جدول جو
جدول جو

معنی وضخ - جستجوی لغت در جدول جو

وضخ
(قَ آ)
نیم پر کردن دلو را، آب اندک دادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کم آب گردیدن چاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وضی
تصویر وضی
خوب و پاکیزه روی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واخ
تصویر واخ
در هنگام ندبه و زاری یا در مقام تحسین و تعجب بر زبان می آورند، واخ واخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسخ
تصویر وسخ
چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وضع
تصویر وضع
کیفیت، حالت، چگونگی و حالت هر چیز،
کنایه از وضعیت مالی، توان مالی مثلاً فعلاً وضعمان خوب نیست،
کنایه از حالت بدن مثلاً وضع مزاجی،
ایجاد کردن، پدید آوردن مثلاً وضع قوانین جدید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رضخ
تصویر رضخ
بخشش کم، عطای اندک، خبری که بشنوند و باور نکنند
فرهنگ فارسی عمید
شستن صورت و دست ها و مسح کشیدن بر سر و پاها (در نزد شیعه و شستن پاها در نزد اهل سنت) پیش از نماز، دست نماز
فرهنگ فارسی عمید
واه، وه، از اصوات تعجب است، کلمه ای که در تحسین و تعریف و خوش آیندی استعمال میگردد، (ناظم الاطباء)، کلمه ای است که در حالت دیدن چیزی خوب یا شنیدن خبری مرغوب مکرر بر زبان رانند، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، کلمه ای است که چون از دیدن و شنیدن چیزی خوب طبع را خوش آید و یا لذت یافتن ازچیزی بر زبان رانند و در محل انتعاش طبیعت بطریق تحسین تکرار کنند، (برهان) (جهانگیری)، از اصوات افسوس و تأسف به معنی آه و وای:
روز و شب آخ و واخ و ناله و وای
خویشتن در بلا و هر که سرای،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شکستن چیزی را. و لایکون الا فی شی ٔ اجوف، سر شکستن کسی را، کور کردن چشم کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، یکباره ریختن آب را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
رضخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رضخ شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رضخ. خبری که بشنوند و باور ندارند آنرا. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سهمی از غنایم جنگی که طبق مقررات اسلامی به کسانی که در جنگ شرکت کرده اند، دهند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ریزریز کردن سنگ ریزه را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کوفتن. (دهار) (مصادر اللغۀ زوزنی). و رجوع به رضح شود، عطای اندک دادن کسی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اندک دادن. (مصادر اللغۀ زوزنی) ، کوفتن سر مار. (از منتهی الارب) (از آنندراج). سر مار شکستن. (مصادر اللغۀ زوزنی) ، بر زمین زدن کسی را. (ناظم الاطباء) ، زدن زمین را به چیزی. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). (از آنندراج) ، سرون زدن گرفتن تکه ها. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شاخ زدن گرفتن تکه ها. (از اقرب الموارد) ، همدیگر را سنگ انداختن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
یقین است که دربرابر گمان باشد، (برهان) (از سفرنامۀ شاه ایران از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء)، محقق، بی شبهه، بی قیاس، (ناظم الاطباء)، درواخ:
گمان برم که بر او ملک تا ابد باقی است
به صددلیل مبرهن گمان من شد واخ،
فرخی سیستانی (از فرهنگ خطی انجمن آرای ناصری)،
، گمانی که به یقین رسد، (انجمن آرا) (فرهنگ خطی) (از سفرنامۀ شاه ایران از آنندراج)، گمان نزدیک به یقین، (ناظم الاطباء)، راستی، صداقت، حقیقت، بامداد، صبح، هنگام صبح، مشرق، جای صبح، کمان مته، (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)،
راست، درست، (برهان) (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(فَ غَ)
درخلانیدن نیزه چنانکه درنگذرد به جانب دیگر یا درخستن به نیزه بی مبالغه. (منتهی الارب). طعنه زدن چنانکه در جوف نیوفتد. (تاج المصادر بیهقی). نیزه زدن کسی را چنانکه در درون وی درآید و از جای دیگر سر بدر نکند و بی مبالغه نیزه زدن کسی را. (ناظم الاطباء) ، درآمیختن سپیدی موی. (منتهی الارب). دررسیدن پیری کسی را و موهای وی آمیخته به سپیدی گشتن. (ناظم الاطباء). و فعل آن از باب ضرب آید. (منتهی الارب). رجوع به وخط شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
یک نوع درختی. (منتهی الارب). درختی است شبیه مرخ در نبات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). ولی با رنگ تیره و با برگهای نازک مانند برگهای طرخون و یا بزرگتر. (از اقرب الموارد) ، نام گیاهی است که در دردهای چشم به کار برند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
بسیار شدن آب خمیر به نحوی که شل و نرم گردد. (ناظم الاطباء). نرم و فروهشته گردیدن خمیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). تنک شدن خمیر. (تاج المصادر بیهقی). تنک شدن خمیر از آب بسیار. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به چوب دستی زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
وای. کلمه زجر است، مثل ویح و ویس و ویه و ویل و ویب شش کلمه است که هفتم ندارد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مثل ویح است دروزن و معنی. (از اقرب الموارد). رجوع به ویح شود
لغت نامه دهخدا
(وَ رِ)
مکان ورخ، جایی که گیاه در آن به هم پیچیده باشد. (از اقرب الموارد). جای درهم پیچیدۀ گیاه. (ناظم الاطباء). رجوع به ورخه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ نَ)
نام جایی است. این کلمه را سوزنی در شعر زیر آورده است:
امیر سانخ گویند منعم است به بلخ
ز حد سانخ املاک اوست تا اوبخ
در گشاده و خوان نهاده او دارد
گذشته گوشۀ دستارش از حصار ونخ.
سوزنی.
در معجم البلدان ونخ با خای معجمه نیامده ولیکن ونج هست و گوید: ونج معرب ونه، روستایی است از نسف. مرحوم دهخدا در یادداشتی آرند: گمان می رود ونج با جیم یاقوت همان ونخ با خای معجمۀ سوزنی باشد و کاتب غلط کرده است، چه سوزنی این کلمه را در قصیده ای به قافیۀ خای ماقبل مفتوح آورده است و تعریب ونه به ونخ نیز استبعادی ندارد چنانکه ’اوبه’ نیز ’اوبخ’ شده است و ’کامه’ ’کامخ’. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وضا
تصویر وضا
پاکیزه، زیبا
فرهنگ لغت هوشیار
نهش، استش ایستا کردن، کویی کم کردن کاستن کاست کاهش، برپا کردن، خواری، فروتنی، گستردن، ساختگی، نهاده گذارده، ساختگی، جاور (حالت)، ریخت، زایش زاییدن نهادن چیزی را در جایی قرار دادن، ایجاد کردن، کم کردن کاستن، خوار کردن ذلیل کردن، قرار دهندگی، کاست کاهش، ایجاد: (اما وضع این فن خود نه از بهار آنست تا کسی شعر گوید)، خواری ذلت، فروتنی. یا وضع جناح. فروتنی، گستردگی: وضع بساط، طرز شیوه وضع پسندیده، ترتیب نهاد: ای همه وضع زمان را ز تو قانون و نسق وی همه کار جهان را ز تو ترغیب و نظام. (وحشی)، جمع اوضاع. یا سرو وضع. سرو شکل هیئت ظاهری. یا به سرو وضع خود رسیدن، سروشکل وهیئت ظاهری خودرادرست کردن، یا سرو وضع خود را درست کردن، هیئت ظاهری خود را درست کردن، -13 موقع موقعیت وضع اجتماعی وضع سیاسی، وضع در اصلاح فقه واصول بدو معنی بکار میرود یک معنی مصدری یعنی قرار دادن لفظ درازاء معنای بخصوص که آنرا اصطلاحا نوعی تعهد یا قراردادمی شمارند. دوم خصوص معنایی که در نظر گرفته میشود تا لفظی بازاء آن قرار دهند پیش از آنکه عمل وضع انجام گیرد. یا وضع حمل. زایمان. یا وضع حمل کردن، زاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضو
تصویر وضو
شستن صورت و دستها بطرز مقرر شرع پیش از نماز) -2 عمل مذکور: (تاآنگه که به آب در رسد و به وضو نماز کند) یا وضو تجدید کردن، دوباره وضو گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضی
تصویر وضی
خوبروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسخ
تصویر وسخ
چرک شوخ پژ پژاگن چرک ریم، جمع اوساخ
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه ایست دال بر تاسف و حسرت: واه، وه، کلمه ایست دال بر تحسین و خوشایندی
فرهنگ لغت هوشیار
بخشش اندک فغیازک، بهره از پروه (غنیمت جنگی) عطای اندک دادن، سهمی از غنائم جنگی که - طبق مقررات اسلامی - بکسانی که در جنگ شرکت کرده اند دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسخ
تصویر وسخ
((وَ سَ))
چرک، ریم، جمع اوساخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وضو
تصویر وضو
((وُ))
آبدست، عمل شستن صورت و دست ها به طرز مقرر شرع پیش از نماز، دست نماز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وضی
تصویر وضی
((وَ))
خوبروی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واخ
تصویر واخ
کلمه ای است دال به تأسف و حسرت، کلمه ای است دال بر تحسین و خوشایندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رضخ
تصویر رضخ
((رَ))
عطای اندک دادن، سهمی از غنایم جنگی برای کسانی که در جنگ شرکت کرده اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وضع
تصویر وضع
((وَ))
نهادن، گذاردن، ایجاد کردن، هیئت، شکل، نهاد، روش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وضو
تصویر وضو
پادیاب، دست نماز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وضع
تصویر وضع
نهش، برنهادن، نهشت
فرهنگ واژه فارسی سره