جدول جو
جدول جو

معنی وضاع - جستجوی لغت در جدول جو

وضاع
(وَضْ ضا)
جعّال. (یادداشت مرحوم دهخدا). بسیار وضعکننده، مؤلف و مصنف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وداع
تصویر وداع
بدرود گفتن، بدرود، پدرود، خداحافظی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوضاع
تصویر اوضاع
وضع ها، کیفیت ها، حالت ها، توانهای مالی، جمع واژۀ وضع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بضاع
تصویر بضاع
جماع کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واضع
تصویر واضع
ایجاد کننده، وضع کننده، مدوّن، نویسنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وضیع
تصویر وضیع
دنی، فرومایه، پست، ناکس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وقاع
تصویر وقاع
هم بستر شدن، مجامعت، جماع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رضاع
تصویر رضاع
شیرخوارگی، شیر دادن مادر به کودک
فرهنگ فارسی عمید
(تَ عَ کُ)
نرم کردن سخن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). مصدر دیگریست برای مخاضعه. منه: خاضع المراءه خضاعاً، ای نرم کرد سخن را برای آن زن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جماع کردن با کنیزک خود: باضع جاریته مباضعه و بضاعاً.
- امثال:
کمعلمه امها البضاع. (ناظم الاطباء).
مباضعه، با کسی جماع کردن. (زوزنی). جماع نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). آرامش با زن. آرامیدن با زن. نزدیکی با زن. همخوابگی. مجامعت. مقاربت. مباشرت. بیارمیدن با. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مباضعه شود، هویدا شدن کلام. (منتهی الارب). آشکار گشتن کلام. (از اقرب الموارد) ، رسیدن اشک در چشم و نریختن آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به ستوه آمدن از کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سیراب شدن کسی از آب. (از منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). بضع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به این مصدر شود. بضاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به بضاع شود، خوی کردن پیشانی کسی. (ناظم الاطباء)
سیراب شدن از آب. بضوع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بضع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مصادر مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بضعه، بضعه (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به دو کلمه مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرومایه و ناکس و دون مرتبه گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، پسرخوانده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دعی و زنازاده بودن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
بانگ چوکک. (منتهی الارب). بانگ کوک نر. (مهذب الاسماء). بانگ مرغ ضوع. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وضع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حالها. (آنندراج). احوال. رجوع به وضع شود.
- اوضاع زندگی، اسباب زندگی و برگ و ساز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رضاع
تصویر رضاع
شیر خوردن کودک از پستان مادر
فرهنگ لغت هوشیار
سپید رنگ، زیبا روی، خندان خنده رو، روز بسیار واضح بسیار آشکار، مرد سپید و نیکو روی و خوش آب ورنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوضاع
تصویر اوضاع
احوال، حالها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضاع
تصویر قضاع
دل پیچه شکمدرد، گردآرد که از بیختن برخیزد، ریختگی ازاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وداع
تصویر وداع
بدرود کردن، خداحافظی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفاع
تصویر وفاع
سر بند شیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجاع
تصویر وجاع
جمع وجع، رنجوری ها دردمندی ها، جمع وجع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضعا
تصویر وضعا
از حیث نهاد و ذات، ازجهت طرز و شیوه
فرهنگ لغت هوشیار
فرو مایه پست، سپرده فرومایه کوچک پست مقابل شریف: مضطرب آشفته خاطر تنگدل اندیشناک هم و ضیع و هم شریف و هم صغیر و هم کبار. (وحشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقاع
تصویر وقاع
در افتادن با یکدیگر، گادن گاییدن مجامعت کردن، مجامعت آمیزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضاع
تصویر بضاع
سیر آبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واضع
تصویر واضع
وضع کننده، گذارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضاع
تصویر مضاع
خاییدن، خاییدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واضع
تصویر واضع
((ض))
وضع کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وداع
تصویر وداع
((وِ))
بدرود، خداحافظی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وقاع
تصویر وقاع
((و))
مجامعت، آمیزش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وضیع
تصویر وضیع
((وَ))
فرومایه، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وضاح
تصویر وضاح
((وَ ضّ))
تابان، نکو رو، سفیدرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوضاع
تصویر اوضاع
((اَ یا اُ))
جمع وضع، هیئت ها، شکل ها، احوال، کسی را بی ریخت کردن آرامش کسی را به هم زدن، وضع کسی را به هم ریختن، و احوال چگونگی کارها، کیفیت چیزی یا جایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رضاع
تصویر رضاع
((رِ))
شیر خوردن کودک از پستان مادر، شیر دادن به کودکی که مادرش فاقد شیر طبیعی می باشد، بچه شیرخوار را به دایه سپردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوضاع
تصویر اوضاع
چگونگی ها
فرهنگ واژه فارسی سره