جدول جو
جدول جو

معنی وسمه

وسمه
(وَ مَ / وَ سِ مَ)
حنای مجنون. کتم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خطر. (منتهی الارب). گیاهی است برگش شبیه برگ مورد و ساقش غیرمجوف و ثمرش به قدر فلفلی و بعد از رسیدن سیاه گردد و بدان ابرو و موی را خضاب کنند و در آن قوه محلله باشد، یا آن برگ نیل است. (منتهی الارب) (آنندراج). برگ نیل. (مهذب الاسماء). گیاهی که آن را رنگ و بشکول و خطر و کتم نیز گویند. (از ناظم الاطباء). برگ نیل، و تیره از صفات، و دود و زهر از تشبیهات اوست، و با لفظ بستن و پیوستن و زدن و کشیدن به معنی مستعمل. (بهار عجم) (آنندراج). ورق نیل. (قاموس) (جهانگیری) (مهذب الاسماء). عظلم. (منتهی الارب). رنگ سیاه است که زنان در ابرو کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). رستنیی باشد که زنان آن را در آب جوشانند و ابرو را بدان رنگ کنند، و بعضی گفته اند برگ نیل است، چه به عربی ورق النیل میگویند، و بعضی گویند نوعی از حنا است و آن را حنای سیاه میگویند، و جمعی گفته اند سنگی است که آن را به آب میسایند وبر ابرو میمالند سیاه می کند. (برهان). ظاهراً وسمه و رنگ یک چیز باشد، وسمه برگ نساییده یا درشت کوفتۀ آن برگ، و رنگ نرم کوفتۀ آن است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بباید دانست که اصل خضابها حنا و وسمه است و رسم چنان است که نخست حنا برنهند و یک ساعت صبر کنند و یا بیشتر، پس بشویند و وسمه برنهند و هم صبر کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). وسمه هندی باشد و کرمانی، وسمۀ هندی رنگ سیاه طاوسی دهد و کرمانی رنگ سیاه فقط و یا با طاوسی کم رنگ، وسمۀ هندی زودتر گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گیاهی از تیره صلیبیان که دوساله است و ارتفاعش در حدودیک متر میشود، گلهایش زردرنگند و میوه اش خرجینک است. این گیاه بومی شمال آفریقا و اروپای جنوبی و مرکزی و آسیای غربی من جمله ایران است. در برگهای این گیاه مادۀ رنگ کننده ای وجود دارد که از آن، جهت آرایش خانم ها (رنگ کردن ابروها) استفاده میکردند، مادۀ رنگی این گیاه رنگ سبز مایل به آبی تولید میکند. عسمه.نیل بری. عظلم. (فرهنگ فارسی معین) : بوبکر صدیق خضاب به حنا و کتم کرد، و کتم وسمه باشد. (یواقیت العلوم).
وسمه غیر کتم است. جوهری گوید: کتم گیاهی است که آن رابا وسمه ای مخلوط و با آن خضاب کنند. مؤلف در یادداشتی نویسند: به اغلب احتمالات کتم رنگ است که امروز نیز برای سیاه کردن موی به کار برند:
چون مرا با جلبان کار نباشد پس از این
رستم از وسمه و گلگونه و حنا وشخار.
؟ (ازصحاح الفرس).
چشم جادوی تو بی واسطۀ کحل کحیل
طاق ابروی تو بی واسطۀ وسمه وسیم.
سعدی.
وسمه بر ابروی تلخ آن نگار تندخوی
زهر خونخواری است کز تیغ تغافل میچکد.
صائب.
- امثال:
وسمه بر ابروی کور:
کس نتواند گرفت دامن دولت به زور
کوشش بی فایده ست وسمه بر ابروی کور.
سعدی.
وسمه را آب، گلاب را خواب.
وسمه قد را بلند نمیکند.
- وسمه بستن، ابروان را با وسمه رنگ کردن:
وسمۀ ناز بسته بر ابرو
سرمۀ ناز شسته از بادام.
صائب (از آنندراج).
میتوان صد رنگ گل را در نگاهی وسمه بست
بس که رنگ چهرۀ آن ماه سیما نازک است.
صائب.
- وسمه پوش، آنکه جامۀ رنگ شده با وسمه یا لکه دار از وسمه پوشیده باشد. (ناظم الاطباء).
- وسمه جوش، ظرفی است برای جوشاندن وسمه. (فرهنگ فارسی معین).
- وسمه دار، لکه دارشده با وسمه. (ناظم الاطباء).
- وسمه زدن، وسمه بستن:
از غالیه وسمه زده ای بر گل و شکّر
امروز همان بر گل و شکّر زده ای باز.
سلمان (از آنندراج).
- وسمه کاری، وسمه مالی.
- ، آرایش چهره. (فرهنگ فارسی معین).
- وسمه کاری کردن، وسمه کشیدن.
- ، آرایش کردن چهره. (فرهنگ فارسی معین).
- وسمه کردن، وسمه کشیدن:
چه حاجت است به مشاطه روی نیکو را
ز دود وسمه مکن تیره طاق ابرو را.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
- امثال:
آمده ام خانه شوهر وسمه کنم، نیامده ام وصله کنم.
- وسمه کشیدن، با وسمه ابروان و پشت لب را سبز مایل به سیاهی کردن. ابروها را با مطبوخ وسمه رنگ کردن و بشکولیدن. (ناظم الاطباء) :
جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید
هلال عید بر ابروی یار باید دید.
حافظ.
چست بنشاند و غازه کند و وسمه کشد
آبگینه برد آنجا که درشتی خار است.
نجیبی (از فرهنگ اسدی ص 502).
- وسمه گذاشتن، وسمه بستن. وسمه کردن. وسمه کشیدن. وسمه زدن
لغت نامه دهخدا