جزا و سزا نیکی یا بدی را: و پاداشت را از اینجا جزاگویند، (تفسیر ابوالفتوح رازی)، و جزا پاداشت باشد امّا بخیر و امّا بشر، (تفسیر ابوالفتوح رازی)، ، جزای نیکی، (اوبهی)، ثواب، مثوبه، مقابل بادافراه: موافقان ترا و مخالفان ترا ز مهر و کین تو پاداشت است و بادافراه، معزی نیشابوری، و رجوع به پاداشن شود
جزا و سزا نیکی یا بدی را: و پاداشت را از اینجا جزاگویند، (تفسیر ابوالفتوح رازی)، و جزا پاداشت باشد اِمّا بخیر و اِمّا بشر، (تفسیر ابوالفتوح رازی)، ، جزای نیکی، (اوبهی)، ثواب، مثوبه، مقابل بادافراه: موافقان ترا و مخالفان ترا ز مهر و کین تو پاداشت است و بادافراه، معزی نیشابوری، و رجوع به پاداشن شود
نادار، بی چیز، بینوا، فقیر، مفلس، برای مثال دل ناداشت پر ز خون باشد / ساغر عیش او نگون باشد (ابوالمؤید - شاعران بی دیوان - ۵۸)، کنایه از بی حیا، بی شرم، برای مثال چنین آمده ست از نقیبان پیر / که با هیچ ناداشت کشتی مگیر (نظامی۵ - ۸۸۶)، کنایه از بی اعتقاد
نادار، بی چیز، بینوا، فقیر، مفلس، برای مِثال دل ناداشت پر ز خون باشد / ساغر عیش او نگون باشد (ابوالمؤید - شاعران بی دیوان - ۵۸)، کنایه از بی حیا، بی شرم، برای مِثال چنین آمده ست از نقیبان پیر / که با هیچ ناداشت کشتی مگیر (نظامی۵ - ۸۸۶)، کنایه از بی اعتقاد
مرکّب از: نا (نفی، سلب، + داشت) در این جا بجای ’نادار’ اسم فاعل مرخم بکار رفته، (حاشیۀ برهان چ معین)، مفلس، پریشان، بی نوا، (برهان قاطع) (آنندراج)، مفلس، پریشانحال، تهیدست، بینوا، (ناظم الاطباء)، مفلس، (سروری بنقل رشیدی) (غیاث اللغات)، درویش، تنک مایه، نادار: و بحکم آنک مردم جهان بیشترین درویش بودند و ناداشت ... او را تبع بسیار جمع شد، (فارسنامۀ ابن بلخی)، و از مال و ملک می ستد و به ناداشتان میداد، (فارسنامۀ ابن بلخی)، قومی از گدایان را نیز گویند که بر در دکانها روند و چیزی طلبند اگر چیزی به ایشان ندهند گوشت اعضای خود را ببرند، (برهان قاطع) (آنندراج)، و آن جماعت را کنگر نیز گویند، (جهانگیری) (شمس اللغات) (انجمن آرا) (از رشیدی)، گروهی از گدایان که آنها را شاخشانه نیز گویند، (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) : شوخی ناداشت ز جلاد بیش کو تن غیری برد این جان خویش، امیرخسرو (از انجمن آرا)، ، ناداشتن، فقر، افلاس، تنگدستی، بینوائی، مفلسی، تهیدستی: ز ناداشت هر کو نراند مراد فرومانده باشد نه پرهیزگار، عنصری، ، بی شرم، بی حیا، بی آزرم، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (رشیدی) : چنین آمده ست از بزرگان پیر که با هیچ ناداشت کشتی مگیر، نظامی (از انجمن آرا)، ، بی اعتقاد، (ناظم الاطباء)، مردم بی اعتقاد، از (برهان قاطع) (آنندراج)
مُرَکَّب اَز: نا (نفی، سلب، + داشت) در این جا بجای ’نادار’ اسم فاعل مرخم بکار رفته، (حاشیۀ برهان چ معین)، مفلس، پریشان، بی نوا، (برهان قاطع) (آنندراج)، مفلس، پریشانحال، تهیدست، بینوا، (ناظم الاطباء)، مفلس، (سروری بنقل رشیدی) (غیاث اللغات)، درویش، تنک مایه، نادار: و بحکم آنک مردم جهان بیشترین درویش بودند و ناداشت ... او را تبع بسیار جمع شد، (فارسنامۀ ابن بلخی)، و از مال و ملک می ستد و به ناداشتان میداد، (فارسنامۀ ابن بلخی)، قومی از گدایان را نیز گویند که بر در دکانها روند و چیزی طلبند اگر چیزی به ایشان ندهند گوشت اعضای خود را ببرند، (برهان قاطع) (آنندراج)، و آن جماعت را کنگر نیز گویند، (جهانگیری) (شمس اللغات) (انجمن آرا) (از رشیدی)، گروهی از گدایان که آنها را شاخشانه نیز گویند، (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) : شوخی ناداشت ز جلاد بیش کو تن غیری برد این جان خویش، امیرخسرو (از انجمن آرا)، ، ناداشتن، فقر، افلاس، تنگدستی، بینوائی، مفلسی، تهیدستی: ز ناداشت هر کو نراند مراد فرومانده باشد نه پرهیزگار، عنصری، ، بی شرم، بی حیا، بی آزرم، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (رشیدی) : چنین آمده ست از بزرگان پیر که با هیچ ناداشت کشتی مگیر، نظامی (از انجمن آرا)، ، بی اعتقاد، (ناظم الاطباء)، مردم بی اعتقاد، از (برهان قاطع) (آنندراج)
پاداش. پاداشت: دهد ولی ّ ترا کردگار پاداشن دهد عدوی ترا روزگار بادافراه. فرخی. شتابکارتر از باد وقت پاداشن درنگ پیشه تر از کوه وقت بادافراه. فرخی. خلق را داند کرد او مهی و داند داشت چه به پاداشن نیک و چه ببد بادافراه. فرخی. شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن صبور گرددو آهسته گاه بادافراه. فرخی. فضل و کردارهای خوب ترا نتوان کرد هیچ پاداشن. فرخی. به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن به صد گنه نگراید به نیم بادافراه. فرخی. دوستان را ز تو همواره همین باد که هست عزّ بی خواری و پاداشن بی بادافراه. فرخی. تا چو کردار ستوده نبود سیرت زشت تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه. فرخی. عید را شادان گذار و ناطلب کرده بیاب زایزد پاداش ده پاداشن ماه صیام. فرخی. نکند کندی وقتی که کند پاداشن نکند تیزی وقتی که کند بادافراه. فرخی. لاجرم شاه جهان بار خدای ملکان آنکه پاداشن شاهان کند و بادافراه. فرخی. جفا باشد بعشق اندر بتر زین که پاداشن بود مهر مرا کین. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بد و نیک راهر دو پاداشن است خنک آنکه جانش از خرد روشن است. اسدی. آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم چون ببینیش در آن معدن پاداشن. ناصرخسرو. حاکم بمیان خصم و آن من پیغمبر تست روز پاداشن. ناصرخسرو. وان را که حاسد است حسد خود بسست اندر دل ایستاده به پاداشنش. ناصرخسرو. موافقان ترا و مخالفان ترا ز مهر و کین تو پاداشن است و بادافراه. معزی. به باغ دولت و ملکت به بادافراه و پاداشن عدو را خار بی وردم ولی را ورد بی خارم. سوزنی. پاداشن نیکان همه نیکی است در این ملک چونانکه بدان را ز بدی بادافراه است. سوزنی. یگانه ای که دو دستش گه عطا بدهد هزار فایده با صدهزار پاداشن. لامعی جرجانی. - ، روز پاداشن، یوم الجزاء. قیامت. یوم الدین: محمّدی که محمّد که مفخر رسل است کند تفاخر از او روز حشر و پاداشن. سوزنی. وگر بلذّت مشغولی احتلام است آن جنب ز خواب درآئی بروز پاداشن. جمال الدین عبدالرزاق. و رجوع به پاداش شود
پاداش. پاداشت: دهد ولی ّ ترا کردگار پاداشن دهد عدوی ترا روزگار بادافراه. فرخی. شتابکارتر از باد وقت پاداشن درنگ پیشه تر از کوه وقت بادافراه. فرخی. خلق را داند کرد او مهی و داند داشت چه به پاداشن نیک و چه ببد بادافراه. فرخی. شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن صبور گرددو آهسته گاه بادافراه. فرخی. فضل و کردارهای خوب ترا نتوان کرد هیچ پاداشن. فرخی. به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن به صد گنه نگراید به نیم بادافراه. فرخی. دوستان را ز تو همواره همین باد که هست عزّ بی خواری و پاداشن بی بادافراه. فرخی. تا چو کردار ستوده نبود سیرت زشت تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه. فرخی. عید را شادان گذار و ناطلب کرده بیاب زایزد پاداش ده پاداشن ماه صیام. فرخی. نکند کندی وقتی که کند پاداشن نکند تیزی وقتی که کند بادافراه. فرخی. لاجرم شاه جهان بار خدای ملکان آنکه پاداشن شاهان کند و بادافراه. فرخی. جفا باشد بعشق اندر بتر زین که پاداشن بود مهر مرا کین. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بد و نیک راهر دو پاداشن است خنک آنکه جانْش از خرد روشن است. اسدی. آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم چون ببینیش در آن معدن پاداشن. ناصرخسرو. حاکم بمیان خصم و آن من پیغمبر تست روز پاداشن. ناصرخسرو. وان را که حاسد است حسد خود بسست اندر دل ایستاده به پاداشنش. ناصرخسرو. موافقان ترا و مخالفان ترا ز مهر و کین تو پاداشن است و بادافراه. معزی. به باغ دولت و ملکت به بادافراه و پاداشن عدو را خار بی وردم ولی را ورد بی خارم. سوزنی. پاداشن نیکان همه نیکی است در این ملک چونانکه بدان را ز بدی بادافراه است. سوزنی. یگانه ای که دو دستش گه عطا بدهد هزار فایده با صدهزار پاداشن. لامعی جرجانی. - ، روز پاداشن، یوم الجزاء. قیامت. یوم الدین: محمّدی که محمّد که مفخر رُسُل است کند تفاخر از او روز حشر و پاداشن. سوزنی. وگر بلذّت مشغولی احتلام است آن جُنُب ز خواب درآئی بروز پاداشن. جمال الدین عبدالرزاق. و رجوع به پاداش شود
اسم از پنداشتن. پندار. خیال. ظن. گمان. وهم. حسبان. محسبه: الهی پنداشتم ترا شناختم اکنون پنداشت خود رادر آب انداختم. (خواجه عبداﷲ انصاری از آنندراج). پنداشت نیست، هست حقیقت، از این سخن زینسان سخن بگوش تو از هر زبان رسید. سوزنی. این رنگ همه هوس بود یا پنداشت او بی رنگ است رنگ او باید داشت. عین القضاه همدانی الرّجم، به پنداشت سخن گفتن. (زوزنی) ، فکر: هومت، پنداشت نیک، فرض. تقدیر. شمار، تکبر. (آنندراج). غرور. عجب: و تاینکو با لشکر جرّار در پنداشت و اغترار و قدرت خود فریفته. (جهانگشای جوینی) ، و در مثال ذیل ظاهراً پنداشت بمعنی پنداشتن بمعنی قهر (مقابل آشتی) آمده است: و یکبار یکی در مسجدی دید که نماز میکرد گفت اگر پنداری که این نماز سبب رسیدن است به خدای تعالی غلط میکنی که همه پنداشت است نه مواصلت. (تذکره الاولیاء)
اسم از پنداشتن. پندار. خیال. ظن. گمان. وهم. حسبان. محسبه: الهی پنداشتم ترا شناختم اکنون پنداشت خود رادر آب انداختم. (خواجه عبداﷲ انصاری از آنندراج). پنداشت نیست، هست حقیقت، از این سخن زینسان سخن بگوش تو از هر زبان رسید. سوزنی. این رنگ همه هوس بود یا پنداشت او بی رنگ است رنگ او باید داشت. عین القضاه همدانی الرَّجم، به پنداشت سخن گفتن. (زوزنی) ، فکر: هومت، پنداشت نیک، فرض. تقدیر. شمار، تکبر. (آنندراج). غرور. عجب: و تاینکو با لشکر جرّار در پنداشت و اغترار و قدرت خود فریفته. (جهانگشای جوینی) ، و در مثال ذیل ظاهراً پنداشت بمعنی پنداشتن بمعنی قهر (مقابل آشتی) آمده است: و یکبار یکی در مسجدی دید که نماز میکرد گفت اگر پنداری که این نماز سبب رسیدن است به خدای تعالی غلط میکنی که همه پنداشت است نه مواصلت. (تذکره الاولیاء)
افلاس تهیدستی: زنا داشت هر کو نراند مراد فرو مانده باشد نه پرهیزگار. (عنصری)، مفلس تهیدست بی نوا: (بحکم آنک مردم جهان بیشترین درویش بودند و ناداشت... او رات بع بسیار جمع شد،)، نوعی از گدایان که بر در دکانها میرفتند و چیزی می طلبیدند و اگر بایشان نمیدادند گوشت اعضای خود را می بریدند کنگر: شوخی ناداشت زجلاد بیش کوتن غیری برد این جان خویش. (امیرخسرو)، بی شرم بی حیا بی همه چیز، بی اعتقاد
افلاس تهیدستی: زنا داشت هر کو نراند مراد فرو مانده باشد نه پرهیزگار. (عنصری)، مفلس تهیدست بی نوا: (بحکم آنک مردم جهان بیشترین درویش بودند و ناداشت... او رات بع بسیار جمع شد،)، نوعی از گدایان که بر در دکانها میرفتند و چیزی می طلبیدند و اگر بایشان نمیدادند گوشت اعضای خود را می بریدند کنگر: شوخی ناداشت زجلاد بیش کوتن غیری برد این جان خویش. (امیرخسرو)، بی شرم بی حیا بی همه چیز، بی اعتقاد