مشتاق، آرزومند، برای مثال هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی / که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی (حافظ - ۹۴۶)، حامی، طرف دار، کسی که از دیگری طرف داری بکند، یار، دوست
مشتاق، آرزومند، برای مِثال هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی / که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی (حافظ - ۹۴۶)، حامی، طرف دار، کسی که از دیگری طرف داری بکند، یار، دوست
بی میل و اراده. بی اختیار. بی خواست. (ناظم الاطباء). ناخواسته. (فرهنگ نظام). کنایه از کاری بود که نه بخواست و اختیار کسی به فعل آید. (انجمن آرا). بدون اراده. کراههً. اجباراً. به طور عدم میل و رغبت. (ناظم الاطباء). کرهاً. - خواه و ناخواه، طوعاً و کرهاً. - ناخواه کسی، برخلاف میل او. به خلاف خواست او. علی رغم او: آن چنان کز عطسه ای و خامیاز این دهان گردد به ناخواه تو باز. مولوی. که کسی ناخواه او و رغم او گردد اندر ملکت او حکم جو. مولوی. چون کسی ناخواه وی بر وی براند خاربن در باغ ملک او نشاند. مولوی
بی میل و اراده. بی اختیار. بی خواست. (ناظم الاطباء). ناخواسته. (فرهنگ نظام). کنایه از کاری بود که نه بخواست و اختیار کسی به فعل آید. (انجمن آرا). بدون اراده. کراههً. اجباراً. به طور عدم میل و رغبت. (ناظم الاطباء). کرهاً. - خواه و ناخواه، طوعاً و کرهاً. - ناخواه کسی، برخلاف میل او. به خلاف خواست او. علی رغم او: آن چنان کز عطسه ای و خامیاز این دهان گردد به ناخواه تو باز. مولوی. که کسی ناخواه او و رغم او گردد اندر ملکت او حکم جو. مولوی. چون کسی ناخواه وی بر وی براند خاربن در باغ ملک او نشاند. مولوی
یار و دوست و محب. (برهان). هوادار. طرفدار. جانب دار. موافق. (از یادداشتهای بخط مؤلف) : آن خریدار سخندان و سخن وآن هواخواه هنرمند و هنر. فرخی. پادشا باش و رخ از شادی مانندۀ گل رخ بدخواه هواخواه تو مانندۀکاه. فرخی. بنده وفادار و هواخواه توست بنده هواخواه و وفادار، دار. منوچهری. چوهم دل بود او را، هم درم بود هوادار و هواخواهش نه کم بود. فخرالدین اسعد. دل اختر از جان هواخواه توست زبان زمانه ثناخواه توست. اسدی. هرکه زبان او خوشتر هواخواه اوبیشتر. (قابوسنامه). تا بود قضا، بود وفادار یمینش تا هست قدر، هست هواخواه شمالش. ناصرخسرو. در کهن انصاف نوان کم بود پیر هواخواه جوان کم بود. نظامی. دلیران ارمن هواخواه او کمربسته بر رسم و بر راه او. نظامی. دو بهره جهان را در آن شهر یافت هواخواه خود را یکی بهر یافت. نظامی. چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست به طبعش هواخواه گشتند و دوست. سعدی. بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم. حافظ. من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش در عشق دیدن تو هواخواه غربتم. حافظ. هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی که هم نادیده می بینی و هم ننوشته میخوانی. حافظ
یار و دوست و محب. (برهان). هوادار. طرفدار. جانب دار. موافق. (از یادداشتهای بخط مؤلف) : آن خریدار سخندان و سخن وآن هواخواه هنرمند و هنر. فرخی. پادشا باش و رخ از شادی مانندۀ گل رخ بدخواه هواخواه تو مانندۀکاه. فرخی. بنده وفادار و هواخواه توست بنده هواخواه و وفادار، دار. منوچهری. چوهم دل بود او را، هم درم بود هوادار و هواخواهش نه کم بود. فخرالدین اسعد. دل اختر از جان هواخواه توست زبان زمانه ثناخواه توست. اسدی. هرکه زبان او خوشتر هواخواه اوبیشتر. (قابوسنامه). تا بود قضا، بود وفادار یمینش تا هست قدر، هست هواخواه شمالش. ناصرخسرو. در کهن انصاف نوان کم بود پیر هواخواه جوان کم بود. نظامی. دلیران ارمن هواخواه او کمربسته بر رسم و بر راه او. نظامی. دو بهره جهان را در آن شهر یافت هواخواه خود را یکی بهر یافت. نظامی. چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست به طبعش هواخواه گشتند و دوست. سعدی. بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم. حافظ. من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش در عشق دیدن تو هواخواه غربتم. حافظ. هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی که هم نادیده می بینی و هم ننوشته میخوانی. حافظ
قرض خواه. (آنندراج). آنکه وام گرفتن از کسی را درخواست می کند. (ناظم الاطباء). آنکه وام گرفتن خواهد. که از کسی وام دادن خواهد. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مطالب. خواهنده. طلب کننده: در آن دم که گرددشکم وامخواه گلین دیگ بهتر که زرین کلاه. امیرخسرو. ، محصل. آنکه ادای وام را از کسی میخواهد و طلب میکند. (ناظم الاطباء). بستانکار. طلبکار. فامخواه. وامده. که از بدهکار مطالبه کند. آنکه مطالبۀ وام دادۀ خود کند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و گر وام دارد کسی زین گروه شده ست از بد وامخواهان ستوه. فردوسی. و گر وامخواهی بیاید ز راه درم خواهد از مرد بی دستگاه. فردوسی. گویی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی وامخواهی نبود کو به تقاضا نشود. منوچهری. از وام جهان اگر گیاهی است می ترس که شوخ وامخواهی است. نظامی. کرم کن و بخر از دست وامخواهانم که بر من از کرمت وام های بسیار است. خاقانی. - امثال: حیض مرد دیدار وامخواه است
قرض خواه. (آنندراج). آنکه وام گرفتن از کسی را درخواست می کند. (ناظم الاطباء). آنکه وام گرفتن خواهد. که از کسی وام دادن خواهد. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مطالب. خواهنده. طلب کننده: در آن دم که گرددشکم وامخواه گلین دیگ بهتر که زرین کلاه. امیرخسرو. ، محصل. آنکه ادای وام را از کسی میخواهد و طلب میکند. (ناظم الاطباء). بستانکار. طلبکار. فامخواه. وامده. که از بدهکار مطالبه کند. آنکه مطالبۀ وام دادۀ خود کند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و گر وام دارد کسی زین گروه شده ست از بد وامخواهان ستوه. فردوسی. و گر وامخواهی بیاید ز راه درم خواهد از مرد بی دستگاه. فردوسی. گویی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی وامخواهی نبود کو به تقاضا نشود. منوچهری. از وام جهان اگر گیاهی است می ترس که شوخ وامخواهی است. نظامی. کرم کن و بخر از دست وامخواهانم که بر من از کرمت وام های بسیار است. خاقانی. - امثال: حیض مرد دیدار وامخواه است