یعنی تنک. سب، جامۀ باریک. (السامی فی الاسامی) : دبیقی جامه ای است باریک که از مصر آرند. (حدود العالم). و از این ناحیت جامه های ابریشم خیزد یک رنگ و باریک. (حدود العالم). و پردها ابریشمین و پشمین و میزرهاء باریک و انماط. (تاریخ طبرستان). و اگر سوءالمزاج خشک باشد پیوسته لبها میطرقد و پوستکها، باریک از وی برخیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پار در خان موفق یافتی توقیق و داد. شهره شارستانی باریک و نغز و قیمتی. سوزنی. قرام پردۀ باریک و تکه بند ازار. (نصاب الصبیان). جامۀ باریک، ثوب خلخال. (منتهی الارب) ، بمعنی کم در عرض، چون راه باریک. طالب کلیم گوید: هر کجا باریک شد راهت قدم از سر بنه چاره گر، ار تار در پیش آیدت مضراب باش. (آنندراج). هر چیز تنک و نازک و کم عرض: راههای باریک طهران را بلدیه گشاد کرده است. (فرهنگ نظام). کم در عرض. (ارمغان آصفی). که عرض کم دارد: ریسمانی باریک: بباریک و تاری ره مشکل اندر چو خورشید روشن بخاطرمنیرم. ناصرخسرو. ، در مایعات، تنک. تنک و رقیق. (ناظم الاطباء). مقابل غلیظ. کم مایه. سرخالی: مرا ده ساقیاجام نخستین که من مخمورم و میلم بجام است ولیکن لختکی باریک تر ده نبیذ یک منی دادن کدام است. منوچهری. گوییکه مشاطه زبر فرق عروسان ماورد همیریزد باریک بمقدار. منوچهری. اگر علت تازه باشد قنطوریون غلیظ گزینند و اگر کهن باشد قنطوریون باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). قنطوریون باریک، قنطوریون دقیق. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند خصیۀ سرد و تر، دیر بالغ شود و دیر اندر کار آید و بر جماع حریص نباشد و منی رقیق باشد یعنی تنک و باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، کم در عمق چون آب باریک. (آنندراج) (ارمغان آصفی). آب باریک، آب روانی کم، تنک، روزی و رزقی دائم لیکن بسیار قلیل، نرم. نرم کوفته، رماد ارمد خاکستر نیک باریک. نبغالوعاء بالدقیق، برانید آوند از سوراخ خود آنچه باریک بود از آرد. ارمد، خاکستر نیک باریک. قذی، خاک باریک. (منتهی الارب) ، جزء. پاره. تقسیم. ریز: و منجمان این یکی را که درجه است اندر صناعت خویش بشست پاره کردند باریکتر از درجه ها. (التفهیم). تدبیر نگاه داشتن چشم تا دردمند نشود آنست که... نگاهدارند از گریستن بسیار... و خواندن خطهای باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خط باریک نبشتن و خواندن... چشم را ضعیف کند، خرد و کوچک. (ناظم الاطباء) ، پنهان. (ارمغان آصفی). ناهویدا. (ناظم الاطباء) ، بیماری باریک، دق ّ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
فاریاب باشد. (سمعانی). شهری است از گوزگانان بر شاهراه کاروان و بسیارنعمت. (حدود العالم). پس از آنجا به شبورغان رفتم، شب بدیه باریاب بودم و از آنجا براه سمنگان وطالقان بمروالرود شدم. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ 1335 زوار ص 2). نوزدهم ماه به باریاب رسیدیم سی و شش فرسنگ بود. (ایضاً ص 128). رجوع به فاریاب و پاریاب شود، دقیق. (ناظم الاطباء) ، فکر و رای و سخن باریک. دقیق در معنی. لطیف. باارزش: بیاورد و بنشاند نزدیک خویش بگفت آن سخنهای باریک خویش. فردوسی. فرستادم اینک بنزدیک تو نپیچید از رأی باریک تو. فردوسی. ور ایدونکه رازیست نزدیک تو که روشن کند رای باریک تو. فردوسی. ترا گفتم این چرب گفتار من روان و دل و رای هشیار من سخن دارد از موی باریکتر ترا دل ز آهن نه تاریک تر. فردوسی. زیراک باریک دانستن و قصد تحقیق کردن اندر آن دراز شود. (التفهیم ص 227 و 532). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان اندیشۀ باریک. (تاریخ بیهقی). قوه پادشاهان اندیشۀ باریک و درازی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). رأی باریک اوست قائد حلم که سماک از سنان درآویزد. خاقانی. جواهربخش فکرتهای باریک بروزآرندۀ شبهای تاریک. نظامی. زان سبب شد مرا سخن باریک کز میان تو هر زمان گفتم. عطار. بمراثی و هجا نیز گرایش نکند بر دل افشاندنم از فکرت باریک قبس. ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص 435). المداقه، با کسی کار باریک فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، در پارچه، نازک. لطیف. ظریف: که قطر کم دارد. حریر باریک یعنی تنک. سِب، جامۀ باریک. (السامی فی الاسامی) : دبیقی جامه ای است باریک که از مصر آرند. (حدود العالم). و از این ناحیت جامه های ابریشم خیزد یک رنگ و باریک. (حدود العالم). و پردها ابریشمین و پشمین و میزرهاء باریک و انماط. (تاریخ طبرستان). و اگر سوءالمزاج خشک باشد پیوسته لبها میطرقد و پوستکها، باریک از وی برخیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پار در خان موفق یافتی توقیق و داد. شهره شارستانی باریک و نغز و قیمتی. سوزنی. قرام پردۀ باریک و تکه بند ازار. (نصاب الصبیان). جامۀ باریک، ثوب خلخال. (منتهی الارب) ، بمعنی کم در عرض، چون راه باریک. طالب کلیم گوید: هر کجا باریک شد راهت قدم از سر بنه چاره گر، ار تار در پیش آیدت مضراب باش. (آنندراج). هر چیز تنک و نازک و کم عرض: راههای باریک طهران را بلدیه گشاد کرده است. (فرهنگ نظام). کم در عرض. (ارمغان آصفی). که عرض کم دارد: ریسمانی باریک: بباریک و تاری ره مشکل اندر چو خورشید روشن بخاطرمنیرم. ناصرخسرو. ، در مایعات، تُنُک. تنک و رقیق. (ناظم الاطباء). مقابل غلیظ. کم مایه. سرخالی: مرا ده ساقیاجام نخستین که من مخمورم و میلم بجام است ولیکن لختکی باریک تر ده نبیذ یک منی دادن کدام است. منوچهری. گوییکه مشاطه زبر فرق عروسان ماورد همیریزد باریک بمقدار. منوچهری. اگر علت تازه باشد قنطوریون غلیظ گزینند و اگر کهن باشد قنطوریون باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). قنطوریون باریک، قنطوریون دقیق. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند خصیۀ سرد و تر، دیر بالغ شود و دیر اندر کار آید و بر جماع حریص نباشد و منی رقیق باشد یعنی تنک و باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، کم در عمق چون آب باریک. (آنندراج) (ارمغان آصفی). آب باریک، آب روانی کم، تنک، روزی و رزقی دائم لیکن بسیار قلیل، نرم. نرم کوفته، رماد ارمد خاکستر نیک باریک. نبغالوعاء بالدقیق، برانید آوند از سوراخ خود آنچه باریک بود از آرد. ارمد، خاکستر نیک باریک. قِذَی، خاک باریک. (منتهی الارب) ، جزء. پاره. تقسیم. ریز: و منجمان این یکی را که درجه است اندر صناعت خویش بشست پاره کردند باریکتر از درجه ها. (التفهیم). تدبیر نگاه داشتن چشم تا دردمند نشود آنست که... نگاهدارند از گریستن بسیار... و خواندن خطهای باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خط باریک نبشتن و خواندن... چشم را ضعیف کند، خرد و کوچک. (ناظم الاطباء) ، پنهان. (ارمغان آصفی). ناهویدا. (ناظم الاطباء) ، بیماری باریک، دِق ّ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
آنکه بحضور و دربار سلاطین دخل دارد. (آنندراج). باریافته بحضور شاهی یا امیری. کسی که بار یافته باشد و اذن دخول در مجلس داشته باشد. (ناظم الاطباء). شرفیاب حضور. (دمزن). و رجوع به ’بار’ شود.
آنکه بحضور و دربار سلاطین دخل دارد. (آنندراج). باریافته بحضور شاهی یا امیری. کسی که بار یافته باشد و اذن دخول در مجلس داشته باشد. (ناظم الاطباء). شرفیاب حضور. (دِمزن). و رجوع به ’بار’ شود.
دهی از دهستان خزل شهرستان نهاوند است که در 24هزارگزی شمال باختری نهاوند و 2هزارگزی چقا اسرائیل قرار دارد. کوهستانی، سردسیر و مالاریائی است. سکنۀ آن 80 تن است. آب از چشمه و محصول عمده آن غلات، دیمی، حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی فلاحت و گله داری و راه آنجا مالرو است. ایل یار مطاقلو برای تعلیف احشام به این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان خزل شهرستان نهاوند است که در 24هزارگزی شمال باختری نهاوند و 2هزارگزی چقا اسرائیل قرار دارد. کوهستانی، سردسیر و مالاریائی است. سکنۀ آن 80 تن است. آب از چشمه و محصول عمده آن غلات، دیمی، حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی فلاحت و گله داری و راه آنجا مالرو است. ایل یار مطاقلو برای تعلیف احشام به این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
شستن و پاکیزه ساختن چیزها بوسیله خواندن دعا. زرتشتیی که میخواهد پادیاب کند نخست یک خشنوتره اهورهه مزداو (بخشنودی اهورمزدا) میخواند پس از آن یک بار (اشم و هو) می سراید. آنگاه روی دستها و پاهای خود را میشوید از آن پس کشتی نو میکند و بترتیب مقرر کمربند خود میگشاید و دعای مخصوص آن را میخواند و باردیگر بدور کمر می بندد
شستن و پاکیزه ساختن چیزها بوسیله خواندن دعا. زرتشتیی که میخواهد پادیاب کند نخست یک خشنوتره اهورهه مزداو (بخشنودی اهورمزدا) میخواند پس از آن یک بار (اشم و هو) می سراید. آنگاه روی دستها و پاهای خود را میشوید از آن پس کشتی نو میکند و بترتیب مقرر کمربند خود میگشاید و دعای مخصوص آن را میخواند و باردیگر بدور کمر می بندد
ته آب، بخش کم عمق آب، گرداب، راه و پله ای که از آن بتوان به ته چاه یا قنات رفت، گذرگاه، مقاومت و ایستادگی، کنایه از موقعیتی که خطر تقریباً رفع شده باشد، گدار، پیاب
ته آب، بخش کم عمق آب، گرداب، راه و پله ای که از آن بتوان به ته چاه یا قنات رفت، گذرگاه، مقاومت و ایستادگی، کنایه از موقعیتی که خطر تقریباً رفع شده باشد، گدار، پیاب