جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با کوف

کوف

کوف
جُغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پَر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، شَباویز، کُنگُر، بَیغوش، کَلِک، هامِه، مُرغ شَب آویز، مُرغ بَهمَن، بوم، مُرغ حَق، کوچ، کوکَن، بوف، چَغو، مُرغ شَباویز، چوگَک، کول، کَلیک، پَسَک، آکو، بایقوش، پَشک، اَشوزُشت، پُش، پُژ
کوف
فرهنگ فارسی عمید

کوف

کوف
پرنده ای است به نحوست مشهور که آن را بوم و چغد نیز گویند و آن دو قسم می باشد: کوچک و بزرگ، کوچک را چغد و بزرگ را بوم خوانند. (برهان). به معنی بوم است که به نحوست معروف است و بزرگ آن را خرکوف گویند. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). کوچ بود وآن جنسی هست از مرغان کوچک، در آذربایجان باشد کنکی (ظ. کنگر خوانند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246). کوف مرغی باشد که او را بوم گویند و جغد گویند و کوچ گویند که در ویرانه ها باشد. کوف جغد بود و جغو نیزگویند. (حاشیۀ لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246). جغد. چغو. کنگر. کوچ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در خراسان کیف گویند. (حاشیۀ برهان چ معین) :
چون در او عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت
کاخها شد جای کوف و باغها شدجای خاد.
فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246).
جایی که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مکان شد کوف و کرکس را وطن.
امیرمعزی
اتفاق چنان افتاد که در گور شکافی بود و در آن شکاف کوفی آشیانه کرده چون آواز لیلی اخیلیه بشنود از آنجا بپرید و آوازی کرد. (تفسیر ابوالفتوح، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گهی با کوف در ویرانه بودیم
گهی با صوف در کاشانه بودیم.
عطار (اسرارنامه).
کوف آمد پیش چون دیوانه ای
گفت من بگزیده ام ویرانه ای.
عطار (منطق الطیر).
چون باز سپید دست سلطانی تو
ویرانه چه می کنی تو چون کوف آخر.
عطار.
نشاند بی هنران را به جای اهل هنر
ندید هیچ تفاوت ز کوف تا به همای.
ابن یمین (از آنندراج).
، شانۀ جولاهگان را نیز گفته اند. (برهان). در برهان به معنی شانۀ جولاهگان هم نوشته. (آنندراج). شانۀ جولاهگان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

کوف

کوف
دوباره دوختن کرانه های ادیم را بر یکدیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کاف الادیم یکوفه کوفاً، اطراف ادیم را دوباره دوخت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا