پابرجا. استوار. ستوار. پایدار. ثابت. مستقیم. راسخ. ایستاده. محکم. وطید. ثابت قدم: چو گفتار پیران بران سان شنید سپه را همه پای برجای دید. فردوسی. چو مهراب را پای برجای دید بسرش اندرون دانش و رای دید. فردوسی. گرت باید که مرکزی گردی زیر این چرخ دایره کردار پای برجای باش و سرگردان چون سکون و تحرک پرگار. سنائی. چو بینی که زن پای برجای نیست ثبات از خردمندی و رای نیست. سعدی. - پای برجای بودن کسی را، کار بسامان بودن او را: بدو گفت هرمزد کاین رای نیست که اکنون ترا پای برجای نیست. فردوسی