جدول جو
جدول جو

معنی وشظ - جستجوی لغت در جدول جو

وشظ
(فَ)
درپیوستن و آمیزش نمودن گروهی اندک با دیگران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :وشظ القوم الینا، درپیوستند به ما و آمیزش نمودند وایشان اندک اند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، فانه و میخ در بن دستۀ تبر و تیشه زدن تا تنک و استوار گردد، پاره ای از استخوان شکستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وشن
تصویر وشن
(دخترانه)
خوب است (نگارش کردی: وهشهن)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وشم
تصویر وشم
بخار، برای مثال دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون / ز وشم دهانش جهان تیره گون (فردوسی - مجمع الفرس - وشم)
خال، خالی که با نیل و سوزن روی پوست بدن ایجاد می کنند، خال کوبی، خالکوبی، کبودی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وعظ
تصویر وعظ
پند دادن، نصیحت کردن، پند و اندرز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشک
تصویر وشک
صمغ، شیرۀ خشک شدۀ درخت، صمغی تلخ مزه شبیه کندر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشن
تصویر وشن
آلوده، آنکه یا آنچه به چیزی پاک یا ناپاک آغشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشق
تصویر وشق
پستانداری از خانوادۀ گربه با پوست نرم و سیاه، رودک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشم
تصویر وشم
بلدرچین، پرنده ای با بال های کوتاه منقار کوچک و صدای بلند، سمانه، کرک، ورتیج، بدبده، سلویٰ، سمان، کراک برای مثال در جنب علو همتت چرخ / مانندۀ وشم پیش چرغ است (ابوسلیک - شاعران بی دیوان - ۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشی
تصویر وشی
نقش و نگار جامه، جامۀ نقش و نگاردار، پرند، جوهر شمشیر، دیبا و اطلس، پارچۀ ابریشمی لطیف رنگین، برای مثال درخت سیب را گویی ز دیبا طیلسانستی / جهان گویی همه پر وشی و پر پرنیانستی (فرخی - ۴۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشت
تصویر وشت
خوب، خوش، نیکو، برای مثال گفت ریشت شد سپید از حال گشت / خوی زشت تو نگردیده ست وشت (مولوی۱ - ۹۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
دور کردن و راندن. رجوع به وکز شود، دوام ورزیدن بر امری. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ یَ)
خار یا چوب درخستن در دست از سودن دست بر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خار و چوب به دست درشدن از برمجیدن آن. (تاج المصادر بیهقی). سودن خار یا چوب و خلیدن از آن چیزی در دست و خلیده شدن خار در دست کسی. (از ناظم الاطباء) ، به هم درخوردن هر دو شکم ران. (منتهی الارب). دو سرین به هم برخوردن و سائیده شدن. (ناظم الاطباء) ، پی پیدا شدن از گوشت ستور. (منتهی الارب). ظاهر و نمایان شدن پی آن ستور از گوشت آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ شِ)
آن که در دست وی خار یا چوب خلیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سب کردن و بدزبانی کردن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج العروس) ، شاظ به المرض شوظاً، درمانده شد از بیماری. (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
شتاب ربودن. (منتهی الارب) (آنندراج). به شتاب ربودن. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). رجوع به نشط شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وشز
تصویر وشز
پناه مردم، سختی زندگی، شتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشج
تصویر وشج
پارسی تازی گشته وسک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
نگار جامه، جامه نگارین نگارینه نقش و رنگار پارچه از هر رنگ، جوهر شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشن
تصویر وشن
آلوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشم
تصویر وشم
داغ خجک (خال) بلدرچین کرک: (درجنب علو همتت چرخ ماننده وشم بیش چرغ است) (ابوسلیک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشل
تصویر وشل
آب کم تراو تراب، اشک کم، اشک بسیار از واژگان دو پهلو، ترس
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی رودک جانوری از تیره سیاهگوش واژه وشق در تازی نیز آمده یکی ازگونه های سیاه گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشب
تصویر وشب
گیاه، رنگه واش در انگلیسی
فرهنگ لغت هوشیار
فرواژ اندرز پند (اندرز و نصحیت) -1 پند دادن کسی را، بیان کردن روایات و احکام شرعی بالای منبر، پند دهی، بیان روایات و احکام شرعی بالای منبر، پند اندرز: (عنان بمیکده خواهیم تافت زین مجلس که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن) (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشا
تصویر وشا
سخن چین، دروغگو، نگارینه فروش، اشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشع
تصویر وشع
شکوفه گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشی
تصویر وشی
نگار و نقش جامه از هر رنگ، جوهر شمشیر، جمع وشاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشن
تصویر وشن
((وَ شَ))
آلودگی، آلایش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشی
تصویر وشی
دیبا، پارچه ابریشمی لطیف و رنگین، سرخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشم
تصویر وشم
((وَ))
نقش و نگاری که بر اندام با سوزن آژده کرده و نیله بر آن پاشند، خالکوبی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشت
تصویر وشت
رقص، پای کوبی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشت
تصویر وشت
((وَ))
خوب، خوش، زیبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشی
تصویر وشی
((وَ))
خوبی، خوشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وعظ
تصویر وعظ
((وَ))
پند دادن، نصیحت کردن، سخنرانی درباره امور شرعی، پند، اندرز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشم
تصویر وشم
((وُ))
بلدرچین
فرهنگ فارسی معین