جدول جو
جدول جو

معنی وطش - جستجوی لغت در جدول جو

وطش
(قُ حَ)
زدن، دفع کردن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : وطش عن فلان، دفعه عنه. (اقرب الموارد) ، بیان نمودن یک جزء از کار را. (ناظم الاطباء) : وطش الحدیث و الخبر، بیّن طرفاً منه. (اقرب الموارد) ، آشکار نکردن سخن را و به طور اغلاق و اشکال سخن راندن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طوش
تصویر طوش
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، بنا به بعضی از نسخه های شاهنامه، نام یکی از چهار پسر اسفندیار، فرزندگشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وخش
تصویر وخش
(پسرانه)
روشنایی، نام چهاردهمین جد آذرباد مهراسپند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بطش
تصویر بطش
تندی، خشم، قهر، حرکت، جنبش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وطا
تصویر وطا
آنچه روی زمین پهن می کنند، گستردنی، فرش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وخش
تصویر وخش
بیماری که در دست و پای اسب یا الاغ و شتر ایجاد می شود، ورم مفصل استخوان دست و پای اسب و الاغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وطن
تصویر وطن
محل اقامت شخص و جایی که در آن متولد شده و پرورش یافته، میهن، زادبوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وطی
تصویر وطی
مرپرحرف پرگوی. چیزی که پاسپردی آن آشکارباشد: (دراین باب رخصت یجوز للشاعر مالایجوز متمسکی قوی است و بهانه ضرورت شعر مستندی وطی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولش
تصویر ولش
چشم بپوش (از آن) صرف نظر کن دست بردار، اهمیت مده (به آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وخش
تصویر وخش
مردم پست و فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وزش
تصویر وزش
وزیدن جریان باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورش
تصویر ورش
طعامی که از شیر سازند
فرهنگ لغت هوشیار
زمین نشیب و پست میان زمینهای بلند. زمین نشیب و پست میان زمینهای بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وطر
تصویر وطر
آرزو، نیاز
فرهنگ لغت هوشیار
مهین بگرید مرا دوده و میهنم که بی سر ببینند خسته تنم (عنصری) چو آمد بر مهین ومان خویش ببردش به سد لابه مهمان خویش (اسدی توسی) زاد بوم زادگاه جایباش، ستورگاه مقیم شدن در جایی، اقامت در جایی، (سم) محل اقامت جای باش: (هفتصدوپنجاه وچارازهجت خیرالبشر مهررا چوزامکان وماه راخوشه وطن) (حافظ)، شهر زاد: (و این ضعیف مصنف ترجمه ابوالشرف ناصح... بوقتی که از وطن خویش بسبب حوادث روزگار منزعج بود و باصفهان مقیم)، کشوری که شخص در یکی از نواحی آن مولد شده و نشو و نما کرده میهن. یا وطن اصلی. زادگاه اصلی: (در زمن نواب سکندرشان رخصت انصراف یافته متوجه وطن اصلی گردید)، آسمان. یا وطن مالوف. جایی که شخص بسکونت در آن الفت و انس گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وحش
تصویر وحش
جانوران بیابانی، و دشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجش
تصویر وجش
دلهره، آواز پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وبش
تصویر وبش
پیسی شتر، سپیدک برناخن، پست فرومایه رمن آن (اوباش) است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غطش
تصویر غطش
شب شدن، کند روی از بیماری یا پیری سستی بینایی اشکریزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطش
تصویر عطش
تشنگی عطش تشنه تشنه شدن، تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طوش
تصویر طوش
گولی نابخردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطش
تصویر بطش
حمله کردن وسخت گرفتن به کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واش
تصویر واش
گیاه، علف ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وخش
تصویر وخش
((وَ خَ))
نوعی بیماری در دست و پای چهارپایان، ورم مفصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وطن
تصویر وطن
((وَ أَ))
زادگاه، میهن، جمع اوطان، اقامت در جایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وطی
تصویر وطی
((وَ))
پایمال کردن، سوار شدن بر اسب، در فارسی به معنای جماع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وحش
تصویر وحش
((وَ))
جانور بیابانی، جمع وحوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وخش
تصویر وخش
((وَ))
پست و بیکاره از هر چیز، مردم فرومایه بی اعتبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عطش
تصویر عطش
((عَ طَ))
تشنه شدن، تشنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واش
تصویر واش
علف، گیاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورش
تصویر ورش
((وَ))
طعامی که از شیر سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وزش
تصویر وزش
((وَ زِ))
وزیدن، حرکت کردن باد، یا نسیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بطش
تصویر بطش
((بَ))
سخت گرفتن، خشم راندن، با خشم حمله کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وطر
تصویر وطر
((وَ طَ))
حاجت، نیاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وطن
تصویر وطن
میهن
فرهنگ واژه فارسی سره