ثابت. ثابت قدم. راسخ. پایدار. پادار. استوار. ثبت: ظلم ازو لرزان چو رایت روز باد رایتش چون کوه پابرجای باد. خاقانی. و رجوع به پابرجا شود. - پابرجای کردن، ثابت کردن
ثابت. ثابت قدم. راسخ. پایدار. پادار. استوار. ثبت: ظلم ازو لرزان چو رایت روز باد رایتش چون کوه پابرجای باد. خاقانی. و رجوع به پابرجا شود. - پابرجای کردن، ثابت کردن
استوار، پایدار، ثابت، برای مثال دل چو پرگار به هر سو دورانی می کرد / واندر آن دایره سرگشتۀ پابرجا بود (حافظ - ۴۱۴) پابرجا بودن: پایدار و استوار بودن پابرجا کردن: استوار ساختن، پایدار کردن
استوار، پایدار، ثابت، برای مِثال دل چو پرگار به هر سو دَوَرانی می کرد / واندر آن دایره سرگشتۀ پابرجا بود (حافظ - ۴۱۴) پابرجا بودن: پایدار و استوار بودن پابرجا کردن: استوار ساختن، پایدار کردن
که اندیشۀ پاک دارد، پاکیزه رای، صاحب رأی پاک، دانا، مقابل ناپاک رای: جهاندار گفتا بنام خدای بدین نام دین آور پاکرای، دقیقی، کنون هر که دارید پاکیزه رای ز قنّوج و ز دنبر و مرغ و مای ستاره شناسان کابلستان همه پاکرایان زابلستان به ایران خرامید و با خویشتن بیارید ازین در یکی انجمن، فردوسی، وزان پس چنین گفت با کدخدای که ای مرد روشن دل پاکرای، فردوسی، چو شد هفت سال آمد ایوان بجای پسندیدۀ مردم پاکرای، فردوسی، چو خواهی که تاج تو ماند بجای مبادی جز آهسته و پاکرای، فردوسی، که با موبد نیکدل پاکرای زدیم از بد و نیک ماپاکرای، فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2374)، بکین نیاگر نجنبی زجای نباشی پسندیده و پاکرای، فردوسی، تو گر دادگر باشی و پاکرای همی مزد یابی بدیگر سرای، فردوسی، چنین داد پاسخ بدو رهنمای که ای شاه نیک اختر پاکرای، فردوسی، وز آن پس بشد موبد پاکرای که گیرد مگر شاه بر تخت جای، فردوسی، بفرمود تا موبدو کدخدای بیامد بر خسرو پاکرای، فردوسی، چو خرسند گشتی بداد خدای توانگر شوی یکدل و پاکرای، فردوسی، بدوزخ مبر کودکان را بپای که دانا نخواند ترا پاکرای، فردوسی، بدو گفت چون مرد شد پاکرای نیابد پرستنده جز کوه جای، فردوسی، پس پردۀ نامور کدخدای زنی بود پاکیزه و پاکرای، فردوسی، برهمن فراوان بود پاکرای که این بازی آرد بدانش بجای، فردوسی، زدنبر بیامد سرافراز مای جوان بود و بینادل و پاکرای، فردوسی، یکی دخترش بود نامش همای هنرمند و بادانش و پاکرای، فردوسی، بدانست جنگاور پاکرای که او را همی بازداند همای، فردوسی، بدست چپش هرمز کدخدای سوی راستش موبدپاکرای، فردوسی، از ایرانیان آنکه بد پاکرای بیامد بدهلیز پرده سرای، فردوسی، زن پرمنش گفت کای پاکرای بدین ده فراوان کسست و سرای، فردوسی، یکی مرد دهفانم ای پاکرای خداوند این مرز و کشت و سرای، فردوسی، بنزدیک مهمان شد این پاک رای همی بردخوان از پسش کدخدای، فردوسی، به پیش سکندر شد آن پاکرای زبان کرد گویا و بگرفت جای، فردوسی، بمنذر چنین گفت کای پاکرای گسی کن هنرمند را باز جای، فردوسی، چنین داد پاسخ بدو کدخدای که ای شاه روشندل و پاکرای، فردوسی، که ای مرد بادانش و پاکرای سخنگوی و داننده و رهنمای، فردوسی، به رستم چنین گفت کای پاکرای چرا تیز گشتی به پرده سرای، فردوسی، اگر بخردی سوی توبه گرای همیشه بود پاکدین پاکرای، فردوسی، ای نیکنام ای نیکخوی ای نیکدل ای نیکروی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاکدین، فرخی (دیوان چ دبیر سیاقی ص 259)، برهمن چنین گفت کای پاکرای بدان روی کم یابی آباد جای، اسدی
که اندیشۀ پاک دارد، پاکیزه رای، صاحب رأی پاک، دانا، مقابل ناپاک رای: جهاندار گفتا بنام خدای بدین نام دین آور پاکرای، دقیقی، کنون هر که دارید پاکیزه رای ز قنّوج و ز دنبر و مرغ و مای ستاره شناسان کابلستان همه پاکرایان زابلستان به ایران خرامید و با خویشتن بیارید ازین در یکی انجمن، فردوسی، وزان پس چنین گفت با کدخدای که ای مرد روشن دل پاکرای، فردوسی، چو شد هفت سال آمد ایوان بجای پسندیدۀ مردم پاکرای، فردوسی، چو خواهی که تاج تو ماند بجای مبادی جز آهسته و پاکرای، فردوسی، که با موبد نیکدل پاکرای زدیم از بد و نیک ماپاکرای، فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2374)، بکین نیاگر نجنبی زجای نباشی پسندیده و پاکرای، فردوسی، تو گر دادگر باشی و پاکرای همی مزد یابی بدیگر سرای، فردوسی، چنین داد پاسخ بدو رهنمای که ای شاه نیک اختر پاکرای، فردوسی، وز آن پس بشد موبد پاکرای که گیرد مگر شاه بر تخت جای، فردوسی، بفرمود تا موبدو کدخدای بیامد بر خسرو پاکرای، فردوسی، چو خرسند گشتی بداد خدای توانگر شوی یکدل و پاکرای، فردوسی، بدوزخ مبر کودکان را بپای که دانا نخواند ترا پاکرای، فردوسی، بدو گفت چون مرد شد پاکرای نیابد پرستنده جز کوه جای، فردوسی، پس پردۀ نامور کدخدای زنی بود پاکیزه و پاکرای، فردوسی، برهمن فراوان بود پاکرای که این بازی آرد بدانش بجای، فردوسی، زدنبر بیامد سرافراز مای جوان بود و بینادل و پاکرای، فردوسی، یکی دخترش بود نامش همای هنرمند و بادانش و پاکرای، فردوسی، بدانست جنگاور پاکرای که او را همی بازداند همای، فردوسی، بدست چپش هرمز کدخدای سوی راستش موبدپاکرای، فردوسی، از ایرانیان آنکه بد پاکرای بیامد بدهلیز پرده سرای، فردوسی، زن پرمنش گفت کای پاکرای بدین ده فراوان کسست و سرای، فردوسی، یکی مرد دهفانم ای پاکرای خداوند این مرز و کشت و سرای، فردوسی، بنزدیک مهمان شد این پاک رای همی بردخوان از پسش کدخدای، فردوسی، به پیش سکندر شد آن پاکرای زبان کرد گویا و بگرفت جای، فردوسی، بمنذر چنین گفت کای پاکرای گسی کن هنرمند را باز جای، فردوسی، چنین داد پاسخ بدو کدخدای که ای شاه روشندل و پاکرای، فردوسی، که ای مرد بادانش و پاکرای سخنگوی و داننده و رهنمای، فردوسی، به رستم چنین گفت کای پاکرای چرا تیز گشتی به پرده سرای، فردوسی، اگر بخردی سوی توبه گرای همیشه بود پاکدین پاکرای، فردوسی، ای نیکنام ای نیکخوی ای نیکدل ای نیکروی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاکدین، فرخی (دیوان چ دبیر سیاقی ص 259)، برهمن چنین گفت کای پاکرای بدان روی کم یابی آباد جای، اسدی
رجوع به بارجا شود، شمشیر بران، ج، بوارد، (منتهی الارب) (آنندراج)، - حجت بارد، یعنی ضعیف، (قطر المحیط) (اقرب الموارد) : حجت بارد رها کن ای دغا عقل درسر آور و با خویش آ، مولوی، ، فارسیان بمعنی بیمزه و ناخوش آرند، (غیاث)، و فارسیان بمعنی ناخوش بیمزه استعمال کنند، سعید اشرف گوید: نقل جمال لیلی و شیرین بدور تو چون گفتن لطیفۀ مشهور بارد است، (از آنندراج)، خنک و بیمزه در رفتار و گفتار: مکرها در کسب دنیا بارد است مکرها در ترک دنیا وارد است، مولوی، ، بی ذوق، بی لطف: وآن توهمها ترا سیلاب برد زیرکی ّ باردت را خواب برد، مولوی، آنچه ما را در دلست از سوز عشق می نشاید گفت باهر باردی، سعدی (طیبات)، ، ثابت: لی علیه الف بارد، یعنی ثابت، و کذلک سموم بارد، ای ثابت لایزول، (منتهی الارب) (آنندراج)، بمعنی عنّین، که بر زن قادر نباشد، (غیاث)، یکی از امزجۀ نه گانه طب قدیم، سرد، ج، بوارد، (بحر الجواهر)، و بارد بر دو گونه است بارد بالفعل، چون برف و بارد بالقوه، چون کاهو و کاسنی، (مفاتیح)، سرد و تر، سرد و خشک، - بارد بالفعل، سردی که با لمس سردی آن را دریابی، (بحر الجواهر)، - بارد بالقوه، سردی باشد که چون از حرارت غریزیه منفعل شود در بدن احداث برودت کند، (بحر الجواهر)
رجوع به بارجا شود، شمشیر بران، ج، بوارد، (منتهی الارب) (آنندراج)، - حجت بارد، یعنی ضعیف، (قطر المحیط) (اقرب الموارد) : حجت بارد رها کن ای دغا عقل درسر آور و با خویش آ، مولوی، ، فارسیان بمعنی بیمزه و ناخوش آرند، (غیاث)، و فارسیان بمعنی ناخوش بیمزه استعمال کنند، سعید اشرف گوید: نقل جمال لیلی و شیرین بدور تو چون گفتن لطیفۀ مشهور بارد است، (از آنندراج)، خنک و بیمزه در رفتار و گفتار: مکرها در کسب دنیا بارد است مکرها در ترک دنیا وارد است، مولوی، ، بی ذوق، بی لطف: وآن توهمها ترا سیلاب برد زیرکی ّ باردت را خواب برد، مولوی، آنچه ما را در دلست از سوز عشق می نشاید گفت باهر باردی، سعدی (طیبات)، ، ثابت: لی علیه الف بارد، یعنی ثابت، و کذلک سموم بارد، ای ثابت لایزول، (منتهی الارب) (آنندراج)، بمعنی عنّین، که بر زن قادر نباشد، (غیاث)، یکی از امزجۀ نه گانه طب قدیم، سرد، ج، بوارد، (بحر الجواهر)، و بارد بر دو گونه است بارد بالفعل، چون برف و بارد بالقوه، چون کاهو و کاسنی، (مفاتیح)، سرد و تر، سرد و خشک، - بارد بالفعل، سردی که با لمس سردی آن را دریابی، (بحر الجواهر)، - بارد بالقوه، سردی باشد که چون از حرارت غریزیه منفعل شود در بدن احداث برودت کند، (بحر الجواهر)
پابرجا. استوار. ستوار. پایدار. ثابت. مستقیم. راسخ. ایستاده. محکم. وطید. ثابت قدم: چو گفتار پیران بران سان شنید سپه را همه پای برجای دید. فردوسی. چو مهراب را پای برجای دید بسرش اندرون دانش و رای دید. فردوسی. گرت باید که مرکزی گردی زیر این چرخ دایره کردار پای برجای باش و سرگردان چون سکون و تحرک پرگار. سنائی. چو بینی که زن پای برجای نیست ثبات از خردمندی و رای نیست. سعدی. - پای برجای بودن کسی را، کار بسامان بودن او را: بدو گفت هرمزد کاین رای نیست که اکنون ترا پای برجای نیست. فردوسی
پابرجا. استوار. ستوار. پایدار. ثابت. مستقیم. راسخ. ایستاده. محکم. وطید. ثابت قدم: چو گفتار پیران بران سان شنید سپه را همه پای برجای دید. فردوسی. چو مهراب را پای برجای دید بسرش اندرون دانش و رای دید. فردوسی. گرت باید که مرکزی گردی زیر این چرخ دایره کردار پای برجای باش و سرگردان چون سکون و تحرک پرگار. سنائی. چو بینی که زن پای برجای نیست ثبات از خردمندی و رای نیست. سعدی. - پای برجای بودن کسی را، کار بسامان بودن او را: بدو گفت هرمزد کاین رای نیست که اکنون ترا پای برجای نیست. فردوسی
ثابت. ثابت قدم. راسخ. پایدار. استوار: چرا چو لالۀ نشکفته سرفکنده نه ای که آسمان ز سرافکندگیست پابرجا. خاقانی. دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد وندر آن دایره سرگشتۀ پابرجا بود. حافظ. ، دائم. همیشه
ثابت. ثابت قدم. راسخ. پایدار. استوار: چرا چو لالۀ نشکفته سرفکنده نه ای که آسمان ز سرافکندگیست پابرجا. خاقانی. دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد وندر آن دایره سرگشتۀ پابرجا بود. حافظ. ، دائم. همیشه
مرکّب از: بر + جای، ثابت. پایدار. برقرار. برمکان و برمحل. (ناظم الاطباء) : پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی)، رجوع به برجا شود
مُرَکَّب اَز: بر + جای، ثابت. پایدار. برقرار. برمکان و برمحل. (ناظم الاطباء) : پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی)، رجوع به برجا شود