حنای مجنون. کتم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خطر. (منتهی الارب). گیاهی است برگش شبیه برگ مورد و ساقش غیرمجوف و ثمرش به قدر فلفلی و بعد از رسیدن سیاه گردد و بدان ابرو و موی را خضاب کنند و در آن قوه محلله باشد، یا آن برگ نیل است. (منتهی الارب) (آنندراج). برگ نیل. (مهذب الاسماء). گیاهی که آن را رنگ و بشکول و خطر و کتم نیز گویند. (از ناظم الاطباء). برگ نیل، و تیره از صفات، و دود و زهر از تشبیهات اوست، و با لفظ بستن و پیوستن و زدن و کشیدن به معنی مستعمل. (بهار عجم) (آنندراج). ورق نیل. (قاموس) (جهانگیری) (مهذب الاسماء). عظلم. (منتهی الارب). رنگ سیاه است که زنان در ابرو کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). رستنیی باشد که زنان آن را در آب جوشانند و ابرو را بدان رنگ کنند، و بعضی گفته اند برگ نیل است، چه به عربی ورق النیل میگویند، و بعضی گویند نوعی از حنا است و آن را حنای سیاه میگویند، و جمعی گفته اند سنگی است که آن را به آب میسایند وبر ابرو میمالند سیاه می کند. (برهان). ظاهراً وسمه و رنگ یک چیز باشد، وسمه برگ نساییده یا درشت کوفتۀ آن برگ، و رنگ نرم کوفتۀ آن است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بباید دانست که اصل خضابها حنا و وسمه است و رسم چنان است که نخست حنا برنهند و یک ساعت صبر کنند و یا بیشتر، پس بشویند و وسمه برنهند و هم صبر کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). وسمه هندی باشد و کرمانی، وسمۀ هندی رنگ سیاه طاوسی دهد و کرمانی رنگ سیاه فقط و یا با طاوسی کم رنگ، وسمۀ هندی زودتر گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گیاهی از تیره صلیبیان که دوساله است و ارتفاعش در حدودیک متر میشود، گلهایش زردرنگند و میوه اش خرجینک است. این گیاه بومی شمال آفریقا و اروپای جنوبی و مرکزی و آسیای غربی من جمله ایران است. در برگهای این گیاه مادۀ رنگ کننده ای وجود دارد که از آن، جهت آرایش خانم ها (رنگ کردن ابروها) استفاده میکردند، مادۀ رنگی این گیاه رنگ سبز مایل به آبی تولید میکند. عسمه.نیل بری. عظلم. (فرهنگ فارسی معین) : بوبکر صدیق خضاب به حنا و کتم کرد، و کتم وسمه باشد. (یواقیت العلوم). وسمه غیر کتم است. جوهری گوید: کتم گیاهی است که آن رابا وسمه ای مخلوط و با آن خضاب کنند. مؤلف در یادداشتی نویسند: به اغلب احتمالات کتم رنگ است که امروز نیز برای سیاه کردن موی به کار برند: چون مرا با جلبان کار نباشد پس از این رستم از وسمه و گلگونه و حنا وشخار. ؟ (ازصحاح الفرس). چشم جادوی تو بی واسطۀ کحل کحیل طاق ابروی تو بی واسطۀ وسمه وسیم. سعدی. وسمه بر ابروی تلخ آن نگار تندخوی زهر خونخواری است کز تیغ تغافل میچکد. صائب. - امثال: وسمه بر ابروی کور: کس نتواند گرفت دامن دولت به زور کوشش بی فایده ست وسمه بر ابروی کور. سعدی. وسمه را آب، گلاب را خواب. وسمه قد را بلند نمیکند. - وسمه بستن، ابروان را با وسمه رنگ کردن: وسمۀ ناز بسته بر ابرو سرمۀ ناز شسته از بادام. صائب (از آنندراج). میتوان صد رنگ گل را در نگاهی وسمه بست بس که رنگ چهرۀ آن ماه سیما نازک است. صائب. - وسمه پوش، آنکه جامۀ رنگ شده با وسمه یا لکه دار از وسمه پوشیده باشد. (ناظم الاطباء). - وسمه جوش، ظرفی است برای جوشاندن وسمه. (فرهنگ فارسی معین). - وسمه دار، لکه دارشده با وسمه. (ناظم الاطباء). - وسمه زدن، وسمه بستن: از غالیه وسمه زده ای بر گل و شکّر امروز همان بر گل و شکّر زده ای باز. سلمان (از آنندراج). - وسمه کاری، وسمه مالی. - ، آرایش چهره. (فرهنگ فارسی معین). - وسمه کاری کردن، وسمه کشیدن. - ، آرایش کردن چهره. (فرهنگ فارسی معین). - وسمه کردن، وسمه کشیدن: چه حاجت است به مشاطه روی نیکو را ز دود وسمه مکن تیره طاق ابرو را. قاسم مشهدی (از آنندراج). - امثال: آمده ام خانه شوهر وسمه کنم، نیامده ام وصله کنم. - وسمه کشیدن، با وسمه ابروان و پشت لب را سبز مایل به سیاهی کردن. ابروها را با مطبوخ وسمه رنگ کردن و بشکولیدن. (ناظم الاطباء) : جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید هلال عید بر ابروی یار باید دید. حافظ. چست بنشاند و غازه کند و وسمه کشد آبگینه برد آنجا که درشتی خار است. نجیبی (از فرهنگ اسدی ص 502). - وسمه گذاشتن، وسمه بستن. وسمه کردن. وسمه کشیدن. وسمه زدن
حنای مجنون. کتم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خطر. (منتهی الارب). گیاهی است برگش شبیه برگ مورْد و ساقش غیرمجوف و ثمرش به قدر فلفلی و بعد از رسیدن سیاه گردد و بدان ابرو و موی را خضاب کنند و در آن قوه محلله باشد، یا آن برگ نیل است. (منتهی الارب) (آنندراج). برگ نیل. (مهذب الاسماء). گیاهی که آن را رنگ و بشکول و خطر و کتم نیز گویند. (از ناظم الاطباء). برگ نیل، و تیره از صفات، و دود و زهر از تشبیهات اوست، و با لفظ بستن و پیوستن و زدن و کشیدن به معنی مستعمل. (بهار عجم) (آنندراج). ورق نیل. (قاموس) (جهانگیری) (مهذب الاسماء). عظلم. (منتهی الارب). رنگ سیاه است که زنان در ابرو کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). رستنیی باشد که زنان آن را در آب جوشانند و ابرو را بدان رنگ کنند، و بعضی گفته اند برگ نیل است، چه به عربی ورق النیل میگویند، و بعضی گویند نوعی از حنا است و آن را حنای سیاه میگویند، و جمعی گفته اند سنگی است که آن را به آب میسایند وبر ابرو میمالند سیاه می کند. (برهان). ظاهراً وسمه و رنگ یک چیز باشد، وسمه برگ نساییده یا درشت کوفتۀ آن برگ، و رنگ نرم کوفتۀ آن است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بباید دانست که اصل خضابها حنا و وسمه است و رسم چنان است که نخست حنا برنهند و یک ساعت صبر کنند و یا بیشتر، پس بشویند و وسمه برنهند و هم صبر کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). وسمه هندی باشد و کرمانی، وسمۀ هندی رنگ سیاه طاوسی دهد و کرمانی رنگ سیاه فقط و یا با طاوسی کم رنگ، وسمۀ هندی زودتر گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گیاهی از تیره صلیبیان که دوساله است و ارتفاعش در حدودیک متر میشود، گلهایش زردرنگند و میوه اش خرجینک است. این گیاه بومی شمال آفریقا و اروپای جنوبی و مرکزی و آسیای غربی من جمله ایران است. در برگهای این گیاه مادۀ رنگ کننده ای وجود دارد که از آن، جهت آرایش خانم ها (رنگ کردن ابروها) استفاده میکردند، مادۀ رنگی این گیاه رنگ سبز مایل به آبی تولید میکند. عسمه.نیل بری. عظلم. (فرهنگ فارسی معین) : بوبکر صدیق خضاب به حنا و کتم کرد، و کتم وسمه باشد. (یواقیت العلوم). وسمه غیر کتم است. جوهری گوید: کَتَم گیاهی است که آن رابا وسمه ای مخلوط و با آن خضاب کنند. مؤلف در یادداشتی نویسند: به اغلب احتمالات کتم رنگ است که امروز نیز برای سیاه کردن موی به کار برند: چون مرا با جلبان کار نباشد پس از این رستم از وسمه و گلگونه و حنا وشخار. ؟ (ازصحاح الفرس). چشم جادوی تو بی واسطۀ کحل کحیل طاق ابروی تو بی واسطۀ وسمه وسیم. سعدی. وسمه بر ابروی تلخ آن نگار تندخوی زهر خونخواری است کز تیغ تغافل میچکد. صائب. - امثال: وسمه بر ابروی کور: کس نتواند گرفت دامن دولت به زور کوشش بی فایده ست وسمه بر ابروی کور. سعدی. وسمه را آب، گلاب را خواب. وسمه قد را بلند نمیکند. - وسمه بستن، ابروان را با وسمه رنگ کردن: وسمۀ ناز بسته بر ابرو سرمۀ ناز شسته از بادام. صائب (از آنندراج). میتوان صد رنگ گل را در نگاهی وسمه بست بس که رنگ چهرۀ آن ماه سیما نازک است. صائب. - وسمه پوش، آنکه جامۀ رنگ شده با وسمه یا لکه دار از وسمه پوشیده باشد. (ناظم الاطباء). - وسمه جوش، ظرفی است برای جوشاندن وسمه. (فرهنگ فارسی معین). - وسمه دار، لکه دارشده با وسمه. (ناظم الاطباء). - وسمه زدن، وسمه بستن: از غالیه وسمه زده ای بر گل و شکّر امروز همان بر گل و شکّر زده ای باز. سلمان (از آنندراج). - وسمه کاری، وسمه مالی. - ، آرایش چهره. (فرهنگ فارسی معین). - وسمه کاری کردن، وسمه کشیدن. - ، آرایش کردن چهره. (فرهنگ فارسی معین). - وسمه کردن، وسمه کشیدن: چه حاجت است به مشاطه روی نیکو را ز دود وسمه مکن تیره طاق ابرو را. قاسم مشهدی (از آنندراج). - امثال: آمده ام خانه شوهر وسمه کنم، نیامده ام وصله کنم. - وسمه کشیدن، با وسمه ابروان و پشت لب را سبز مایل به سیاهی کردن. ابروها را با مطبوخ ِ وسمه رنگ کردن و بشکولیدن. (ناظم الاطباء) : جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید هلال عید بر ابروی یار باید دید. حافظ. چست بنشاند و غازه کند و وسمه کشد آبگینه برد آنجا که درشتی خار است. نجیبی (از فرهنگ اسدی ص 502). - وسمه گذاشتن، وسمه بستن. وسمه کردن. وسمه کشیدن. وسمه زدن
بشکول، وسمه در فارسی بشکول برگ نیل ورد نیل گیاهی ازتیره صلیبیان که که دوساله است وارتفاعش درحدودیکمتر میشود. گلهایش زردرنگ ومیوه اش خرجینک است این گیاه بومی شمال آفریقا و اروپای جنوبی ومرکزی و آسیای غربی منجلمه ایران است در برگهای این گیاه ماده رنگ کننده ای وجود دارد که از آن جهت آرایش خانم ها استفاده میکردند ماده رنگی این گیاه رنگ سبز مایل به آبی تولید میکند عسمه. نیل بری عظلم: (کس نتواند گرفت دامن دولت بزور کوشش بیفایده است وسمه برابر وی کور) (گلستان)
بشکول، وسمه در فارسی بشکول برگ نیل ورد نیل گیاهی ازتیره صلیبیان که که دوساله است وارتفاعش درحدودیکمتر میشود. گلهایش زردرنگ ومیوه اش خرجینک است این گیاه بومی شمال آفریقا و اروپای جنوبی ومرکزی و آسیای غربی منجلمه ایران است در برگهای این گیاه ماده رنگ کننده ای وجود دارد که از آن جهت آرایش خانم ها استفاده میکردند ماده رنگی این گیاه رنگ سبز مایل به آبی تولید میکند عسمه. نیل بری عظلم: (کس نتواند گرفت دامن دولت بزور کوشش بیفایده است وسمه برابر وی کور) (گلستان)
موی پیچیده در کنار صورت، زلف پر پیچ و خم بالای پیشانی و جلو سر، برای مثال عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز / شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده (حافظ - ۸۴۲)
موی پیچیده در کنار صورت، زلف پر پیچ و خم بالای پیشانی و جلو سر، برای مِثال عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز / شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده (حافظ - ۸۴۲)
اسم است تقسیم را. (منتهی الارب). اسم است اقتسام را، نصیب. (اقرب الموارد) ، طبلۀ عطار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، (اصطلاح فقه) تعیین حق شایع و مشترک است و حق اعم است از منافع و اعیان منقوله، پس شامل میشود قسمت منافع را که مهاباه خوانند. شرط قسمت آن است که در آن منفعتی از میان رفتن منفعت گردد، چون قسمت کردن چاه یا حمام جایز نیست. قسمت هنگامی میشود که شرکاء یا بعض آنان بخواهند که از ملک خود منتفع شوند و حکم قسمت آن است که نصیب و بهرۀ هر یک از شریکان افراز گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح حساب) آنجا که گویند قسمت عدد بر عدد دیگر به دست آوردن عدد سومی است که اگر در عدد ثانی ضرب شود حاصل ضرب عبارت شود از همان عدد اول، عدد اول را مقسوم و عدد دوم را مقسوم علیه و عدد سوم را خارج قسمت گویند، مثلاً هرگاه بخواهیم ده را بر پنج قسمت کنیم عددی را باید جستجو کنیم که اگر آن را در پنج ضرب کنیم ده به دست می آید و آن عدد دو است که خارج قسمت نامیده میشود و عدد اول که عشره است مقسوم و عدد دوم یعنی پنج مقسوم علیه است. و قسمت منحطه نزد منجمان عبارت است از ضرب خارج قسمت جنسی است بر جنسی و حاصل آن این است که مقسوم علیه در مرتبه ملاحظه شود چنانچه بیرجندی در شرح زیج آلغبیکی میگوید اگر گویند این عدد را بر آن عدد منحط قسمت کنند مراد آن باشد که مقسوم علیه رابه یک مرتبۀ منحط گیرند. بدان که موضع تسییر به حدهر کوکب که برسد آن را درجۀ قسمت نامند و صاحب حد آن درجه را قاسم گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، قسمت در اصطلاح حکماء و متکلمان عبارت است از قسمت کل به اجزاء و قسمت کلی به جزئیات، و قسمت کل باجزاء یا موجب انفصال در خارج میشود یا نمیشود، قسم نخست را قسمت خارجی یا قسمت انفکاکی و قسمت فکی و فعلی گویند و قسم دوم را قسمت ذهنی و فرضی و وهمی نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، نصیب. (اقرب الموارد) : به هر کس هرچه قسمت بود دادند. - امثال: جو دو خر را قسمت نداند کرد. همه قسمت نیست، همت هم هست
اسم است تقسیم را. (منتهی الارب). اسم است اقتسام را، نصیب. (اقرب الموارد) ، طبلۀ عطار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، (اصطلاح فقه) تعیین حق شایع و مشترک است و حق اعم است از منافع و اعیان منقوله، پس شامل میشود قسمت منافع را که مهاباه خوانند. شرط قسمت آن است که در آن منفعتی از میان رفتن منفعت گردد، چون قسمت کردن چاه یا حمام جایز نیست. قسمت هنگامی میشود که شرکاء یا بعض آنان بخواهند که از ملک خود منتفع شوند و حکم قسمت آن است که نصیب و بهرۀ هر یک از شریکان افراز گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح حساب) آنجا که گویند قسمت عدد بر عدد دیگر به دست آوردن عدد سومی است که اگر در عدد ثانی ضرب شود حاصل ضرب عبارت شود از همان عدد اول، عدد اول را مقسوم و عدد دوم را مقسوم علیه و عدد سوم را خارج قسمت گویند، مثلاً هرگاه بخواهیم ده را بر پنج قسمت کنیم عددی را باید جستجو کنیم که اگر آن را در پنج ضرب کنیم ده به دست می آید و آن عدد دو است که خارج قسمت نامیده میشود و عدد اول که عشره است مقسوم و عدد دوم یعنی پنج مقسوم علیه است. و قسمت منحطه نزد منجمان عبارت است از ضرب خارج قسمت جنسی است بر جنسی و حاصل آن این است که مقسوم علیه در مرتبه ملاحظه شود چنانچه بیرجندی در شرح زیج آلغبیکی میگوید اگر گویند این عدد را بر آن عدد منحط قسمت کنند مراد آن باشد که مقسوم علیه رابه یک مرتبۀ منحط گیرند. بدان که موضع تسییر به حدهر کوکب که برسد آن را درجۀ قسمت نامند و صاحب حد آن درجه را قاسم گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، قسمت در اصطلاح حکماء و متکلمان عبارت است از قسمت کل به اجزاء و قسمت کلی به جزئیات، و قسمت کل باجزاء یا موجب انفصال در خارج میشود یا نمیشود، قسم نخست را قسمت خارجی یا قسمت انفکاکی و قسمت فکی و فعلی گویند و قسم دوم را قسمت ذهنی و فرضی و وهمی نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، نصیب. (اقرب الموارد) : به هر کس هرچه قسمت بود دادند. - امثال: جو دو خر را قسمت نداند کرد. همه قسمت نیست، همت هم هست
چرم خام و دوال چرمی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). چرم خام و رشته های دراز چرم و دوال چرمی باشد. (آنندراج). از ترکی تاسمه و معرب آن طسمه. (حاشیۀ برهان چ معین) : کنون آن باز پریده ست و مانده ست بدستش تسمه ای و جفت زنگی. سلطان ابویزید آل مظفر. چو رگ زن ساعد سیمین اودید به خود چون تسمه زین اندیشه پیچید. شفائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تسمه ای در سبال او می بست و او رابر بالای مردم در چرخ می آورد. (مزارات کرمان ص 30). - تسمه ازگردۀ کسی کشیدن، دوال از پشت کسی برکشیدن. رجوع به دوال شود. ، زغرۀ پوستین و دوال نعلین. (دیوان السبۀ نظام قاری) : پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند تسمه از گوز گره بر بن ریشش ناچار. نظام قاری (ایضاً ص 13). بر گرد قاقم تسمه ز قندز چون آبنوس است بر تختۀ عاج. نظام قاری (ایضاً ص 53). خلیلدان چو درآید به نطق با چمته سلق ز تسمه زند بند بر زبان فصیح. نظام قاری (ایضاً ص 54). ، دوال نعلین. (البسه نظام قاری) ، موی شانه کردۀ بالای پیشانی را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مصحف کسمه. (حاشیۀ برهان چ معین)
چرم خام و دوال چرمی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). چرم خام و رشته های دراز چرم و دوال چرمی باشد. (آنندراج). از ترکی تاسمه و معرب آن طسمه. (حاشیۀ برهان چ معین) : کنون آن باز پریده ست و مانده ست بدستش تسمه ای و جفت زنگی. سلطان ابویزید آل مظفر. چو رگ زن ساعد سیمین اودید به خود چون تسمه زین اندیشه پیچید. شفائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تسمه ای در سبال او می بست و او رابر بالای مردم در چرخ می آورد. (مزارات کرمان ص 30). - تسمه ازگردۀ کسی کشیدن، دوال از پشت کسی برکشیدن. رجوع به دوال شود. ، زغرۀ پوستین و دوال نعلین. (دیوان السبۀ نظام قاری) : پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند تسمه از گوز گره بر بن ریشش ناچار. نظام قاری (ایضاً ص 13). بر گرد قاقم تسمه ز قندز چون آبنوس است بر تختۀ عاج. نظام قاری (ایضاً ص 53). خلیلدان چو درآید به نطق با چمته سلق ز تسمه زند بند بر زبان فصیح. نظام قاری (ایضاً ص 54). ، دوال نعلین. (البسه نظام قاری) ، موی شانه کردۀ بالای پیشانی را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مصحف کسمه. (حاشیۀ برهان چ معین)
باسمه. لغت ترکی است و آن نام ابزاریست که بدان نقش ها و کلمه ها را بر منسوجات طبع میکنند چنانکه کاغذ رابا خاتم مهر میکنند و بدین سبب ایرانیان در قرن سیزدهم چاپخانه را بدین نام میخواندند و میگفتند بسمه خانه (باسمه خانه). (الذریعه ج 9 حاشیه ص 136) و رجوع به حاشیۀ ص 145 همین کتاب شود. مخفف باسمه است. (از فرهنگ نظام).
باسمه. لغت ترکی است و آن نام ابزاریست که بدان نقش ها و کلمه ها را بر منسوجات طبع میکنند چنانکه کاغذ رابا خاتم مهر میکنند و بدین سبب ایرانیان در قرن سیزدهم چاپخانه را بدین نام میخواندند و میگفتند بسمه خانه (باسمه خانه). (الذریعه ج 9 حاشیه ص 136) و رجوع به حاشیۀ ص 145 همین کتاب شود. مخفف باسمه است. (از فرهنگ نظام).
حسن و جمال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، وجه. (اقرب الموارد). روی، یا آنچه مقابل باشد از آن، یا آنچه بر آن موی برآید. بینی وهر دو جانب آن یا وسط بینی یا فوق ابرو یا ظاهر دو رخسار یا مابین هر دو چشم یا اعلای روی یا اعلای رخساره یا مجرای اشک یا مابین هر دو رخسار و بینی. (منتهی الارب). طبلۀ عطار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
حسن و جمال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، وجه. (اقرب الموارد). روی، یا آنچه مقابل باشد از آن، یا آنچه بر آن موی برآید. بینی وهر دو جانب آن یا وسط بینی یا فوق ابرو یا ظاهر دو رخسار یا مابین هر دو چشم یا اعلای روی یا اعلای رخساره یا مجرای اشک یا مابین هر دو رخسار و بینی. (منتهی الارب). طبلۀ عطار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
وسعت در فارسی پهنه واژه پهنه چنان که در لغت فرس آمده کفچه ای باشد که بدان گوی بازی کنند نامه نویسد بدین و نظم کند خوب تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان (فرخی) در برهان قاطع افزوده بر این مانک برابر با پهنا دانسته شده پهن و پهنه برابر با گزینش فرهنگستان در ادب ایرانزمین بی پشینه نیست جرم هلال از بر این سبز پهنه چیست ماناز سم اسپ تو بر وی نشان رسید (کمال) فراخا، گنجایش، توانگری
وسعت در فارسی پهنه واژه پهنه چنان که در لغت فرس آمده کفچه ای باشد که بدان گوی بازی کنند نامه نویسد بدین و نظم کند خوب تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان (فرخی) در برهان قاطع افزوده بر این مانک برابر با پهنا دانسته شده پهن و پهنه برابر با گزینش فرهنگستان در ادب ایرانزمین بی پشینه نیست جرم هلال از بر این سبز پهنه چیست ماناز سم اسپ تو بر وی نشان رسید (کمال) فراخا، گنجایش، توانگری