جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با وشی

وشی

وشی
نقش و نگار جامه، جامۀ نقش و نگاردار، پرند، جوهر شمشیر، دیبا و اطلس، پارچۀ ابریشمی لطیف رنگین، برای مِثال درخت سیب را گویی ز دیبا طیلسانستی / جهان گویی همه پُر وشی و پر پرنیانستی (فرخی - ۴۰۳)
وشی
فرهنگ فارسی عمید

وشی

وشی
نگار جامه، جامه نگارین نگارینه نقش و رنگار پارچه از هر رنگ، جوهر شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار

وشی

وشی
از مردم وش. اهل وش، ساختۀ شهر وش. (فرهنگ فارسی معین)، جنسی از جامه های فاخر منسوب به شهر وش. نوعی از جامۀ ابریشمی. (غیاث اللغات). قماش لطیفی است که در شهر وش بافند، و به تشدید ثانی هم به نظر آمده است. (برهان) (آنندراج). نوعی از جامه. (مهذب الاسماء). جامۀ رنگین. (غیاث اللغات). پارچۀ ابریشمی لطیف که به رنگهای مختلف در شهر وش می بافتند و گاه آن را زردوزی میکردند. (فرهنگ فارسی معین) :
تا کوه چو مصمت بود اندر مه آذر
تا دشت چو وشی بود اندر مه آزار.
فرخی.
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
ز دوش پیل بگذاری به آماج اندرون بیله.
فرخی.
زهره (دلالت داردبر) بافتن دیبا و وشی. (فرهنگ فارسی معین از التفهیم ص 473).
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمۀ سوزن.
مسعودسعد.
کمین جامه را داد سازی دگر
وشی زیر کرد آستر بر زبر.
نظامی.
درم خواهی از گلبنانش گذر کن
وشی بایدت مگذر از جویبارش.
ناصرخسرو.
چونان کجا ز سندان تیر تو بگذرد
سوزن به جهد نگذرد از وشی و حریر.
قطران.
- وشی باف، بافندۀ جامۀ وشی:
زیغبافان را با وشی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند برِ رودنواز.
ابوالعباس.
- وشی جامه، جامۀ ساخت وش:
وشی جامه ای داشتی هفت رنگ
چو گل تار و پودش برآورده تنگ.
نظامی.
- وشی رنگ، به رنگ وشی. سرخ رنگ:
زرستون نامور دخت کیارنگ
کز او روی بهاران بُد وشی رنگ.
(ویس و رامین).
- وشی کلاه، کلاه منسوب به وش:
زین پیشتر کلاه دواج سپید داشت
اکنون وشی کلاه، بهائی قبا شده ست.
ناصرخسرو.
- فرش وشی:
زیر یکی فرش وشی گسترد
باز بدزدد ز یکی بوریاش.
ناصرخسرو.
- وشی معمد، نوعی است از نگار. (منتهی الارب) :
از نقش و از نگار همه جوی و جویبار
بسته حریر دارد و وشی معمدا.
معروفی بلخی.
، نام قسمی خط اختراع ذوالریاستین فضل بن سهل. (فهرست ابن ندیم). قلمی (شعبه ای) از خط عربی مستخرج از قلم ریاسی یا مدور کبیر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

وشی

وشی
منسوب به وش، و آن شهری است از ترکستان. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

وشی

وشی
سرخی و حمرت. (ناظم الاطباء). مؤلف در یادداشتی آرند: لغت نامۀ اسدی کلمه وشی را فارسی گمان برده و گوید وشی سرخ بود. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس). لیکن با مراجعه به اغلب فرهنگهای معتبر، روشن شد که این کلمه فارسی نیست و چنین معنائی ندارد بلکه کلمه ای عربی است و معنی آن نگارین و به نگار است:
روی وشی وار کن به وشّی ساغر
باغ نگه کن چگونه وشّی وار است.
خسروی (از فرهنگ اسدی).
- وشی پوش،: و عرصۀ میدان کین... چون روی لاله ستان وشی پوش گشت. (تاج المآثر).
تن نیلگونش وشی پوش گشت
چو کوهی بیفتاد و بیهوش گشت.
اسدی.
- وشی رز، رنگرزی که به رنگ وشی و نگارین جامه را رنگ کند:
شد از بیم رخها به رنگ رزان
سر تیغ چون دست وشی رزان.
اسدی
لغت نامه دهخدا