جدول جو
جدول جو

معنی وکوف - جستجوی لغت در جدول جو

وکوف
(وَ)
ناقه وکوف، شترمادۀ شیرناک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، (سحاب...، ابری که آهسته آهسته رود. اذا کانت تسیل قلیلاً قلیلاً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
وکوف
(قِ)
چکیدن سقف خانه و جز آن از باران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). وکیف. رجوع به وکف و وکیف شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وقوف
تصویر وقوف
آگاهی، ایستادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوف
تصویر کوف
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، شباویز، کنگر، بیغوش، کلک، هامه، مرغ شب آویز، مرغ بهمن، بوم، مرغ حق، کوچ، کوکن، بوف، چغو، مرغ شباویز، چوگک، کول، کلیک، پسک، آکو، بایقوش، پشک، اشوزشت، پش، پژ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکوف
تصویر شکوف
پسوند متصل به واژه به معنای شکوفنده، برای مثال که لشکر شکوفان مغفر شکاف / نهان صلح جستند و پیدا مصاف (سعدی۱ - ۷۷ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(قِ بَ)
وکب. وکبان. فراخ رفتن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وکب و وکبان شود
لغت نامه دهخدا
(وِ / وُ)
اکاف. پشماگند. (منتهی الارب). پالان خر. (مهذب الاسماء). پالان خر و اسب. (غیاث اللغات) (آنندراج). برذعۀ حمار، و در لسان آمده برذعۀ خر و شتر و استر. (از اقرب الموارد). ج، وکف. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ وقف، جمع واژۀ واقف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ولیف. برق پی درپی درخشنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فیو / فُ)
به شتاب رفتن شتر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ سَ)
ورف. وریف. فراخ افتادن سایه و دراز و کشیده شدن آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، گوالیدن گیاه و نیک سبز گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). خرم و سبز و شاداب گردیدن گیاه. (اقرب الموارد). درخشیدن نبات از تاریکی. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به ورف شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
لئیم: فلان وکوع لکوع، او لئیم و ناکس است. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پرنده ای است به نحوست مشهور که آن را بوم و چغد نیز گویند و آن دو قسم می باشد: کوچک و بزرگ، کوچک را چغد و بزرگ را بوم خوانند. (برهان). به معنی بوم است که به نحوست معروف است و بزرگ آن را خرکوف گویند. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). کوچ بود وآن جنسی هست از مرغان کوچک، در آذربایجان باشد کنکی (ظ. کنگر خوانند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246). کوف مرغی باشد که او را بوم گویند و جغد گویند و کوچ گویند که در ویرانه ها باشد. کوف جغد بود و جغو نیزگویند. (حاشیۀ لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246). جغد. چغو. کنگر. کوچ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در خراسان کیف گویند. (حاشیۀ برهان چ معین) :
چون در او عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت
کاخها شد جای کوف و باغها شدجای خاد.
فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246).
جایی که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مکان شد کوف و کرکس را وطن.
امیرمعزی
اتفاق چنان افتاد که در گور شکافی بود و در آن شکاف کوفی آشیانه کرده چون آواز لیلی اخیلیه بشنود از آنجا بپرید و آوازی کرد. (تفسیر ابوالفتوح، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گهی با کوف در ویرانه بودیم
گهی با صوف در کاشانه بودیم.
عطار (اسرارنامه).
کوف آمد پیش چون دیوانه ای
گفت من بگزیده ام ویرانه ای.
عطار (منطق الطیر).
چون باز سپید دست سلطانی تو
ویرانه چه می کنی تو چون کوف آخر.
عطار.
نشاند بی هنران را به جای اهل هنر
ندید هیچ تفاوت ز کوف تا به همای.
ابن یمین (از آنندراج).
، شانۀ جولاهگان را نیز گفته اند. (برهان). در برهان به معنی شانۀ جولاهگان هم نوشته. (آنندراج). شانۀ جولاهگان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ عَ)
دوباره دوختن کرانه های ادیم را بر یکدیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کاف الادیم یکوفه کوفاً، اطراف ادیم را دوباره دوخت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وُ کُ)
جمع واژۀ وکاف. (اقرب الموارد). رجوع به وکاف شود
لغت نامه دهخدا
(وَ کَ)
فساد. بزه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تباهی. (منتهی الارب) ، عیب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، کرانۀ کوه. (منتهی الارب). دامنۀ کوه. (اقرب الموارد) ، خوی و عرق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، فرود زمین درشت سنگ ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) ، برواره مانندی که بر کنیف خانه سازند. (منتهی الارب). مثل الجناح یکون علی کنیف البیت. (اقرب الموارد). ج، اوکاف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، ضعف و سستی، ثقل و سنگینی. (اقرب الموارد). گرانی. (منتهی الارب) ، شدت و سختی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، فلان علی وکف من حاجته، اذا کان لایدری علی ما هو منها، مکروه و نقص: لیس علیک فی هذا الامر وکف، ای لیس علیک فیه مکروه و لا نقص. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَذْیْ)
خمیدن و میل کردن، ستم کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، عیبناک شدن، بزه مند گردیدن. (منتهی الارب). گناه کردن. (اقرب الموارد) ، سست گشتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
اقامت نمودن، آهنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). اصابه کردن. (اقرب الموارد) ، استوار کردن گره. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) : وکد العقد، استوار کرد گره را. (منتهی الارب) ، بستن پالان. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) : وکد الرحل، بست پالان را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
کندی و سستی بینایی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
کار خود به دیگری واگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج). کار خود به دیگری سپردن و به آن اکتفاء کردن. (اقرب الموارد). کار خود به دیگری سپردن، سست گردیدن دابه. (منتهی الارب). سست گردیدن ستور. (آنندراج) : وکلت الدابه، فترت فی السیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ ءَ)
وکوف. وکف. چکیدن سقف خانه و جز آن از باران یعنی دروه کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به وکوف و وکف شود، قطره قطره جاری ساختن چشم اشک را و ابر باران را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چکیدن سقف خانه و جز آن از باران یا دروا کردن. (آنندراج). چکیدن آب ازسقف و دلو و آنچ بدین ماند. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مضطرب و پریشان شدن. (اقرب الموارد). طپیدن و بی آرام گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، به رفتار وجف رفتن شتر. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به وجف و وجیف شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بسیار نیکو شدن موی. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پیوسته پیش آمدن بر کسی و روی آوردن. (از منتهی الارب). روی فرا چیزی کردن. (تاج المصادر بیهقی). روی به چیزی آوردن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). روی آوردن بر کسی و ملازم او گشتن. (از اقرب الموارد). عکف. و رجوع به عکف شود، مقیم ماندن. (از منتهی الارب). در جای مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) ، گوشه گرفتن درمسجد. (از منتهی الارب). اعتکاف. (اقرب الموارد) ، نگه داشتن خود را و اصلاح نمودن و دیری ورزیدن. (از منتهی الارب) ، بازداشته شدن، گرد چیزی درآمدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَضْ ضُ)
گرد گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع شدن و گرد گشتن رمل و مردم. (از اقرب الموارد) ، با کوفیان مانند کردن خود را و نسبت نمودن با ایشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَکْ وَ)
آواز و صدا و غوغای سگ را گویند. (برهان) (آنندراج). وک وک. وق وق. وغ وغ. آواز سگ. (حاشیۀ برهان قاطع) : چون سگان محله چست بایستند وک وک آغاز کنند. (معارف بهأولد چ 1338 ه. ش. ص 42)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
سستی در عمل. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حکوف
تصویر حکوف
سستی در عمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقوف
تصویر وقوف
آگاهی، ایستیدگی، پی بردن -1 ایستادن، آگاه شدن، ایست توقف: (و ایستادن در موقف وقوف طاعت توقفی نماید عنان یکران دولت بر آن سمت معطوف فرماییم)، آگاهی اطلاع. یا اهل وقوف. بااطلاع و تجربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وکاف
تصویر وکاف
پالان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکوف
تصویر شکوف
شکاف و رخنه، شکافنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوف
تصویر کوف
بوم، جغد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وقوف
تصویر وقوف
((وُ))
ایستادگی، ایست، آگاهی، بصیرت
فرهنگ فارسی معین
آگاهی، احاطه، ادراک، اطلاع، بصیرت، بینش، علم، معرفت
متضاد: ناآگاهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بوف، بوم، جغد، کرکیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد