قماش خانه. این لغت بدین صورت و با آن معنی در حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی آمده است اما آیا کلمه مبدل ’پرونده’ است که به غلط کاتب بدین صورت درآمده است ؟ و آیا قماش خانه هم ممکن است ’قماشجامه’ باشد؟ (از یادداشت مؤلف)
قماش خانه. این لغت بدین صورت و با آن معنی در حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی آمده است اما آیا کلمه مبدل ’پرونده’ است که به غلط کاتب بدین صورت درآمده است ؟ و آیا قماش خانه هم ممکن است ’قماشجامه’ باشد؟ (از یادداشت مؤلف)
پژمرده. بی آب و تاب. افسرده. درهم. پریشان. آشفته: صبحدمان مست برآمد ز کوی زلف پژولیده و ناشسته روی. سنائی. زن کنیزک را پژولیده بدید درهم و آشفته و دنگ و مرید. مولوی. نبرده آن هواآب گلش را پژولیده نکرده سنبلش را. جامی (از فرهنگ شعوری). ، نرم گردیده، ابترشده، نصیحت کرده شده، بازپرسی کرده شده (؟) (شاید مصحف پژوهیده). (برهان قاطع)
پژمرده. بی آب و تاب. افسرده. درهم. پریشان. آشفته: صبحدمان مست برآمد ز کوی زلف پژولیده و ناشسته روی. سنائی. زن کنیزک را پژولیده بدید درهم و آشفته و دنگ و مرید. مولوی. نبرده آن هواآب گلش را پژولیده نکرده سنبلش را. جامی (از فرهنگ شعوری). ، نرم گردیده، ابترشده، نصیحت کرده شده، بازپرسی کرده شده (؟) (شاید مصحف پژوهیده). (برهان قاطع)
پژوهش کننده. جوینده. جستجوکننده. بازجست کننده. فاحص. باحث. متتبّع. محقق. مستفسر. متجسس: پژوهندۀ نامۀ باستان که از مرزبانان زند داستان. فردوسی. دگر گفت کز گردش آسمان پژوهنده مردم شود بدگمان. فردوسی. اگر در نهانی سخن دیگر است پژوهنده را راز با مادر است. فردوسی. پژوهندۀ روزگار نخست گذشته سخنها همه بازجست. فردوسی. یکایک بدین بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند. فردوسی. شدند اندر آن مؤبدان انجمن ز هر در پژوهنده و رای زن. فردوسی. دبیر پژوهنده را پیش خواند سخنهای آکنده را برفشاند. فردوسی. چو یکسر بر این بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند. فردوسی. بگوهر سوی بچگان آمد او ز تخم پژوهندگان ؟ آمد او. فردوسی. پژوهندۀ رای شاه عجم نصیحت گر شهریار زمن. فرخی. پژوهنده ای بود و حجت نمای در آن انجمن گشت شاه آزمای. نظامی. همه کودکان را بیاموخت زند به تندی و خشم و ببانگ بلند یکی کودکی مهتر اندر برش پروهندۀ زند و استا سرش. فردوسی. ، طالب. خواهان: ترا ای پدر من (اسفندیار) یکی بنده ام نه از بهر شاهی پژوهنده ام. فردوسی. همی برد با خویشتن شست مرد پژوهندۀ روزگار نبرد. فردوسی. ، جاسوس. مفتش. خبرچین. کارآگاه. منهی: پژوهندۀ راز پیمود راه ببلخ گزین شد سوی کاخ شاه. فردوسی. کدام است مردی پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز. فردوسی. پژوهندگان دار بر راهرو همی دان نهان جهان نو به نو. اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ کتاب خانه مؤلف ص 197). پژوهندۀ دیگر آغاز کرد که دارا نه چندان سپه ساز کرد. نظامی. ، حکیم. خردمند. دانا. زیرک. (برهان قاطع)
پژوهش کننده. جوینده. جستجوکننده. بازجست کننده. فاحص. باحث. متتبّع. محقق. مستفسر. متجسس: پژوهندۀ نامۀ باستان که از مرزبانان زند داستان. فردوسی. دگر گفت کز گردش آسمان پژوهنده مردم شود بدگمان. فردوسی. اگر در نهانی سخن دیگر است پژوهنده را راز با مادر است. فردوسی. پژوهندۀ روزگار نخست گذشته سخنها همه بازجست. فردوسی. یکایک بدین بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند. فردوسی. شدند اندر آن مؤبدان انجمن ز هر در پژوهنده و رای زن. فردوسی. دبیر پژوهنده را پیش خواند سخنهای آکنده را برفشاند. فردوسی. چو یکسر بر این بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند. فردوسی. بگوهر سوی بچگان آمد او ز تخم پژوهندگان ؟ آمد او. فردوسی. پژوهندۀ رای شاه عجم نصیحت گر شهریار زمن. فرخی. پژوهنده ای بود و حجت نمای در آن انجمن گشت شاه آزمای. نظامی. همه کودکان را بیاموخت زند به تندی و خشم و ببانگ بلند یکی کودکی مهتر اندر برش پروهندۀ زند و استا سرش. فردوسی. ، طالب. خواهان: ترا ای پدر من (اسفندیار) یکی بنده ام نه از بهر شاهی پژوهنده ام. فردوسی. همی برد با خویشتن شست مرد پژوهندۀ روزگار نبرد. فردوسی. ، جاسوس. مفتش. خبرچین. کارآگاه. منهی: پژوهندۀ راز پیمود راه ببلخ گزین شد سوی کاخ شاه. فردوسی. کدام است مردی پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز. فردوسی. پژوهندگان دار بر راهرو همی دان نهان جهان نو به نو. اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ کتاب خانه مؤلف ص 197). پژوهندۀ دیگر آغاز کرد که دارا نه چندان سپه ساز کرد. نظامی. ، حکیم. خردمند. دانا. زیرک. (برهان قاطع)
شور کردن. (برهان) (آنندراج) ، برانگیزاندن مردم را به جنگ. (برهان). تحریک کردن و برانگیزاندن بر جنگ و جدال و مخاصمه. (ناظم الاطباء). تحریک کردن. جنباندن. (فرهنگ فارسی معین) ، وزیدن باد و جز آن. (ناظم الاطباء) ، تقاضا نمودن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گزاردن کارها. (فرهنگ فارسی معین) ، ورغلانیدن و اغوا کردن، دل ربودن. گمراه کردن، فرونشانیدن تشنگی. (ناظم الاطباء)
شور کردن. (برهان) (آنندراج) ، برانگیزاندن مردم را به جنگ. (برهان). تحریک کردن و برانگیزاندن بر جنگ و جدال و مخاصمه. (ناظم الاطباء). تحریک کردن. جنباندن. (فرهنگ فارسی معین) ، وزیدن باد و جز آن. (ناظم الاطباء) ، تقاضا نمودن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گزاردن کارها. (فرهنگ فارسی معین) ، ورغلانیدن و اغوا کردن، دل ربودن. گمراه کردن، فرونشانیدن تشنگی. (ناظم الاطباء)