جدول جو
جدول جو

معنی ویدستر - جستجوی لغت در جدول جو

ویدستر
سگ آبی، حیوانی پستاندار از راستۀ جوندگان با سر گرد، گوشهای کوچک، پاهای پرده دار، دم پهن پوست لطیف و موهای خرمایی که در آب به خوبی شنا می کند و در کنار رودخانه ها به طور دسته جمعی خانه های محکم دو طبقه برای خود می سازند، در زیر شکمش غده ای معروف به جند بیدستر یا خایۀ سگ آبی قرار دارد که در طب قدیم به کار می رفت، سمور آبی، بیدستر، سگ لاب، بادستر، قندس، هزد، بیدست، سقلاب
تصویری از ویدستر
تصویر ویدستر
فرهنگ فارسی عمید
ویدستر(دَ تَ)
بیدستر. نام حیوانی است بحری، و در خشکی هم می باشد، و خصیۀ اورا آش بچگان گویند. (آنندراج) (برهان). بیدستر است که سگ آبی باشد. (انجمن آرا). بیدستر. گند یا جند بیدستر خایۀ آن است. رجوع به بیدستر و جندبیدستر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ویستا
تصویر ویستا
(دخترانه)
دانش و فرهنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ویستور
تصویر ویستور
(پسرانه)
گشوده و منتشر شده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دستر
تصویر دستر
دستره، اره دستی، ارۀ کوچک، داس کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدستر
تصویر بیدستر
سگ آبی، حیوانی پستاندار از راستۀ جوندگان با سر گرد، گوشهای کوچک، پاهای پرده دار، دم پهن پوست لطیف و موهای خرمایی که در آب به خوبی شنا می کند و در کنار رودخانه ها به طور دسته جمعی خانه های محکم دو طبقه برای خود می سازند، در زیر شکمش غده ای معروف به جند بیدستر یا خایۀ سگ آبی قرار دارد که در طب قدیم به کار می رفت، قندس، بادستر، سمور آبی، ویدستر، سقلاب، هزد، بیدست، سگ لاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدست
تصویر بیدست
سگ آبی، حیوانی پستاندار از راستۀ جوندگان با سر گرد، گوشهای کوچک، پاهای پرده دار، دم پهن پوست لطیف و موهای خرمایی که در آب به خوبی شنا می کند و در کنار رودخانه ها به طور دسته جمعی خانه های محکم دو طبقه برای خود می سازند، در زیر شکمش غده ای معروف به جند بیدستر یا خایۀ سگ آبی قرار دارد که در طب قدیم به کار می رفت، سقلاب، ویدستر، هزد، سمور آبی، بیدستر، سگ لاب، قندس، بادستر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وردست
تصویر وردست
کارگری که زیردست استاد کار می کند، دستیار، معاون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادستر
تصویر بادستر
سگ آبی، حیوانی پستاندار از راستۀ جوندگان با سر گرد، گوشهای کوچک، پاهای پرده دار، دم پهن پوست لطیف و موهای خرمایی که در آب به خوبی شنا می کند و در کنار رودخانه ها به طور دسته جمعی خانه های محکم دو طبقه برای خود می سازند، در زیر شکمش غده ای معروف به جند بیدستر یا خایۀ سگ آبی قرار دارد که در طب قدیم به کار می رفت، سگ لاب، بیدستر، قندس، ویدستر، سقلاب، سمور آبی، بیدست، هزد
فرهنگ فارسی عمید
(وَ دَ)
در تداول، کمک و دستیار. آنکه در زیر دست کسی کمک به کار او کند چون شاگردی و مانند آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کارگری که به مقام استادی نرسیده اما از مرحلۀ مبتدی بودن نیز گذشته و باید زیر دست استاد کارکند. (فرهنگ فارسی معین). بیشتر به کارگر خمیرگیری که زیر دست استاد (خلیفه) کار میکند اطلاق شود. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانۀ جمالزاده) ، معاون. یاور. دستیار. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
ژزف. جراح انگلیسی، مولد اوپتون (1872-1912 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: بی + دست، که دست ندارد.
مقطوع الید. مقطوع الیدین:
وز آن پس چنین گفت با رهنمای
که او را هم اکنون ز تن دست و پای
ببرّید تا او بخون کیان
چو بیدست باشد نبندد میان.
فردوسی.
، ناتوان. غیرتوانا
لغت نامه دهخدا
(تِ)
نام قدیمی رود دانوب است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ایران باستان ج 1 ص 559، 446، 600- 603، 1407، 1366، 2458 و 1238 شود، پستان کردن دختر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). پستان کردن و برآمدن پستان زن. (ازناظم الاطباء) ، گیاه برآوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، افزون شدن سپیدی موی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). افزون شدن پیری. (از ناظم الاطباء) ، عیبناک گردانیدن ناموس کسی را و دشنام دادن، چراگاه گیاه ناک یافتن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اندک درخشیدن برق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نگریستن در چیزی. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). نگاه کردن در چیزی از برق و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شروع کردن، و یقال: اوشم فلان یفعل کذا، یعنی کردن گرفت چنان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
قلعه ای است بین کاشان و قم. (از معجم البلدان). از دیه های قاسان. نیاستر و مزارعها از رستاق قاسان. (تاریخ قم ص 138 و 117). رجوع به نیاسر شود
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ رَ)
حلاق. (دهار). موی تراش. موی پیرای. موی استر. مزین. آینه دار. حلاق. دلاک. سلمانی. گرا. گرای. (یادداشت مؤلف) : چون ساعتی ببود و وقت آن آمد که شیخ موی بردارد، موی ستر پیش شیخ آمد. (اسرارالتوحید ص 108).
مزد کردم پسری موی ستر را یک روز
نتوانست به یک هفته از او موی سترد.
سوزنی.
و رجوع به موی ستردن شود، که موی برد، چون نوره و امثال آن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مرکز، و آن نقطۀ وسط حقیقی دایره است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
مرکّب از: وی + ستو = ستود، ویستود. کافر. منکر. مقابل خستو به معنی معترف و مؤمن. (یادداشت مرحوم دهخدا)، رجوع به ویستود شود
لغت نامه دهخدا
غروش، قروش، نام پولی خاص کشور عثمانی، سکۀ سیمین اسپانیایی
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ رَ)
مرکّب از: بیدستر + -ک تصغیر، بیدستر:
بی نام هم کنونش چو بیدسترک خصی
این بدگهر شغالک و توسن رگ استرک.
خاقانی.
رجوع به بیدستر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: بی + دستور، بیرخصت و بی اجازه. (ناظم الاطباء)، مقابل بدستوری، بدخلق و گستاخ، بیقاعده وبدون پیشرو. (ناظم الاطباء)، و رجوع به دستور شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
بیدستر. قاسطر. قضاعه. سگلابی. سگ آبی. (برهان). بادستر. (دزی ج 1 ص 47). حیوان آبی که جند رااز آن گیرند. (ناظم الاطباء). رجوع به بیدستر شود، خانه تابستانی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (سروری). رجوع به بادغد و بادغر شود، جائی که از همه طرف باد بدانجا آید. (ناظم الاطباء). رجوع به بادغر و بادغد و غرد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
مرکّب از: بی + دست + ار = اره، بی اره، (فرهنگ فارسی معین)، نام حیوانی است بحری که هم در آب و هم در خشکی زندگانی تواند نمود و خصیۀ او را آش بچگان (خایۀ سگ آبی) گویند و بترکی آن جانور را قندز خوانند. (برهان)، نام حیوانی است شبیه بسگ که خایه های آویخته دارد و بیشتر در آبها متکون شود و گاهی نیز بخشکی آید و در آفتاب بخسبد جمعی بر لب آبها و دریاها در حفره ای کمین کنند چون وی بیرون آید و بخسبد برخیزند و چوبی بر وی زنند وی بیفتد و خصیتین او را بریده ببرند و او را سگ آبی گویند و بترکی قندز نامند و خصیۀ او را بپارسی گند بیدستر خوانند چه گند بمعنی خایه است و عربان گند را به جند معرب کرده اند و آن در دواها بکار رود و در دفع امراض بلغمی و سودائی مفید است. (انجمن آرا) (آنندراج)، حیوانی است بحری که هم در آب و هم در خشکی زندگی کند و سگ آبی نیز گویند و بترکی قندز گویند و گند بیدستر یعنی خصیۀ آن که جند بیدستر معرب آن است. (فرهنگ رشیدی)، یکی از حیوانات پستاندار قاضمه که دو پایش مانند پنجۀ مرغ آبی و دمش صدفی و پهن و افقی و جند که دوائی است ضد تشنج از آن استخراج میشود و آنرا قندز و هرژفدک و هزد نیز گویند. (ناظم الاطباء)، حیوان جونده و پستاندار از تیره کاستوریدای که در اروپا و آمریکای شمالی یافت میشود با پوستی پر پشم و زیبا و بهمین جهت شکار میشود با سری گرد و گوشهایی کوچک و دمی پهن (بدرازی حدود 25 سانتیمتر و عرض حدود 15 سانتیمتر) دارد و پاهای عقب آن پرده دار است و برای شنای حیوان مورد استفاده قرار میگیرد طول بدنش 75 سانتیمتر و وزنش از 20 تا 25 کیلوگرم میباشد، دمش چون سکانی در هنگام شنا و چون تکیه گاهی در هنگام جویدن درخت و چون شلاقی برای صدا درآوردن از آب بمنظور خبر کردن بیدسترهای دیگر در موقع خطر بکار می رود. بیدسترهای آمریکایی از شاخه و گل خانه ای در مدخل رودخانه میسازند که مدخل آن از زیر آب است. اگر عمق آب کم باشد. سدهایی از تنه درخت و گل بنا میکنند. (از فرهنگ فارسی معین و دایره المعارف فارسی)، سگلابی. سگ آبی. بادستر. قسطور. سقلاب. ویدستر. سوفسطیون. سکلاوی. (یادداشت مؤلف)،
- گند بیدستر، جند بیدستر. گند ویدستر. جند بادستر. خایۀ بیدستر. رجوع به گند بیدستر شود
لغت نامه دهخدا
پستانداری از راسته جوندگا که نسبه بزرگ است و بوزن 2 کیلوگرم میرسد. موهای بدنش زیباست و بهمین مناسب شکار میشود. پاهای خلفیاش پرده دار است و برای شنای حیوان مورد استفاده قرار میگیرد. بادستر بتر و بر بی دست و پا (ی) آنکه دست و پا ندارد، بیعرضه بی کفایت، بی قوت بیزور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستر
تصویر دستر
داس کوچک دندانه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاستر
تصویر بیاستر
دهان دره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادستر
تصویر بادستر
بیدستر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیاستر
تصویر پیاستر
واحد پول در بعضی از کشورها به ارزشهای گوناگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وی ستور
تصویر وی ستور
منگر کافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویست
تصویر ویست
قسمی بازی باورق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وردست
تصویر وردست
((وَ دَ))
کمک، دستیار
فرهنگ فارسی معین
((دَ تَ))
پستانداری از راسته جوندگان که نسبتاً بزرگ است با وزن بیست کیلوگرم و قد هفتادوپنج سانتیمتر، موهای بدنش زیباست و به همین مناسبت شکار می شود. سگ آبی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وندسار
تصویر وندسار
مرکز
فرهنگ واژه فارسی سره
دستیار، شاگرد، معاون، یاور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیشتر
فرهنگ گویش مازندرانی
گسستن، پاره کردن، جدا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی